عنوان داستان: آخرین قطرۀ باران
آخرین قطرۀ باران از ابری بر فراز آسمان چکید و با خود می اندیشید به کجا رهسپار است و چرا او و خاندانش را گردن زدند ، از هم جدا کردند و به جایی نامعلوم میفرستند
به اطراف مینگریست تا بتواند اقوام و آشنایانش را بیابد و با سرعتی مرگ آسا به سمت خاک نزول میکرد و از بالا مناظر و مراتع را مشاهده میکرد و به خود می گفت چه زیباست احتمالا نباید جای بدی باشد به زمین که نزدیک شد در بغل گل مریمی افتاد که برایش آغوش باز کرده بود ، مریم بوسه ای از قطره ستاند و با ناز او را به دور تنش رقصاند
این اولین تجربۀ رقص و رایحۀ خوش زندگیش بود
پس از آن بر سنگ فرش شهر جاری شد و به راه افتاد و نظاره گر اطراف شد و رفت و رفت تا به جویبار رسید و با نوای آن هماهنگ و رهسپار شد با خود گفت که سفر از آسمان تا زمین، جلوه و هیجان بسیاری داشت پس بهتر از ماندن در همان اوج بلند بدون تلاطم بود که به ناگهان از آبشاری بلند به پایین جهید و رفت و رسید به دریا ، دنیای عجیب زیر اقیانوسها را نگریست
با ماهیها و عروس دریایی و صدف و مروارید مراوده و نشست و برخاست کرد و دست در دست قطرات دیگر نغمه زنان و شاد تبدیل به موج شد و بر ساحل همراه با گوش ماهی ها تردد کرد و با نوسان امواج، افتان و خیزان به حباب تبدیل شد و از هرم گرمای خورشید، بخار شد و باز به آسمان بازگشت
به ابر پیوست و مدهوش از این افسانۀ تناسخ، به یادآوری خاطراتش نشست و در انتظار ماند تا دوباره به قطره ای از باران مبدل شود
ژرفین