ماهرخ
ماهرخ
عنوان داستان: ماهرخ
نویسنده: ژرفین
در زمان های قدیم پادشاهی بود که چهار دختر داشت و تک تک دخترانش را بسیار دوست می داشت و تمام آنها برایش عزیز بودند و بین آنها فرق نمیگذاشت. از قضای روزگار یک شب پادشاه در هنگام خوردن شام از زهری که در غذایش ریخته شده بود مسموم شد و چون در آن شب چیز زیادی نخورده بود و طبیب زود بر سر بالین پادشاه حاضر شده بود از مرگ نجات یافت. پادشاه مردی کهنسال بود و با این پیشامد تصمیم گرفت تا کسانی را که خیانت کرده بودند و غذا را به زهر آلوده کرده بودند پیدا کند و پیش از مرگش به صلاحدید خودش تاج و تخت پادشاهی را به دختری که از همه عاقل تر است بدهد و با امتحان کردن دخترانش باهوش ترین آنها را برگزیند. فردای آنروز دختران را دور خود جمع کرد و کلیه ملازمان و معتمدان دربار را مرخص کرد و با حضور دختران جلسه ای محرمانه تشکیل داد و به آنان چنین گفت: «ای عزیزان من؛ برای انتخاب عاقل ترین و باهوش ترین شما تصمیم گرفتم تا شما را با معمائی مهم محک بزنم. هرکدام از شما که بتواند خائنین دربار را که قصد کشتن مرا کرده بودند بیابد و آنها را به من معرفی کند سزاوار جانشینی من خواهد بود». دختران آه و ناله کنان گفتند که ای قبلۀ عالم ما تا شما زنده باشید به فکر تصاحب تاج پادشاهی نیستیم و سلامتی شما برای ما بیشتر ارزش دارد و از حضور پادشاه مرخص شدند.
کوچکترین دختر؛ ماهرخ نام داشت و پس از اتفاقی که برای پدرش افتاده بود سخت نگران شد تا عاملان این سوء قصد به جان پادشاه را بیابد تا از رخداد دوباره این توطئه جلوگیری کند. بزرگترین خواهر که شهراز نام داشت و شخصی حسود و دسیسه بازی بود دو خواهر دیگر را فراخواند و به آنها گفت:«حالا که پادشاه چنین خواسته پس ما نیز زودتر باید دست بکار شویم و پیش از آنکه ماهرخ خائنین را پیدا کند ما به روش خودمان آنها را به پادشاه معرفی کنیم» سه دختر بزرگتر در باهوش بودن ماهرخ شکی نداشتند و می ترسیدند که او زودتر بتواند خواسته شاه را عملی سازد و به معمایش پاسخ دهد بنابراین درصدد برآمدند تا ترفندی بزنند که با دروغ و دسیسه طراحی شده بود. سه خواهر با لباس مبدل به روستا رفتند و از کسبۀ بازار سراغ نیازمندانی را که احتیاج شدید به پول داشتند را گرفتند تا با گول زدنشان و وعده پول و ثروت، از آنها استفاده کنند تا به نیت شوم خودشان برسند.
از طرف دیگر ماهرخ در دربار شایع کرد که بخاطر پسر چوپانی که عاشقش شده و پادشاه اجازه ازدواج به آنها نداده میانه اش با پدر شکر آب شده است و اصلا از شاه دل خوشی ندارد. همینطور که سه خواهر در روستا می گشتند به چند نفر پیشنهاد دادند تا خود را بعنوان سوء قصد کننده به پادشاه معرفی کند و در عوض آنها نیز پول و ثروت زیادی در اختیارش قرار دهند اما چون مردم می دانستند که پس از آن اعتراف به گناه در محضر شاه؛ جلاد و مرگ در انتظارشان خواهد بود از قبول کردن درخواست آنها امتناع می کردند. در تمام طول روز سه خواهر گشتند ولی نتیجه ای نگرفتند و هنگام غروب به منزل پیر زنی رسیدند که همراه با نوه خود روزگار میگذراند و با فرا رسیدن غروب مشغول جاکردن مرغ و خروس هایش بود. شهراز که از جستجو خسته شده بود پیشنهاد کرد که شب را در منزل پیرزن بگذرانند و فردا به کار خود ادامه دهند. خواهر دوم که گلبانو نام داشت کیسه ای زر به سمت پیرزن انداخت و خواست تا شب در آنجا اتراق کنند و برایشان غذایی فراهم شود. پیرزن نگاهی به سه دختر انداخت و گریه کنان گفت:« من به مال دنیا نیازی ندارم و برای شما که مهمان من هستید حتما با جان و دل خوراک محیا میکنم اما اگر می خواهید کمکی به من کنید نوه مرا که از جانم نیز برایم عزیزتر است و مدتی در بستر بیماری است به شهر گوهرنگار ببرید که فرسنگها از اینجا دورتر است چون تنها طبیب آن شهر و یا پزشک پادشاه میتواند او را درمان کند». شهراز و گلبانو سری تکان دادند و بی تفاوت منتظر آماده شدن غذا شدند اما خواهر سوم که آذرچهر نام داشت نیشخندی زد و آهسته دو خواهر بزرگترش را به گوشه اتاق برد و گفت:«از این بهتر نمیشود ما نوۀ او را به پیش طبیب در کاخ میبریم و درمانش میکنیم و در عوض از پیرزن میخواهیم که خود را به پادشاه معرفی کند و ریختن زهر در غذا را بعهده بگیرد تا اگر پادشاه خواست او را مجازات کند و گردن بزند تا پیرزن جانش را برای سلامتی نوه اش که میگوید عزیزتر از جانش است از دست داده باشد» دوخواهر دیگر نیز از این حیله استقبال کردند و با پیرزن شرط کردند که برای درمان نوه اش، پیرزن باید خود را به عنوان شخص خاطی به شاه معرفی کند و برای هرگونه مجازات آماده باشد پیرزن بیچاره نیز قبول کرد.
