محل وقوع و شروع صحنه:
مسافرخانه شلوغ است. شب سال نو به اوج خود رسیده و مهمانان در حال بحثهای جدی و کمدی هستند. همه در کنار هم به شادی و شوخی پرداختهاند، اما در عین حال، هر کدام از آنها یک نگرانی در دل دارند. در حالی که مردم به رقص و آواز مشغولند، پدرو و میگل در گوشهای نشستهاند و در حال گفت و گو هستند. فضا به تدریج تغییر میکند، بحثها به سمت مسائل جدیتر میروند.)
پدرو:
(با صدای کم، در حالی که به گروهی از مهمانان نگاه میکند)
به نظرم همهمون الان به نوعی داریم از حقیقت فرار میکنیم، نه؟ همش میخندیم و شوخی میکنیم، اما هیچکس واقعاً به اون چیزهایی که ممکنه ما رو به چالش بکشه، فکر نمیکنه. مثلاً این که ما داریم چطور در دنیای جدید زندگی میکنیم؟
میگل:
(با کمی تعجب و در حالی که یک فنجان چای در دست دارد)
پدرو! نه دیگه! همین الان کلی شوخی کردیم! چرا باید از حقیقت فرار کنیم؟ الان که همه چیز خوبه! البته اینطور که تو میگی، خیلی جدی به نظر میاد. فکر میکنم همه در اینجا از این که دارن زندگی میکنن، لذت میبرند! کی دیگه فکر میکنه که دنیا چطور کار میکنه وقتی خودش رو در یک لحظه شاد احساس میکنه؟
پدرو:
(با لبخند ناراحت و کمی دلسرد)
آره، میگل، درسته که الان همه خوشحال هستن، اما این شادیها همیشه موقتی هستند. ما در لحظاتی که به نظر میرسه دنیا از مشکلاتش دور شده، داریم از چیزی فرار میکنیم که در دل همهمون وجود داره. به نظرم دنیا بیشتر از این شوخیها و چایها به فکر یه تغییر واقعی نیاز داره!
میگل:
(با شوخی و کمی خنده)
پدرو! تو هم همیشه از این حرفهای سنگین میزنی! به نظر میرسه که این مسافرخانه برای تو تبدیل به یک تریبون شده، نه یک جایی برای تفریح! (با نیشخند ادامه میدهد) حالا چی میخواهی؟ یه قانون جدید برای تغییر دنیا؟ شاید این کار تو، یه انقلاب جهانی راه بندازه!
پدرو:
(با صدای پایینتر و بیپاسخ)
درسته که اینجا همه دارند به صورت لحظهای زندگی میکنن، اما این شادیها فقط به ظاهر خوشبختی رو نشون میدن. مشکلات واقعی مثل یک سایه همیشه بالای سرمون هستند. میدونید، شاید باید به این فکر کنیم که چرا تا حالا هیچ کاری نکردیم.
(سوفیا وارد اتاق میشود و به جمع نزدیک میشود. او با چهرهای جدی ولی آرام، نگاهی به پدرو و میگل میاندازد.)
سوفیا:
(با لحنی آرام و مطمئن)
پدرو، من کاملاً با تو موافقم. ولی فکر میکنم که گاهی وقتها باید از این لحظات لذت ببریم. ما همه باید درک کنیم که برای تغییر دنیا، نه تنها نیاز به فکر داریم بلکه به عمل هم نیاز داریم. شاید راههای درست برای شروع تغییر همین لحظات شاد باشه. (به جمع نگاه میکند) ما باید کاری کنیم که این شادیهای کوچک تبدیل به یک قدم بزرگ برای آینده بشه.
پدرو:
(با خندهای تلخ و نگاه فلسفی به سوفیا)
آره، ولی آیا میتونیم یک لحظه کوچک رو به یک قدم بزرگ تبدیل کنیم؟! این به نظر من بیشتر یه رویا هست. چون بیشتر افراد وقتی به زندگی نگاه میکنن، فقط به دنبال اون لحظههای خوش و شاد هستند و فراموش میکنن که هر چیزی در این دنیا نیاز به تغییر داره، حتی اگه اون تغییر از خودمون شروع بشه!
