محل وقوع:
اتاق خوابگاهی که رامین، رضا، و کیوان در آن زندگی میکنند. فضای اتاق ساده است: یک میز شلوغ با کتابهای مختلف، سماور کوچکی در گوشه، چند پتو روی تختها، و پنجرهای که رو به خیابان باز میشود اما شیشههایش خاک گرفته
چیدمان فضای شروع نمایش:
[رامین در حال خواندن کتابی از ژان پل سارتر است و زیر لب چیزی زمزمه میکند. کیوان روی تخت دراز کشیده و با صدای بلند شعری میخواند. رضا با یک دفتر نقشهکشی نشسته و به شدت تلاش میکند تا تمرکز کند.]
رامین: (کتاب را میبندد)
خب، آخرش چی؟ آزادی یعنی چی؟ یک سری حرفهای قلمبهسلمبه که توی این جامعه اصلن معنایی نداره. آزادی اینجا یعنی انتخاب بین هزار نوع قفس.
کیوان: (همچنان دراز کشیده، با صدای بلند)
آزادی یعنی اینکه من بتونم این شعرو وسط خیابون بخونم بدون اینکه صد نفر بهم بگن “حیا کن!” ( و مینشیند و با دست اشاره میکند) ولی خب، تو درست میگی. اینجا آزادی یعنی اینکه بفهمی کدوم قفس شیکتره و لاکچری
رضا: (کلافه شده)
میشه یکم آرومتر باشین؟ دارم روی پروژهام کار میکنم. فردا وقت تحویلشه بفهمین.
کیوان: (به حالت مسخره)
آخ ببخشید استاد! مهندس جان، شما به کار تمدنسازیت برس. ما دو تا فیلسوف داریم راه آزادی بشر رو پیدا میکنیم!
رامین: (میخنده)
کیوان، ولش کن. رضا گرفتار واقعیته، ما گرفتار توهم.
رضا:
نه که تو خیلی اهل واقعیتی، رامین! داری کتابهای غربی رو میخونی، بعد میخوای راهحل مشکلات ایران رو از توش پیدا کنی؟
رامین:
مشکل ایران اینه که هیچکس واقعیت رو قبول نمیکنه. همه یا توی خیال سنت گیر کردن یا توی خیال مدرنیته. اصلن به ماها نمیرسن.
[مهری در میزند. رضا در را باز میکند. مهری با یک چادر گلدار داخل میشود و یک کتاب در دست دارد.]
مهری:
سلام. ببخشید که مزاحم شدم. رامین، میشه کتاب “کشفالمحجوب” رو که ازت گرفته بودم پس بدم و یکمی آب بخورم و برم؟
رامین:
(کتاب را میگیرد)
ممنون. چطور بود؟
مهری:
خیلی خوب بود. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. فقط یک سوال دارم. تو که اینقدر کتابهای مدرن میخونی، چرا اینجور کتابای سنتی هم توی کتابخونهت پیدا میشه؟
رامین:
(با لحنی جدی)
چون بدون دونستن گذشته، آینده فقط یک خیال خامه. ولی خب، من دنبال حقیقت هستم، نه اینکه کورکورانه باور کنم.
کیوان:
(میخنده)
مهری، این جواب یعنی “من میخونم که بتونم نقدش کنم!”
مهری:
(با جدیت)
و این یعنی تو باور نداری؟ اصلن به چی اعتقاد داری؟
رامین:
(مینشیند و به مهری نگاه میکند)
به اینکه انسان باید آزاد باشه. به اینکه حقیقت هیچوقت انحصاری نیست. و به اینکه دین، سیاست، و فرهنگ همیشه ابزار کنترل بودن.
[مهری میخواهد چیزی بگوید که نرگس وارد میشود. همه به او نگاه میکنند. او به وضوح عصبی است.]
نرگس:
سلام بکس، ببخشید مزاحم شدم.
کیوان:
(با شوخی)
مزاحم؟ نه بابا! شما همیشه خوشآمدین!
نرگس:
کیوان، لطفن. (به رضا نگاه میکند) رضا، میتونم باهات صحبت کنم؟
[رضا دستپاچه میشود. کمی مکث میکند و بعد بلند میشود.]
رضا:
آره، البته. (به سمت در میرود)
[هر دو از اتاق خارج میشوند. کیوان به رامین نگاه میکند.]
کیوان:
وای وای! این قراره جالب بشه. فکر میکنی نرگس میخواد چی بگه؟
رامین:
(با لبخند)
اگه عشق باشه، مطمئنم رضا کار رو خراب میکنه.