از طرف دیگر ماهرخ نیز که در کاخ شایعه سازی رنجش از پادشاه را درست کرده بود هرکجا می نشست از پدر بد میگفت تا اینکه روزی؛ یکی از ندیمه های او پیشنهاد داد که تا خواهران دیگر نیستند بهتر است با همدستی چندنفر دیگر پادشاه را کشته و او را بر تخت شاهنشاهی بنشانند. ماهرخ نیز که میدانست شاید با اینکاربتواند خائنین را شناسایی کند با پیشنهاد کنیزموافقت کرد و برای اینکه اعتماد خائنین را جلب کند به ندیمه گفت:« فردا شب که جشن شب چله است پیش از اینکه شاه مشغول خوردن و عیش و نوش شود جام او را به زهر آغشته کنید و من با شیرین زبانی آنرا به دست پادشاه میدهم تا متوجه نشود و کسانی که در این دسیسه با من همکاری کنند را ثروت و منسب و قدرت خواهم بخشید» با این وعده خواست تا تک تک خائنان را بشناسد. ندیمه نیز آنها را فراخواند و ماهرخ با کمال تعجب دید وزیر و کارگزار اعظم پادشاه وارد محفل محرمانه شدند و تعظیم کردند وزیر گفت:«ملکه آینده این مرز و بوم به سلامت باشد بار قبل ما برای کشتن شاه از زهر استفاده کردیم و از آن پس شاه قبل از خوردن هر چیز آنرا به جان فدا میدهد تا از پاک بودن آن اطمینان حاصل کند و بهتر است از روشی دیگر استفاده کنیم» ماهرخ که فردی باذکاوت بود موافقت کرد و گفت:« بهتر است گرد سم را در زیر انگشتر وزیر و کارگزار پنهان کنند و پس از چشیدن و امتحان کردن غذا توسط جان فدا، وزیر و کارگزار اعظم به پادشاه نزدیک شده و هرکدام از آنها که توانست در وقت مناسب آنرا در غذا یا نوشیدنی شاه بریزد» وزیر و کارگزار اعظم نیز قبول کردند.
فردا شب وقتی که تمام درباریان حاضر شده بودند و خنیاگران آواز می خواندند و همهمه ای برپا بود سه خواهر نیز همراه با پیرزن از راه رسیدند و اول پیرزن را به آشپزخانه بردند و لباس آشپزی بر تنش کردند و سپس پیش پادشاه رفتند تا در فرصت مناسب پیرزن را بعنوان شخص خائن و سوء قصد کننده به جان پادشاه معرفی کنند.
وقتی پاسی از شب گذشت و جشن و خنده و شادی رونق بیشتری گرفت ناگهان شهراز از جای برخاست و رو به پادشاه کرد و گفت:«شاهنشاه به سلامت باشد همانطور که خواسته بودید خائن را شناسایی کرده و اگر اجازه دهید به حضور شما بیاید، او یکی از خدمه آشپزخانه دربار است» شاه که غافلگیر و خوشحال شده بود گفت:«بگوئید بیاید» در همین حین وزیر به شاه نزدیک شد که از هیجان زدگی شاه سوء استفاده کند و در یک لحظه گرد داخل انگشترش را در جام پادشاه ریخت و آنرا به زهر آلوده کرد. ماهرخ نیز که اوضاع را زیر نظر داشت فریاد زد:« پادشاها آن دسیسه کاران خائن وزیر و کارگزار اعظم هستند نه خدمتکار آشپزخانه و الان نیز جام شما را به زهر آلوده کردند تا با خوردن جرعه ای از آن به نیت شوم خود برسند برای اینکه درستی حرفهای من ثابت شود جام را به وزیر و کارگزار بدهید تا هردو از آن بنوشند اگر خوردند و مردند پس من درست گفته ام ولی اگر زنده ماندند پس من اشتباه میکنم و حق با شهراز است و خدمتکار آشپرخانه این توطئه را انجام داده بوده است.» پادشاه حیرت زده شد و ابروهای خود را درهم کشید و جام را به سمت وزیر و کارگزار گرفت و گفت:«جلاد یا جام را سر میکشند و زنده می مانند یا نمی نوشند و تو گردن آنها را می زنی» وزیر و کارگزار اعظم نیز که اوضاع را چنین دیدند ترجیح دادند تا با جام زهر از دنیا بروند و آنرا سرکشیدند و مردند.
پیرزن نیز همان موقع به خدمت شاه رسید تا خود را گناهکار معرفی کند. شاه نگاهی به او کرد و گفت «نیّت تو از کشتن من چه بوده ای پیر زن؟ بدان که هیچ چیز بهتر از راستگویی نیست اگر حقیقت را بگویی هرآنچه بخواهی در اختیار تو خواهم گذاشت» پیرزن که دید پادشاه چنین وعده ای به او داد و دروغ کارساز نیست زاری کنان حقیقت ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد و شاه همچنان که به سیبیل خود دست میکشید از صحت و اتفاقات رخ داده متوجه شد که چه کسی درست میگوید و حق با کدام است پس از شنیدن کامل ماجرا از ذکاوت و کیاست ماهرخ بسیار خرسند شد و دستور داد تا نوۀ پیرزن توسط طبیب مداوا شود و ماهرخ را نیز بعنوان جانشین خود به همگان معرفی کرد.