سوفیا:
(با دقت به پدرو نگاه میکند)
دقیقاً! ولی شاید همین تغییر در دل همین لحظات کوچک پنهانه. شاید شروع کنیم از خودمون، از همین مسافرخانه. شاید برای یه تغییر بزرگ، باید اول قدمهای کوچک رو برداریم. (با شوخی ادامه میدهد) البته، شروعش با یک فنجان چای میتونه باشه!
(همه به حرفهای سوفیا توجه میکنند. صدای قدمهای سریع از پشت در به گوش میرسد. لوئیس وارد میشود، با انرژی زیادی که دارد.)
لوئیس:
(با هیجان)
حالا دیگه چی شده؟ بحثهای فلسفی؟ اینجا که نباید باشه! باید به شادی ادامه بدیم! بیاید بیایید! من یه پیشنهاد دارم! (با شور و حرارت) بیایید همه با هم یک بازی کنیم که قوانینش رو خودمون بسازیم! اینطوری میتونیم هم بازی کنیم، هم تفریح کنیم و هم حرفهای بزرگ بزنیم!
پدرو:
(با نگاه عمیق و کمی متفکرانه)
خب، لوئیس، به نظر میرسه که شما به دنبال یک راه ساده هستید، اما به نظر من باید کمی بیشتر فکر کنیم. نمیخواهیم مثل همیشه فراموش کنیم که چه چیزی در اعماق دل ماست.
لوئیس:
(با چهرهای پر از انرژی و شوخی)
بذارید یک لحظه بیشتر بگم! من فکر میکنم که بازی همین حالا شروع شده! ما داریم اینجا زندگی میکنیم، داریم با هم میخندیم، داریم برای یک لحظه از همه مشکلات دور میزنیم! هیچکس نمیدونه فردا چه اتفاقی میافته، پس چرا الان رو برای همین لحظه خوشحال نباشیم؟
(مهمانان به طور ناگهانی شروع به صحبت میکنند و فضا پر از انرژی و شوخی میشود. در همین لحظه، ماریا وارد اتاق میشود و با نگاه شوخطبعانهای به جمع میپیوندد.)
ماریا:
(با نگاه تیز و شوخطبعانه)
پس همه دارن جدی بازی میکنن؟ من فکر کردم اینجا یه جشنه! (با صدای بلند و شوخی) شاید بهتره برای شروع یک رقص درست کنیم! اینطوری هم همه با هم خوشحال میشن، هم به فلسفه فکر نمیکنیم!
(مهمانان به سرعت شروع به رقصیدن میکنند. فضا پر از شادی و سرزندگی میشود. مهمانان دست در دست هم میزنند و میرقصند. پدرو در کنار میگل ایستاده و به آنها نگاه میکند.)
پدرو:
(با صدای آرام به میگل)
شاید درسته که زندگی برای این لحظات ساخته شده، اما همونطور که گفتی، باید یاد بگیریم که چطور از این لحظات برای تغییر استفاده کنیم. شاید شروع این تغییر با خودمون باشه، نه از چیزهای بزرگ و پیچیده.
میگل:
(با لبخند و در حالی که به رقصیدن ادامه میدهد)
آره، شاید. شاید حقیقت همین باشه. ولی من هنوز ترجیح میدم رقص رو ادامه بدم!
پدرو:
(با صدای آرام به میگل، در حالی که دستش را به طرف رقصندهها اشاره میکند)
ببین، میگل، من واقعاً دارم فکر میکنم. همه این شادیها و رقصها خیلی خوبه، اما آیا این لحظهها برای فراموش کردن واقعیتها کافی نیست؟ یعنی، همه داریم به هم میگیم که دنیا عالیه، اما آیا واقعاً همینه؟
میگل:
(با نیشخند و حرکت به سمت جمع رقصندهها)
پدرو، تو هنوز نتونستی از این لحظه لذت ببری! درسته که همه داریم از مشکلات فرار میکنیم، ولی واقعاً چی بهتر از این لحظههای رقص و شادیه؟ این لحظات زندگی رو هم برای خودمون میسازه! تو هر چی بیشتر فکر کنی، بیشتر دست و پا میزنی! شاید بهتر باشه فقط رقص رو ادامه بدی!
