محل وقوع:
فضای خانه ساموئل بار دیگر تغییر کرده است. نورپردازی نشاندهنده تنش درونی شخصیتها و تضادهای عمیقتر است. برخی دیوارها اکنون پر از نقاشیهایی شدهاند که نماد مبارزه، آزادی و اتحاد را نشان میدهند. اما در گوشهای از صحنه، تصویری بزرگ و نمادین از یک مرد سفیدپوست با شلاق در دست دیده میشود که به نوعی نشاندهنده مقاومت نژادپرستانه در برابر تغییر است.
شروع صحنه:
اتاق اصلی پر از نور و سایه است که هر از گاهی متغیر میشود، گویی تضاد میان نور انسانیت و سایههای تعصب نژادی را نمایان میکند. کتابها و کاغذهای فلسفی و سخنرانیهای بزرگانی چون آبراهام لینکلن و فردریک داگلاس روی میز پراکندهاند. صداهای محو از بیرون (شاید شعارهای مبارزهجویانه) گاهبهگاه شنیده میشود.
ساموئل:
(کتابی از جفرسون را به دست گرفته و با صدای بلند میخواند)
«“ما این حقایق را بدیهی میدانیم که همه انسانها برابر خلق شدهاند!” خب، اگر اینطور است، چرا به نظر میرسد که برابری فقط یک شوخی بیمزه است؟ آیا همه ما برابریم؟ نه! بعضیها باهوشترند، بعضیها قویتر. و بعضیها… خب، جان، مثل تو، فقط خوب حرف میزنن!»
جان:
(با خندهای کنایهآمیز)
«ساموئل، برابری یعنی اینکه همه شانس برابر داشته باشن، نه اینکه همه دقیقاً یکسان باشن. تو میخوای قدرتت رو حفظ کنی، چون فکر میکنی که برابری باعث میشه تو چیزی از دست بدی.»
ساموئل:
(با خشم)
«و تو میخوای از من بگیری، تا چی؟ تا دنیا به تو حس بهتری بده؟! این برابری نیست، این دزدیِ!»
لارا:
(با لحنی آرام، اما قاطع)
«ساموئل، تو هنوز نفهمیدی. برابری چیزی از تو نمیگیره. فقط به بقیه هم اجازه میده که چیزی داشته باشن. چرا اینقدر از تقسیم قدرت میترسی؟»
بیلی:
(با حالتی طنزآمیز)
«آره ساموئل، نگران نباش! ما نمیخوایم شلاق رو از دستت بگیریم. فقط شاید بخوایم مطمئن شیم که دیگه کسی رو باهاش نمیزنی!»
ساموئل:
(با نگاهی تیز به بیلی)
«بیلی، این مسخرهبازیها رو تموم کن! حقیقت اینه که دنیا همیشه بر اساس قدرت اداره شده. و هر کسی که قویتر باشه، زنده میمونه. اگر این قانون طبیعت رو عوض کنیم، هرج و مرج دنیا رو میگیره.»
جان:
(با صدایی محکم)
«نه، ساموئل. هرج و مرج وقتی میاد که مردم بفهمن حقوقشون دزدیده شده. وقتی که بفهمن زندگیشون به خاطر رنگ پوست یا جایگاهشون ارزش کمتری داره.»
جورج:
(با حالتی متفکرانه، اما مردد)
«ولی اگر قدرت از بین بره، چی میمونه؟ اگر دیگه هیچکس سروری نکنه، کی نظم رو نگه میداره؟»
لارا:
(با لبخندی تلخ)
«جورج، نظم واقعی از قلب میآد، نه از ترس. تو وقتی قانون رو رعایت میکنی که بفهمی این قانون به نفع تو و دیگرانه، نه وقتی که از مجازاتش بترسی.»
بیلی:
(به شوخی)
«پس میگی من باید به قانون احترام بذارم، چون یه روز شاید خودم هم بخوام ازش بهرهمند بشم؟ جالبه! فکر کنم من به این قانون احترام میذارم… البته تا وقتی که جیبم رو پر نگه داره!»
جان:
(با خنده)
«بیلی، تو یه مثال زندهای برای اینکه چرا انسانیت هنوز کار داره! ولی جدی بگم، اگر قانون برای همه منصف نباشه، هیچکس بهش احترام نمیذاره.»
ساموئل:
(با عصبانیت)
«ولی تو نمیتونی عدالت رو برای همه برابر کنی. دنیا همیشه بر اساس تفاوتها ساخته شده. سفیدپوستها قویترند، سیاهپوستها باید کار کنن. این طبیعته.»
