محل وقوع:
مسافرخانهای در منطقهای کوهستانی در اکوادور، سال ۱۹۲۸. دکور شامل یک اتاق بزرگ با شومینه، مبلمان قدیمی و دکورهای سنتی است. در گوشهای از اتاق، میز پذیرش قرار دارد. در گوشه دیگر، تعدادی صندلی و میز برای نشستن مهمانان و گفتگو در نظر گرفته شده است.
زمان: روزهای اول تعطیلات سال نو.
چیدمان فضای شروع نمایش:
(نمایش با صدای زنگ در باز میشود. درب ورودی باز میشود و مهمانان یکی پس از دیگری وارد مسافرخانه میشوند. صاحب مسافرخانه، مردی میانسال با ظاهری مرتب و آرام، پشت میز پذیرش ایستاده است. شاگرد جوانش، که شخصیتی شوخ و بیدغدغه دارد، کنار میز پذیرش است.)
صاحب مسافرخانه (خوان):
(با لبخند و صدای گرم)
خوش آمدید! خوش آمدید به مسافرخانهی ما در قلب کوهستان اکوادور. امیدوارم اینجا بتوانید آرامش پیدا کنید و از تعطیلاتتان لذت ببرید.
شاگرد (پدرو):
(با لحن شوخطبع و شاد)
آره، امیدوارم اینجا یه جایی برای فرار از همهی دنیای شلوغ باشه! مطمئن باشید هر چیزی که بخواهید پیدا میکنید. البته، اگه دنبال چیزهای عجیب و غریب نباشید!
(گروهی از مهمانان وارد میشوند. اولین گروه، یک خانواده مذهبی سنتی هستند که همه با لباسهای ساده و رنگارنگ وارد میشوند. آنها به دقت به اطراف نگاه میکنند. پس از آن، یک تاجر ثروتمند با کت و شلوار گرانقیمت و یک زن روشنفکر با پوشش مدرن وارد میشوند. در ادامه، یک مرد جوان فقیر با کولهباری از لباسهای ساده و کهنه وارد میشود.)
خوان:
(با صدای بلند)
خوش آمدید! امیدوارم سفر خوبی داشته باشید. خوشحالم که اینجا هستید. میتوانید در کنار شومینه استراحت کنید یا در اتاقهای ما بیافتید و خودتان را راحت کنید.
(پابلو):
(با لحنی جدی و مقدس)
بله، ما به دنبال آرامش هستیم. بهویژه در این روزهای پرآشوب. امیدوارم اینجا محیطی باشد که بتوانیم به دعا و عبادت بپردازیم.
پدرو (شاگرد):
(با لحن شوخی و بیپروا)
دعا؟ خب، دعا میکنید، اما مراقب باشید که شومینه زیاد داغ نباشه! ممکنه اونجا هم روحتون به پرواز در بیاد!
مرد فقیر (لوئیس):
(با صدای خسته و کمی تردید)
من فقط به دنبال جایی برای استراحت هستم. زندگی خیلی سخت شده، اینجا به نظر خیلی خوب میآید…
خوان:
(به نرمی)
اینجا همه با یکدیگر برابرند. میخواهید استراحت کنید؟ هر زمان که بخواهید اتاقتان آماده است.
زن روشنفکر (سوفیا):
(با لحن متفکر و جدی)
درست است، اما من بیشتر به دنبال گفتگوهای فلسفی هستم. میخواهم بدانم در اینجا، افرادی که از فرهنگهای مختلف آمدهاند، چه دیدگاههایی دارند. زمانه تغییر کرده است. باید به هر حال از سنتها فاصله گرفت.
پدرو:
(با خنده)
آه، شما از اون نوع آدمها هستید؟ پس فکر نکنید اینجا برای بحثهای سنگین فلسفی جایی باشه! اما مطمئنم که اینجا، کمدی و طنز هم به اندازهی بحثهای فلسفی برای همه ما هست!
پابلو:
(با لحنی خشک)
طنز؟ اینگونه مسائل برای من قابل فهم نیست. باید به فکر معنای واقعی زندگی باشیم. زمان ما با زمان شما بسیار متفاوت است. باید برای یک دنیای بهتر تلاش کنیم.
پدرو:
(با صدای بلند و در حال شوخی)
و این دنیای بهتر رو کجا میخواهید پیدا کنید؟ مطمئناً اینجا بهتر از دنیای خارج است!
خوان:
(با نگاهی آرام و با صدای ملایم)
بیایید همه به یکدیگر احترام بگذاریم. اینجا یک مکان برای آرامش است. همه شما مهمانان گرامی هستید و ما باید به یکدیگر محبت کنیم. در این مسافرخانه، تفاوتها نباید مانع از احترام به همدیگر شود.
سوفیا:
(با نگاه ملایم، به خوان)
حق با شماست. تنها زمانی که انسانها به یکدیگر گوش میدهند و میآموزند، میتوانند از تجربیات یکدیگر بهرهمند شوند.