پدرو:
(با کنایه و نگاه تیز به میگل)
شاید، شاید هم بزنم یه دور برقصم تا فراموش کنم که دارم وارد یک دیالوگ بیپایان فلسفی میشم! (با لحن شوخی) اما خب، شاید این بهترین روش برای آرامش باشه. یک دور رقص و یک فنجان چای.
میگل:
(با صدای بلند و در حالی که خودش را به جمع رقصکنندگان نزدیک میکند)
آها! همینه! این هم یه راهحل! تو که همیشه میخواستی به فلسفه دنیا پی ببری، حالا میفهمی که زندگی همونقدر که فلسفی میتونه باشه، گاهی باید چشمت رو ببندی و فقط توی موسیقی غرق بشی! یه چای و یه رقص، همین!
پدرو:
(با نیشخند)
خب، شاید. اما به هر حال من میخوام بدونم که آیا کسی اینجا هم فکر میکنه که باید یه کاری واقعی برای دنیای بیرون انجام بدیم؟ نه فقط برای شب سال نو، بلکه برای فردا.
(در همین لحظه، آنتونیا وارد میشود. او که تا کنون در سکوت گوش داده، حالا شروع به صحبت میکند.)
آنتونیا:
(با صدای آرام و جدی)
پدرو، تو همیشه اینجوری فکر میکنی. فکر میکنی که باید همیشه جوابهای بزرگ و عمیق بدیم. اما به نظرم گاهی اوقات باید فقط از همین لحظات لذت ببریم. بله، ممکنه دنیا مشکلات زیادی داشته باشه، ولی ما باید بتونیم توی این شلوغیها به خودمون فرصت شادی بدیم.
پدرو:
(با لبخند و بیحالی)
موافقم، آنتونیا. شاید باید توی این لحظات شادی بیشتر زندگی کنیم. ولی آیا همین شادیها میتونن ما رو از واقعیتهای تلخ دور کنن؟ (با جدیت ادامه میدهد) من نمیخوام از حقیقت فرار کنم، ولی خب… شاید هم حق با شما باشه، زندگی باید لذت بخش باشه.
(در همین لحظه، لوئیس به وسط جمع میآید و با صدای بلند شروع به صحبت میکند.)
لوئیس:
(با هیجان)
آها! اینجا همه دارن درباره فلسفه و واقعیتها حرف میزنن! اما حقیقت اینه که دنیا پر از اتفاقات غیرقابل پیشبینیه! یکی از دوستانم همیشه میگفت: «اگر بخواهی همه چیز رو تحلیل کنی، هیچ وقت زندگی نمیکنی!» یعنی چی؟ یعنی این که باید دلی زندگی کرد! فکر کردی این همه رقص و شوخی از کجا میاد؟ از دل! (با شوخی ادامه میدهد) ولی خب، پدرو، تو اینجا مثل یه فیلسوف نشستی که قراره همه دنیا رو تغییر بده! تو بیا وسط و یکم رقص کن!
پدرو:
(با لبخند و شوخی)
من؟ من برقصم؟ تو با این سرعت خودت که میری! من دلم میخواد توی این جریانات خودم رو پیدا کنم! (با شوخی) ولی خب، شاید هم تو راست میگی. شاید باید بیام وسط و چند قدمی بردارم، شاید هم همونطور که میگی، همه باید بیخیال بشن و فقط از لحظه استفاده کنن.
(پدرو با لبخند و کمی شوخی وارد جمع رقصندهها میشود. او شروع به رقصیدن میکند. مهمانان به هیجان میآیند و همه با هم به رقص ادامه میدهند.)
آنتونیا:
(با صدای بلند به میگل که همچنان در حال رقص است)
خب، حالا که همه دارن از این لحظات لذت میبرن، فکر میکنم وقتشه که یه تغییر واقعی در دنیای خودمون داشته باشیم. شاید بهترین راه همون باشه که بتونیم با هم در این لحظات کنار هم باشیم و همینجا چیزی بسازیم.