مهری:
(با اعتراض)
چرا اینقدر بهش گیر میدین؟ رضا پسر خوبیه. شاید هم چیز خاصی نیست فضولا
کیوان:
(با خنده)
چرا نیست؟ اینجا تهرانه، ۱۳۷۰. حتی گفتن “سلام” بین یه پسر و دختر هم گاهی انقلابیه!
[رضا و نرگس وارد میشوند. رضا چهرهاش قرمز شده و نرگس سعی میکند خونسرد باشد.]
کیوان:
(با لحن مسخره)
خب، چی شد؟ انقلاب کردین؟
نرگس:
(با جدیت)
کیوان، لطفن مسخره نکن. رضا کمکم کرد یه مقاله پیدا کنم. همین.
کیوان:
(با خنده و لحنی کمی مضحک)
آها، مقاله! “عشق در دوران بیمقالگی”!
[همه میخندند، حتی مهری.]
رامین:
(بلند میشود)
خب، بس کنید. کسی چای میخواد؟
مهری:
من باید برم. ممنون، رامین. (به بقیه) خداحافظ.
[مهری میرود. نرگس نگاهی به بقیه میکند.]
نرگس:
من هم باید برم. لطفن بیشتر مسخرهبازی در نیارین. (به رضا) ممنون، رضا. خداحافظ.
[نرگس میرود. اتاق دوباره ساکت میشود.]
کیوان:
(با خنده)
رامین، ما زیادی تو این جامعه “آزاد” هستیم، نه؟
رامین:
نه، ما فقط زیادی توی این قفس حرف میزنیم.
کیوان:
رضا، میدونی مشکل اصلی تو چیه؟
رضا:
(بدون اینکه نگاه کند)
نه، ولی مطمئنم تو الان میخوای بهم بگی.
کیوان:
(با لبخند)
مشکل اصلی تو اینه که زیادی مهندسی فکر میکنی.
عشق که نقشهکشی نیست، داداش! تو نمیتونی با خطکش و پرگار دل یکی رو تسخیر کنی.
رامین:
(به کنایه)
ولی انصافاً اگه میشد، رضا الان همهی دخترای دانشگاه رو به اسم خودش ثبت کرده بود!
رضا:
(سرش را بلند میکند)
من فقط خواستم کمکش کنم. اینکه دلیل نمیشه دنبال چیزی باشم که توی ذهنتونه.
کیوان:
(با خنده)
کمکش کردی؟ کمک به چی؟ اینکه راه پلههای پشت بوم رو نشونش بدی؟ یا مقالهای که خودش بهتر از تو میتونه پیداش کنه؟
رضا:
(با جدیت)
کیوان، واقعاً خسته نمیشی از اینهمه مزخرف گفتن؟
کیوان:
(چشمهایش را باز میکند)
مزخرف؟ من؟ من فقط حقیقت رو با چاشنی طنز میگم.
ببین، رفیق، ما توی جامعهای زندگی میکنیم که حتی دوست داشتن هم جرم محسوب میشه. برای همین هر وقت یکی مثل تو بخواد احساسش رو نشون بده، یا خودش رو سانسور میکنه یا مثل الآن، قاطی میکنه.
رامین: (به آرامی)
مشکل اینه که ما نه یاد گرفتیم چطور عاشق بشیم، نه یاد گرفتیم چطور عاشق بمونیم و حتی اگر نخواستیم عاشق باشیم توی بازی صید و صیاد این جریان نباشیم و بتونیم این مرحله رو رد کنیم. این وسط فقط گیج میزنیم.
کیوان:
(با هیجان)
دقیقاً! این جامعه یاد داده عشق فقط باید مثل سریالهای تلویزیونی باشه. یک پسر با اخلاق اسلامی، یک دختر با چادر گلدار، و نهایتاً یه ازدواج ساده با آهنگ “صلوات بفرستید” توی پسزمینه.
رضا:
(با لبخندی تلخ)
و هر چیزی غیر از این میشه “فساد”!
کیوان:
(به شوخی)
فساد؟ نه بابا! فساد مال اوناییه که پشت میزای دولتی نشستن. ماها فقط بدشانسی آوردیم که دلمون میخواد یه کم انسان باشیم.
[مهری ناگهان برمیگردد. او یک سینی کوچک در دست دارد که روی آن چند خرما و لیوانهای چای است.]
مهری:
(با لبخند)
دیدم تنهایین، گفتم شاید چای بخورین حالتون بهتر شه.
