عنوان داستان: مهمانی در خانه دایی

نویسنده: ژرفین

بعد از چند ماهی که به دایی جان سر نزده بودیم مامان یه روز بی مقدمه گفت: تصمیم گرفتم آخرهفته برم خونه داداشم. بابا با خودش یکمی فکر کرد و دستشو زد زیر چانه اش و پرسید : چیزی شده ؟

مامان که خودشو بی تفاوت نشون میداد گفت: نه والا. و رفت توی آشپزخونه ولی بابا میدونست موضوع مهم تر از این حرفاست

آخرین باری که با خاله اعظم حرف میزد گفته بود دایی جان وسایل خونه شو عوض کرده و خیلی شیک پوش شده و خاله همه اینا رو توی پیچ اینستا دیده بود دایی جان پیچ زده بود و خاله به مامان گفت: داداش جوان ترشده و عکس و ویدیو از خودش میزاره مامان گفت: ما چند ماه به داداش سر نزدیم از وقتی زن داداش فوت کرده بود احمد منزوی شده و حوصله ما رو نداره وخاله با مامان قرار میزاره که قبل از رفتن به خونه دایی بریم خونش تاحرفاشونو با مامان یه کاسه کنه صبح پنج شنبه با مامان رفتم خونه خاله اعظم تا از دررفتیم داخل من سلام کردم و بدو بدو رفتم سراغ آکواریوم خاله اینا آخه هر ماه خاله یه ماهی جدید و خوشگل به آکواریوم اضافه میکرد من مشغول نگاه کردن به ماهی ها بودم ولی گوش به حرفای خاله و مامان بود مامان به خاله می گفت چه خبر شده یعنی احمدم آره و دوتای خندیدن و خاله جان نگاهی به من کرد و روبه مامانم گفت;بچه رو نمیاوردی حرفای ما به دردش نمی خوره نکنه از دهنش حرفی بپره و ناراحت بشه مامان گفت ;نه بابا آرش بچه است توجهی نداره و بعد دو تای شروع کردن به خندیدن..من بیشتر حواسم به اون بود مگه دایی چکار کرده بود مگه ازدواج بده یا اینکه دایی پیر شده و نباید ازدواج کنه تو این فکرا بودم که یهویی مامانی بلندخندید و گفت: احمد آب زیرکاست و یواشکی کاراشو می کنه من رو به مامان کردم یعنی چی دایی آب زیرکاست مامان گفت :یه اصطلاحه یعنی کارشو یواشکی می کنه پسرم یه وقت جلو دایی نگی این حرفو عزیزم. مامان با خاله رفتن آشپزخونه که ناهار آماده کنن و خاله توی ظرفهای در داره آبی رنگ برای دایی جان پلو و خورشت ریخت و گفت ;داداش گناه داره بعد این همه مدت یه غذا خونگی بخوره

ما بعد از خورردن ناهار راهی خونه دایی شدیم زنگ درو که زدیم چراغ آیفون روشن شد ولی کسی در باز نکرد مامان چند بار در زد و خاله اعظم گفت حتما خونه نیست

من به مامان و خاله گفتم حتما خونه است من پشت پنجره دیدمش خاله دوباره زنگ زد و در یهویی باز شد خاله گفت:انگار حرف آرش شنیده..تا وارد خونه شدیم مامان و خاله زودی گفتند به به...مبارکه! به سلامتی استفاده کنی داداش و من سلام کردم و پریدم بغل دایی و بعد دایی در گوشم گفت;مرد کار تو خوب انجام دادی و من بدو بدو رفتم تو بالکن به مرغ مینا سر بزنم

مامان با تعجب گفت:کجا رفتی بچه ,دایی نگاهی کرد و گفت : رفته پیش رفیقش

خاله و مامان با تعجب به هم نگاه کردن و گفتن رفیقش دایی خنده ای کرد و گفت :بله رفیقش مرغ مینا مامان گفت :مگه پرنده داری آرش از کجا میدونه دایی نگاهی کرد و گفت;

بفرمایید بشنید یعنی اینقدر غریبه شدیم که باید حتما تعارف کنم که بشنید و بعد دایی ظرف غذایی که خاله اعظم آورده بود ازش گرفته برد توی آشپزخونه من تمام حواسم به خاله و مامان بود خاله گفت:منظورش چی درست ما بهش سر نزدیم و کوتاهی کردیم ولی اونم بد عنق بازی در آورد وگرنه ما اینقدرا بد نیستیم, من از گوشه دربالکن به خاله و مامان نگاه می کردم که خاله گفت;این پدرسوخته تو هم از یه چیزای خبر داره از کجا می دونه داداش مرغ مینا گرفته از کجا می دونه تو بالکن مامان با شنیدن حرف خاله گفت :آرش بیا که یهویی دایی از آشپزخونه اومد بیرون با یه سینی چای گفت:چه کار بچه داری داره با دوستش بازی می کنه و بعد ظرف میوه ها و شیرینی رو آورد و گذاشت جلو خاله و مامان و گفت بفرمایید خواهرهای بی وفای خودم مامان با تعجب گفت ;مگه می دونستی که مامیایم دایی آهی کشید وگفت:آره خواهر گلم وبعد نگاهی به بالکن و کرد و گفت:آرش دایی بیا خاله و مامان با تعجب به من نگاه میکردن

منم رفتم بغل دایی جان نشستم و دایی دستی توی موهام کشید و گفت:روزی که من حالم بد بودو شما رو از خونم بیرون کردم و شما هم رفتین حاجی حاجی مکه این پسر گل و با وفای من تقریبا هر روز به من سر میزد من و ازتنهایی درمیاورد مرغ مینا روهم با هم خریدیم حتی وسایل خونه رو هم با هم از بازار گرفتیم و این طرح سنتی پیشنهاد آرش بود درسته که دوازده سال بیشتر نداره ولی با معرفته اون بهم گفت ;پیج بزنم و عکس و ویدیو بزارم تا شاید شما دلتون برام تنگ بشه یا اینکه حس کنجکاوی تون باعث بشه به اینجا بیاین همین طور که دایی جان حرف میزد,مامان لباشو گاز میگرفت و نگاهم میکرد و‌یه حسی بهم می گفت:برام داره خاله و مامان ابراز شرمساری کردن و گفتن درسته ما نباید تو رو تنها میزاشتیم و با یه تشر کلا فراموشت میکردیم دایی نگاهی به من کرد و گفت :تا عمر دارم محبت آرش و فراموش نمی کنم و محکم بغلم کرد مامان به خاله گفت:چه فکرای کردیم من خوشحال بودم ;چون به بزرگترا نشون دادم بچه ها رو دست کم نگیرند و بعد دایی یه بسته شکلات بهم داد و گفت;بگیر پسرم نگاهی کردم و‌ گفتم همون همیشگی