میگل:
(با خنده، در حالی که در وسط رقص است)
آنتونیا، من که از رقصیدن دست نمیکشم! وقتی که داریم توی این لحظات زندگی میکنیم، چرا باید به مشکلات فردا فکر کنیم؟ زندگی همین لحظه است!
(مهمانان به سرعت به رقص ادامه میدهند و شادی در فضا پراکنده میشود. اما پدرو که هنوز به صحبتهای آنتونیا و میگل فکر میکند، از دور به جمع نگاه میکند. در همین حین، یکی از مهمانان به نام ماریا به وسط میآید و با صدای بلند شروع به صحبت میکند.)
ماریا:
(با صدای بلند و طنزآلود)
خوب خوب! هر کسی که اینجا فلسفه گفته، بیاید یه فنجان چای و یک کاسه شکلات بگیره! بعد از این همه حرفهای سنگین، فکر کنم یه خوراکی خوب هم بخوریم! بیاید همزمان با چای، کمی هم فکر کنیم که آیا واقعاً به چای نیاز داریم یا نه!
پدرو:
(با خنده)
ماریا، تو همیشه بهترین پیشنهادها رو داری! چای و شوخی، همه چیز رو حل میکنه! (با شوخی ادامه میدهد) حتی به فیلسوفها هم چای میدیم!
پدرو:
(با صدای آرام به میگل، در حالی که دستش را به طرف رقصندهها اشاره میکند)
ببین، میگل، من واقعاً دارم فکر میکنم. همه این شادیها و رقصها خیلی خوبه، اما آیا این لحظهها برای فراموش کردن واقعیتها کافی نیست؟ یعنی، همه داریم به هم میگیم که دنیا عالیه، اما آیا واقعاً همینه؟
میگل:
(با نیشخند و حرکت به سمت جمع رقصندهها)
پدرو، تو هنوز نتونستی از این لحظه لذت ببری! درسته که همه داریم از مشکلات فرار میکنیم، ولی واقعاً چی بهتر از این لحظههای رقص و شادیه؟ این لحظات زندگی رو هم برای خودمون میسازه! تو هر چی بیشتر فکر کنی، بیشتر دست و پا میزنی! شاید بهتر باشه فقط رقص رو ادامه بدی!
پدرو:
(با کنایه و نگاه تیز به میگل)
شاید، شاید هم بزنم یه دور برقصم تا فراموش کنم که دارم وارد یک دیالوگ بیپایان فلسفی میشم! (با لحن شوخی) اما خب، شاید این بهترین روش برای آرامش باشه. یک دور رقص و یک فنجان چای.
میگل:
(با صدای بلند و در حالی که خودش را به جمع رقصکنندگان نزدیک میکند)
آها! همینه! این هم یه راهحل! تو که همیشه میخواستی به فلسفه دنیا پی ببری، حالا میفهمی که زندگی همونقدر که فلسفی میتونه باشه، گاهی باید چشمت رو ببندی و فقط توی موسیقی غرق بشی! یه چای و یه رقص، همین!
پدرو:
(با نیشخند)
خب، شاید. اما به هر حال من میخوام بدونم که آیا کسی اینجا هم فکر میکنه که باید یه کاری واقعی برای دنیای بیرون انجام بدیم؟ نه فقط برای شب سال نو، بلکه برای فردا.
(در همین لحظه، آنتونیا وارد میشود. او که تا کنون در سکوت گوش داده، حالا شروع به صحبت میکند.)
آنتونیا:
(با صدای آرام و جدی)
پدرو، تو همیشه اینجوری فکر میکنی. فکر میکنی که باید همیشه جوابهای بزرگ و عمیق بدیم. اما به نظرم گاهی اوقات باید فقط از همین لحظات لذت ببریم. بله، ممکنه دنیا مشکلات زیادی داشته باشه، ولی ما باید بتونیم توی این شلوغیها به خودمون فرصت شادی بدیم.
