عنوان داستان: خانۀ سالمندان
نویسنده: ژرفین
دو ماهی بود که بعنوان مدیر در خانهٔ سالمندانِ طلوع در شمال شهر تهران مشغول به کار شده بودم و حقوق خوبی می گرفتم این مکان توسط فردی ناشناس اداره می شد. من از کارم راضی بودم و دوست داشتم با سالمندان ، مثل پدر و مادر نداشته ام رفتار کنم
یک روز آقایی را به خانۀ طلوع آوردند من پرونده های پزشکی و رزومه او را مطالعه کردم و با پسر و دخترش صبحت کردم و جالب بود همان اول که وارد شد چهره اش برایم آشنا بود پسرش گفت: پدرم از جراحان شناخته شده مغز درکشور بودند که متاسفانه حالا دچار بیماری ام اس شده اند که توان حرکت را ازشون گرفته . دخترش هم، عنوان کرد که پدرشان دچار آلزامیر خفیف شده است
قرار شد به مدت سه ماه مهمان ما باشد چون هر دو فرزند او به همراه خانواده هایشان عازم کانادا بودند و تحمل این سفر برای پدرشان دشوار بود بنابراین او را به خانهٔ طلوع سپردند و انصافا پول خوبی بابت این سه ماه به موسسه پرداخت کردند و من هم قول دادم که بهترین خدمات را برای دکتر تازه وارد فراهم کنم
بعد از حدوداً یک ماه ، پرستار او که از دست دکتر خسته شده بود با حالتی عصبانی به اتاق من آمده و گفت :این آقا واقعا دکتره؟ پدر من را در آورده داروها شو به زور می خوره اصلا حرف گوش کن نیست پنجره اتاقش را همیشه باز می کنه و فراموش میکنه که ببنده لطفا باهاش حرف بزنید شاید به حرف شما گوش داد گفتم باشه امروز عصر سری به اتاقش میزنم تا قوانین اینجا را براشان توضیح دهم عصر شد حول وحوش ساعت پنج به دیدنش رفتم به مش رجب که مسئول آشپزخانه بود گفتم برایمان شیر و کیک رژیمی بدون قند بیاور تا من با آقای دکتر مفصل صحبت کنم روی صندلی کنار پنجره نشستم جناب دکتر هم روی تخت نشسته بود و کتاب می خواند نگاهی به من کرد و گفت:امروز هوا گرم ترشده گفتم درسته ولی خوب پاییزه هوا تعادل نداره برای همین پنجره نباید باز باشه نگاهی کرد و گفت:بعد این همه سال طبابت می توانم مراقب خودم باشم صندلی رو کشیدم جلو تر گفتم البته که می توانید حرف و عوض کردم و گفتم چه کتابی می خوانید بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: تخصصیه در مورد جراحی مدرن می خواهم مقالهٔ در اینباره ارائه کنم این حرفش تعجب من را برانگیخت و گفتم شما که دیگر جراحی نمی کنید دانشگاه تدریس ندارید گفت: درسته ولی به آموخته هایم افزوده می شود و در آینده مقاله هم به کار دانشجوهای پزشکی می خورد در همین میان مش رجب با سینی آمد سینی رو ازش گرفتم و گفتم می تونی شما بری میز آوردم نزدیک دکتر و سینی رو روی آن گذاشتم و گفتم بفرمایید نگاهی به من کرد و گفت:لازم نیست شما کیک رژیمی بخورید به اندازه کافی افت قند دارید گفتم شما از کجا متوجه شدید گفت : بیقراری تعرق و لرزش دارید علائمی که می گفت خودم تا به آن روز بهش دقت نداشتم ولی کاملا درست بود من افت قند داشتم این تشخیص فوری من را شگفت زده کرد آنقدرا هم که پسر و دخترش می گفتند آلزایمر نداشت و قدرت تشخیصش هنوز عالی بود