[همه کمی شوکه میشوند. مهری سینی را روی میز میگذارد.]
کیوان:
(با خنده)
مهری خانم، شما مثل فرشتهای هستین که از آسمون افتاده اینجا. ولی خب، امیدوارم مثل فرشتهها قضاوت هم نکنین!
مهری:
(نگاه تند به او)
من کی قضاوت کردم؟؟؟ ها؟؟؟
کیوان:
(لبخند میزند)
همیشه. هر بار که حرف میزنم، اون نگاه تند و تیزتون میگه: “کیوان، تو بیادبی، تهاجم فرهنگی، و احتمالاً یک تهدید فرهنگی!”
مهری:
(با خندهای کوتاه)
تو خودت همیشه میگی من که چیزی نگفتم.
رامین:
(با لحنی آرام)
مهری، تو که اینقدر چای آوردی و محبت کردی، حالا بگو ببینم، واقعاً به این چیزایی که میگی اعتقاد داری؟
مهری:
(با جدیت)
من به چیزی که درسته اعتقاد دارم. هر چیزی که باعث بشه آدم بهتر بشه.
کیوان:
(با کنایه)
خب، پس تو نباید به این قوانین عجیبوغریب اعتقاد داشته باشی. چون اینجا هیچکس نمیخواد آدم بهتری بشه، فقط میخوان آدم مطیعتری بشه.
مهری:
(با ناراحتی)
تو فقط داری مسخره میکنی.
رامین:
(با مهربانی)
کیوان نمیخواد تو رو ناراحت کنه. ولی مشکل اینه که هیچکس واقعاً نمیدونه چی درسته و چی غلط.
کیوان:
(میخندد)
دقیقاً! توی این کشور، هر چیزی که “درسته” رو اونا تعیین میکنن که خودشون همیشه “غلط” میرن.
[مهری با لبخند کوچک اما ناراضی سری تکان میدهد و آماده رفتن میشود.]
مهری:
باشه. من دیگه مزاحم نمیشم. خداحافظ.
[مهری از اتاق بیرون میرود. سکوتی کوتاه برقرار میشود.]
رضا:
(به آرامی)
کیوان، گاهی خیلی سختگیری. مهری دختر خوبییه، فقط از زاویه دیگهای به دنیا نگاه میکنه.
کیوان:
(با خنده)
آره، و اون زاویه همیشه به جایی ختم میشه که من اشتباه میکنم!
رامین:
(کتابش را برمیدارد)
بسه، کیوان. ما داریم اینجا با هم زندگی میکنیم، نه مناظره ... مریض
[همینطور که رامین شروع به خواندن میکند، صدای در دوباره بلند میشود. همه با تعجب به در نگاه میکنند.]
کیوان:
(با کنایه)
امروز اتاق ما شده دفتر مراجعات عمومی؟ شاید نفر بعدی خودش رئیسجمهور باشه!
[در باز میشود و نرگس، کمی مضطربتر از قبل، وارد میشود.]
نرگس:
دوباره سلام. معذرت میخوام که باز مزاحم شدم.
کیوان:
(با خنده)
شما همیشه مزاحم خوبی هستی!
نرگس:
(بیاعتنا به شوخی او)
رامین، میتونم باهات صحبت کنم؟ خصوصی؟
[رامین سری تکان میدهد و از جا بلند میشود. رضا با نگرانی به او نگاه میکند، اما چیزی نمیگوید. رامین و نرگس از اتاق خارج میشوند.]
کیوان:
(با خنده)
خب، رفیق، به نظر میرسه که تو دیگه قافیه رو باختی!
رضا:
(با جدیت)
کیوان، یه بار هم که شده بعد هر اتفاقی که میوفته خفه شو فقط یکبار ساکت بمون شاید چیزی به مخت رسید وقتی دهنتو باز میکنی سیم مخت قطع میشه داداچ بفهم
[کیوان به شوخی با تکان دادن دستش،به نشانه تسلیم تایید و تا حدی هم متضادی بالا میبرد. نور کم میشود و پرده بسته میشود.]
پایان پرده اول
پرده دوم - پارک نزدیک دانشگاه
کیوان و نرگس درباره معنای آزادی بحث میکنند. رضا تلاش میکند از طریق رامین جرأت پیدا کند تا پیشنهاد دوستی به نرگس بدهد
پرده سوم - کتابخانه
بحثی میان مهری و کیوان درباره ارزشهای سنتی و مدرن شکل میگیرد. نرگس متوجه علاقه رضا میشود