پدرو:
(با لبخند و بیحالی)
موافقم، آنتونیا. شاید باید توی این لحظات شادی بیشتر زندگی کنیم. ولی آیا همین شادیها میتونن ما رو از واقعیتهای تلخ دور کنن؟ (با جدیت ادامه میدهد) من نمیخوام از حقیقت فرار کنم، ولی خب… شاید هم حق با شما باشه، زندگی باید لذت بخش باشه.
(در همین لحظه، لوئیس به وسط جمع میآید و با صدای بلند شروع به صحبت میکند.)
لوئیس:
(با هیجان)
آها! اینجا همه دارن درباره فلسفه و واقعیتها حرف میزنن! اما حقیقت اینه که دنیا پر از اتفاقات غیرقابل پیشبینیه! یکی از دوستانم همیشه میگفت: «اگر بخواهی همه چیز رو تحلیل کنی، هیچ وقت زندگی نمیکنی!» یعنی چی؟ یعنی این که باید دلی زندگی کرد! فکر کردی این همه رقص و شوخی از کجا میاد؟ از دل! (با شوخی ادامه میدهد) ولی خب، پدرو، تو اینجا مثل یه فیلسوف نشستی که قراره همه دنیا رو تغییر بده! تو بیا وسط و یکم رقص کن!
پدرو:
(با لبخند و شوخی)
من؟ من برقصم؟ تو با این سرعت خودت که میری! من دلم میخواد توی این جریانات خودم رو پیدا کنم! (با شوخی) ولی خب، شاید هم تو راست میگی. شاید باید بیام وسط و چند قدمی بردارم، شاید هم همونطور که میگی، همه باید بیخیال بشن و فقط از لحظه استفاده کنن.
(پدرو با لبخند و کمی شوخی وارد جمع رقصندهها میشود. او شروع به رقصیدن میکند. مهمانان به هیجان میآیند و همه با هم به رقص ادامه میدهند.)
آنتونیا:
(با صدای بلند به میگل که همچنان در حال رقص است)
خب، حالا که همه دارن از این لحظات لذت میبرن، فکر میکنم وقتشه که یه تغییر واقعی در دنیای خودمون داشته باشیم. شاید بهترین راه همون باشه که بتونیم با هم در این لحظات کنار هم باشیم و همینجا چیزی بسازیم.
میگل:
(با خنده، در حالی که در وسط رقص است)
آنتونیا، من که از رقصیدن دست نمیکشم! وقتی که داریم توی این لحظات زندگی میکنیم، چرا باید به مشکلات فردا فکر کنیم؟ زندگی همین لحظه است!
(مهمانان به سرعت به رقص ادامه میدهند و شادی در فضا پراکنده میشود. اما پدرو که هنوز به صحبتهای آنتونیا و میگل فکر میکند، از دور به جمع نگاه میکند. در همین حین، یکی از مهمانان به نام ماریا به وسط میآید و با صدای بلند شروع به صحبت میکند.)
ماریا:
(با صدای بلند و طنزآلود)
خوب خوب! هر کسی که اینجا فلسفه گفته، بیاید یه فنجان چای و یک کاسه شکلات بگیره! بعد از این همه حرفهای سنگین، فکر کنم یه خوراکی خوب هم بخوریم! بیاید همزمان با چای، کمی هم فکر کنیم که آیا واقعاً به چای نیاز داریم یا نه!
پدرو:
(با خنده)
ماریا، تو همیشه بهترین پیشنهادها رو داری! چای و شوخی، همه چیز رو حل میکنه! (با شوخی ادامه میدهد) حتی به فیلسوفها هم چای میدیم!
میگل:
(با شادی، در حالی که در حال رقصیدن به پدرو نگاه میکند)
پدرو! الان دیگه داری از این لحظهها لذت میبری، نه؟ دیگه لازم نیست همیشه به دنیا نگاه کنی، یه کم بذار این دنیای کوچک مسافرخانه بهت بگه که زندگی هم میتونه فقط لذت باشه!