بعد از آن روز بیشتر به دکتر سر میزدم از عمل های که طی این سالها کرده تعریف می کرد و موفقیت های پزشکی خودش در این پنجاه سال طبابتش می گفت و البته از بی مهری فرزندانش که چطور او را تنها گذاشتند و معتقد بود آنها هرگز به ایران باز نمی گردند گفتم قرارداد شما سه ماه است حتما می آیند. هفت ماه گذشت و از فرزندان دکتر خبری نشد روزی دکتر از من خواست به دیدنش برم گفت: این کلید را بگیر من در بانک شهر، صندوق امانات دارم که در آن مدارک هست که می خوام آن را به دستم برسانی گفتم به روی چشمانم فردا قبل از آمدن به موسسه به بانک رفتم ومدارک را از صندوق گرفتم وقتی رسیدم موسسه یک راست رفتم سراغ دکتر و پاکت مدارک را بهش دادم نگاهی کرد و گفت: بنشین کنارم می خوام درباره این مدارک باتو صحبت کنم در پاکت را باز کرد سندی در آورد و گفت :پسرم فرزندانم از این دارایی های من خبر ندارند آنها را گذاشتم برای روز مبادا این سند که در دست من است سند همین موسسه است که من سالها قبل خریده ام وخودم از دور مدیرت می کنم که بعد از من به تو میرسد تو لایق آن هستی پسرم هیچوقت پیرمرد و پیرزنی را که فرزندانشان آنها را به اینجا می آورند و سراغی از آن ها نمیگیرند را تو هیچ وقت بیرون نکن. پسرم من زمینی در شمال کشور دارم که به تو وکالت فروش میدهم تا آن را بفروشی و بعنوان پشتیبان مالی برای موسسه سرمایه گذاری کنی من نگاهی کردم و گفتم من دکتر شما از کجا به من اطمینان دارید گفت:خوب تو را میشناسم تو امیر توسلی هستی فرزند محمد در بم کرمان به دنیا آمدی بعد از زلزله بم به بهزیستی سپرده شدی که چند سال بعد خانواده ای تو را به فرزندی قبول کردند درس خواندی بعنوان روانشناس و مددکار اجتماعی فارق التحصیل شدی و چند سالی در موسسه های دولتی کار کردی تااینکه مدیریت اینجا بهت پیشنهاد شد درست دو ماه قبل آمدن من به اینجا تو فردی شایسته هستی و من می دانستم
انتخاب درستی داشتم تو از کودکی تحت حمایت من بزرگ شدی آن خانواده ای که تو را به فرزندی قبول کردند به درخواست من بوده است با تعجب به دکتر نگاه می کردم تمام حرف هایش درباره من درست بود صندلی را جلوتر کشیدم دستش را گرفتم و گفتم ممنونم به خاطر لطفی که به من کرده اید دستی به سرم کشید و گفت: تو خودت را به من ثابت کردی الان چهار ماه از زمان قرار داد میگذرد و فرزندان پول سه ماه را داده بودند ولی کوچکترین تغییر در رفتارتو ندیدم همان خدمات سه ماههٔ نخست را به من دادید و این برخورد شما نشانهٔ آن است که من دست روی آدم درستی گذاشتم فرزندانم هر چه بزرگتر شدند فهمیدم به آن ها نباید دل ببندم رویای آنها با من متفاوت است و بعد از فوت همسرم من تنها شدم دیگر توان جراحی نداشتم و حواس پرتی های کوچکم کار دستم داد فهمیدم پسر و دخترم تصمیم گرفتند من را به خانهٔ سالمندان بسپارند برای همین خودم اینجا را پیشنهاد دادم و قبل از آمدنم سهم الارث فرزندانم را دادم که با خیال راحت تصمیم بگیرند آنها هم رفتن را انتخاب کردند و من ماندم. تا زمان مرگم نمی خواهم کسی از این موضوع با خبر شود فرزندانم نمی دانند اینجا خانه من است
دستان دکتر را گرفتم و گفتم مطمئن باشید همیشه مانند یک فرزند خلف در کنارتان هستم و شما را از خودم نا امید نخواهم کرد و روزی فرزندان شما متوجه خواهند شد که چه کار زشت و غیر انسانی را با شما انجام دادند زمانی که شاید همین کار را فرزندانشان با آن ها انجام داده و افسوس می خورند و در آن زمان حتما درک می کنند که خیلی دیر خواهد بود