لارا:
(با صدایی بلندتر)
«ساموئل! این حرفای پوسیدهات رو تموم کن! طبیعت، توجیهی برای ظلم نیست. اگر طبیعت بخواد تصمیم بگیره، پس چرا ما اصلاً مغز و قلب داریم؟»
جورج:
(با حالتی مردد، اما کمی متحول شده)
«شاید لارا حق داره. شاید ما باید از طبیعت فراتر بریم. ولی این یعنی باید همه چیز رو دوباره بسازیم. از کجا شروع کنیم؟»
بیلی:
(به شوخی)
«از کیک شروع کنیم؟ همیشه همه چیز با یه تیکه کیک بهتر میشه!»
جان:
(با لبخندی آرام)
«شروع از خودمونه. وقتی ما بفهمیم که هیچ انسانی از دیگری کمتر نیست، اون وقت همه چیز درست میشه.»
ساموئل:
(با حالتی سرشار از تردید)
«ولی اگر اشتباه کنید چی؟ اگر دنیا همونطور که من میگم باشه و این برابری فقط باعث نابودی بشه؟»
لارا:
(با چشمانی برقزده از امید)
«اگر اشتباه کنیم، حداقل تلاش کردهایم که دنیا رو به جایی بهتر تبدیل کنیم. ولی اگر تو اشتباه کنی، ساموئل، ما هیچوقت چیزی رو تغییر نمیدیم. و این یعنی تسلیم در برابر تاریکی.»
بیلی:
(به طنز)
«و ما اینجا چراغ داریم، ساموئل! پس بهتره تسلیم تاریکی نشیم.»
جورج:
(آرام و متفکرانه)
«شاید دنیا به اندازه کافی چراغ داره، فقط باید یاد بگیریم که چطور ازش استفاده کنیم.»
در این پرده، افکار نژادپرستانه بازگشتی محسوس دارند و مقاومت برخی شخصیتها در برابر تغییر واضحتر میشود. تضاد عقلانی، کمدی، و فلسفی میان باورهای قدیمی و جدید به اوج خود میرسد. شخصیتها درگیر کشمکشهایی عمیق درباره برابری، شرافت، و احترام به حقوق دیگران هستند، در حالی که طنز در دیالوگها همچنان فضایی متعادل ایجاد میکند.
پایان پرده چهارم
پرده اول:
با ورود جان و بیلی به خانه ساموئل آغاز میشود. جان که آزاد شده، تلاش میکند خود را در دنیای جدیدی که به آن وارد شده، پیدا کند. در مقابل، بیلی همچنان به عنوان یک فرد سادهدل، همه چیز را با همان دیدگاه گذشتهاش میبیند و هیچ تغییری در رفتار خود ایجاد نکرده است.
پرده دوم:
با ورود به دنیای ذهنی و فلسفی شخصیتها شروع میشود. پس از گفتگوهای پرتنش در پرده اول، این بار بیشتر به ابعاد فکری و نژادپرستانه بحث پرداخته میشود. در این پرده، دیدگاهها و تناقضات درونی شخصیتها به شدت بیشتر شده و درک متفاوت هر کدام از انسانیت و آزادی به وضوح خود را نشان میدهد
پرده سوم:
خانه ساموئل، اما این بار فضای خانه به شکل نمادین تغییر کرده است. در دیوارها، تصاویری از سیاهپوستان و مبارزات آزادیخواهانه دیده میشود. یک گهواره کوچک در گوشه صحنه قرار دارد که نمادی از نسلهای آینده و تحولی است که در شرف وقوع است
پرده چهارم:
فضای خانه ساموئل بار دیگر تغییر کرده است. نورپردازی نشاندهنده تنش درونی شخصیتها و تضادهای عمیقتر است. برخی دیوارها اکنون پر از نقاشیهایی شدهاند که نماد مبارزه، آزادی و اتحاد را نشان میدهند. اما در گوشهای از صحنه، تصویری بزرگ و نمادین از یک مرد سفیدپوست با شلاق در دست دیده میشود که به نوعی نشاندهنده مقاومت نژادپرستانه در برابر تغییر است
پرده پنجم:
فضای دادگاه محلی که نماد عدالت است، همراه با بنری بزرگ که روی آن نوشته شده: “برابری و آزادی: تصویب قانون ممنوعیت بردهداری در سال 1865”. صحنه به دو بخش تقسیم شده است: سمت راست، محلی برای شخصیتهای اصلی است که درباره تحولات اخیر صحبت میکنند؛ سمت چپ، نمادی از جهان بیرون، جایی که زندگی سیاهپوستان و سفیدپوستان در کنار هم نمایش داده میشود.