پدرو:
(با لبخند و کمی در دل خود از تردید به شوخی)
آره، شاید تو راست میگی. اما باور کن، وقتی که اینجا همه دارن میرقصن، نمیتونم از فکر کردن دست بکشم! تو همین جمع پر از خوشبختی، ممکنه یه حقیقت تلخ پنهان بشه. (با نگاه فلسفی) یه لحظه که فکر میکنی، میبینی ممکنه فردا همه چیز از دست بره! ولی خوب… شاید همین الان یه رقص هم جواب بده.
(در این لحظه، آنتونیا که از قبل با چای در دست نزدیک پدرو ایستاده است، با لبخند به او نگاه میکند.)
آنتونیا:
(با شوخی، در حالی که فنجان چای را بالا میبرد)
پدرو، فکر کنم این چای باید معجون شجاعت باشه! (با نیشخند) شاید یه فنجان چای بتونه تو رو از این افکار سنگین خلاص کنه! (با چای اشاره میکند) نوش جان!
پدرو:
(با خنده، فنجان چای را به دست میگیرد)
باشه! شاید معجزه کنه! (با شوخی) البته که بعدش میتونم یه فلسفه جدید در مورد چای هم بسازم! (در حال نوشیدن چای ادامه میدهد) که چای هم مثل زندگی است؛ میخوری و فراموش میکنی!
(در همین لحظه، لوئیس وارد میشود و با هیجان شروع به صحبت میکند. او به سرعت وسط جمع میآید و میخواهد توجه همه را جلب کند.)
لوئیس:
(با صدا بلند و شوخی)
آیا کسی اینجا میدونه که در دنیای جدید، چای باید از کجا بیاد؟ من هر جا میروم، همه میگن چای باید از گیاهانی خاص و از دوردستترین مکانها باشه! (با نیشخند) اما من میگم اینجا، تو همین مسافرخانه، چای باید از دل شاد بودن بیاد!
آنتونیا:
(با لبخند و نگاهی تیز)
و چای رو هم باید با یک فلسفه خاص خورد! (با شوخی ادامه میدهد) شاید باید برای چای یه دستورالعمل جدید بنویسیم: یک فنجان چای به همراه یک درس زندگی!
میگل:
(با خنده و شوخی)
آها! پس این چای باید یک قانون جهانی بشه؟! (با هیجان) پس از این به بعد هر کسی که به اینجا میاد، باید یه درس جدید در مورد فلسفه چای بده!
پدرو:
(با نیشخند)
اوه، این عالیه! و اگر کسی نتونه درس بده، باید یه رقص شاد انجام بده! (با شوخی ادامه میدهد) چای و رقص! بهترین ترکیب برای یک دنیای جدید!
لوئیس:
(با صدای بلند و انرژی زیاد)
آهان! این هم یه ایده! بیاید هر کسی که میخواد یک فنجان چای از ما بگیره، باید یه جمله از خودش بگه که به زندگی مربوط بشه! یا یک رقص به سبک خودش! این طوری میتونیم به سبکهای مختلف فکر و شادی احترام بذاریم!
(مهمانان شروع به صحبت کردن و شوخی کردن میکنند. برخی از آنها آماده میشوند تا جملهای بگویند یا رقصی خاص به نمایش بگذارند. آنتونیا که در حال نوشیدن چای است، به سمت پدرو میآید.)
آنتونیا:
(با لبخند و در حالی که به پدرو نگاه میکند)
حالا پدرو! فکر میکنم این برای تو هم یه آزمایش خوب باشه. تو همیشه به دنبال حقیقتهای بزرگ بودی! پس بیایید یه جمله عمیق از خودت بگو!
پدرو:
(با لبخند کمکم به سمت جمع نزدیک میشود)
خب، بله… من فکر میکنم که حقیقتهای بزرگ بیشتر از همه وقتی پیدا میشوند که آدمها بتونند از رقصیدن و نوشیدن چای لذت ببرند. (با لبخند ادامه میدهد) چون دنیا همیشه پیچیده است، اما شادیهای سادهای هم داریم که میتونند تمام این پیچیدگیها رو فراموش کنند!
میگل:
(با شوخی)
این یه جمله فیلسوفانه بود، پدرو! حالا بریم که همه با هم از این لحظات لذت ببریم، بدون اینکه خیلی به فلسفهها فکر کنیم!
(همه شروع به رقصیدن دوباره میکنند و فضا پر از شادی و خنده میشود. آنتونیا که حالا در وسط جمع ایستاده است، به مهمانان اشاره میکند که به وسط بیایند.)
آنتونیا:
(با صدای بلند)
بیاید همه با هم رقص کنیم! بیاید همه با هم این لحظههای ساده و شاد رو جشن بگیریم! بزارید این شادمانیها به هر کس که میخواد یک لحظه فراموشی بده!
(مهمانان با شور و شوق به وسط جمع میآیند و به رقص ادامه میدهند. لوئیس در وسط جمع به شدت شروع به رقصیدن میکند و همه از حرکات او میخندند. پدرو با کمی تردید به جمع نگاه میکند و سپس به سمت جمع رقصندهها میرود و خود را با خنده در جریان حرکتهای جمع قرار میدهد.)
پدرو:
(با شوخی و لبخند)
خب، اگر این همه فیلسوف با رقص میخوان نظر بدن، باید به این نوع از فلسفه احترام گذاشت! (با حرکات ساده وارد جمع میشود) زندگی به این سادگیها که ما فکر میکنیم نیست، ولی رقصیدن با این همه خوشبختی خیلی بیشتر از فلسفه جواب میده!
(همه میخندند و از این شوخی لذت میبرند. همه در حال رقصیدن هستند و فضا پر از شادی و انرژی مثبت میشود. در این لحظه، آنتونیا با لبخند به پدرو نگاه میکند.)
آنتونیا:
(با نیشخند)
خب، حالا تو هم یه رقص به سبک خودت نشون بده، پدرو! همزمان با چای و فلسفه!
پدرو:
(با خنده، کمی حرکت میکند و سپس در میان جمع رقصندهها میایستد)
فلسفه من همین حالاست! الان رقصیدهایم، ولی فردا دوباره به فکر خواهیم افتاد! (با شوخی ادامه میدهد) حالا بذارید ببینم چه چیزی از این رقص به دست میاریم!
(مهمانان میخندند و رقص ادامه مییابد. در حالی که این همه شادی و شوخی در مسافرخانه جاری است، در دل پدرو همچنان سوالات جدیتری در حال شکلگیری است، اما او هم به نوعی از این لحظات لذت میبرد. همه به هم نزدیکتر میشوند و از زندگی در این لحظات کوچک اما پرشور لذت میبرند.)
پایان پرده چهارم
پرده اول:
ورود مهمانان
در این پرده، مهمانان مختلف با پیش داوریها و انتظارات خاص خود به مسافرخانه میآیند، از جمله یک خانواده سنتی، یک گروه از روشنفکران مدرن، یک تاجر ثروتمند و یک جوان فقیر.
پرده دوم:
شبهای اول سال نو
در این پرده، مهمانان مسافرخانه با یکدیگر بیشتر آشنا میشوند و بحثها و گفتگوهایی درباره مسائل مختلف مطرح میشود
پرده سوم:
بحرانهای اجتماعی و اقتصادی
در این پرده، بحرانهای اقتصادی و اجتماعی که در اکوادور در آن زمان مطرح بوده، به طور غیرمستقیم در مسافرخانه مطرح میشود
پرده چهارم:
تضاد افکار مدرن با جامعه سنتی
مهمانان در این پرده، به موضوعات عمیقتری مانند تضادهای فرهنگی و سنتی میپردازند. یکی از مهمانان از کشوری با فرهنگ و نظرات متفاوت وارد میشود و نظرات خود را درباره عقاید و سنتهای اکوادور مطرح میکند.
پرده پنجم: تغییرات و پایان سال
در پرده پنجم، نزدیک به پایان تعطیلات سال نو است. مهمانان با گذشت زمان بیشتر به یکدیگر نزدیک شدهاند و بسیاری از پیشداوریهای اولیهشان کنار رفته است