پدرو:
(با لحن شوخ و کمرنگ کردن تنش)
پس، اگر همهمون به هم گوش بدیم، شاید بتونیم تصمیم بگیریم که اینجا رو تبدیل به بهترین مکان برای یک تعطیلات سال نو کنیم. البته، من هنوز میگم شومینه بهترین جای این مسافرخانه است!
پابلو:
(با جدیت)
من تنها امیدوارم که در این مکان، فرصت پیدا کنیم تا به حقیقت دست یابیم.
پدرو:
(به لوئیس، مرد فقیر)
وای، به نظر میاد خیلی از دنیا ناامید شدی! میدونی چی؟ به جای نگرانی، بیایید یک چای داغ بخوریم. شاید با یک فنجان چای دیدگاههات عوض بشه!
لوئیس:
(با لبخند کمرنگ)
شاید حق با شما باشد. شاید زندگی کمی بهتر شود اگر به چیزهای سادهتر نگاه کنیم.
خوان:
(با لحنی آرام)
درست است. زندگی به پیچیدگیهایی که ما ایجاد میکنیم، نیازی ندارد. باید بیشتر به سادگی و محبت نگاه کنیم.
پدرو:
(با لحن شوخ و بازیگوش)
خب، من که همیشه اینطور به زندگی نگاه میکنم. شاید به همین دلیل مسافرخانه همیشه شلوغ است!
پدرو:
(به خوان)
فکر میکنی اینها میتونند با هم کنار بیان؟
خوان:
(با لبخند ملایم)
آره، پدرو. شاید ما نمیخواهیم که همدیگر رو درک کنیم، اما ما باید یاد بگیریم که به همدیگر احترام بذاریم. به همین دلیل مسافرخانه همیشه پر از مهمان است.
پدرو:
(با خنده)
خب، حالا که کمدی و فلسفه هم میخواهیم، من باید بگم که زندگی مثل یک فنجان قهوه است: همیشه تلخ است، اما هرگز نمیتوانی از آن دست بکشی!
لوئیس:
(با لبخند کمرنگ)
فقط اگه قهوه بدون شکر نباشه… من که همیشه قهوه تلخ میخورم، شاید به همین دلیل همیشه یه چیزهایی توی زندگی تلخ به نظر میاد.
پدرو:
(با صدای بلند)
چرا فکر میکنی زندگی تلخه؟ باید دیدگاهت رو عوض کنی. بیا از چیزی شیرینتر شروع کنیم. مثلاً یک چای داغ! (او به سمت شومینه میرود و یک فنجان چای میآورد.) اینجا یه چیزی شیرینتر داریم!
لوئیس:
(با شوخی)
فقط اگه این چای هم مثل زندگی، تلخ نباشه!
پدرو:
(با لحن نمایشی)
نه، نه! این چای از بهترین برگهاست. میدونی چرا؟ چون برگهای این چای از درختان اکوادور که هزار ساله هستن چیده شده! البته من فقط شنیدم، ولی خوب به نظر میاد!
(پابلو، از دور گوش میدهد و با نگاه تیزبینانهای به گفتگو نگاه میکند.)
پابلو:
(با لحن جدی)
فکر میکنم که این بحثها تنها سطحیاند. باید به معنای واقعی زندگی و این که در زندگی چه ارزشی داریم، توجه کنیم.
پدرو:
(با شوخی به پابلو اشاره میکند)
آه، معنای زندگی! آیا من هم باید یک سفر به معبد برم تا معنای واقعی زندگی رو پیدا کنم؟ شاید بهتره که در این شومینهی داغ کمی فکر کنم، ممکنه چیزی ازش بیرون بیارم!
سوفیا (زن روشنفکر):
(با لبخند و لحن متفکرانه)
نه، نه. باید در درون خود معنای زندگی رو جستجو کرد. اینطور نیست که بگویی «شومینه» یا «چای» برای یافتن معنا کافی است. باید از تفکر عمیقتر به حقیقت پی برد.
پدرو:
(با لحن شوخی)
آه، شما که مثل استادها صحبت میکنید. ولی من فکر میکنم که خیلی از ما حتی نمیدونیم معنای زندگی چیه، پس چرا باید مثل استادها حرف بزنیم؟ شاید یک قهوه ساده یا چای گلابی بهتر از هزار کلمه باشد!
(سوفیا با چشمانی مشتاق و با لبخند آرام به پدرو نگاه میکند.)
سوفیا:
(با طعنه)
شاید تو درست میگویی، اما ما هرگز نمیتوانیم به صورت سطحی به حقیقت نگاه کنیم. حقیقت پیچیدهتر از این حرفهاست.
پدرو:
(با لحن شوخطبعانه)
خب، پس برای یافتن حقیقت به نظرت باید یه کتاب فلسفی بخریم؟ شاید اون کتاب هم مثل چای شما، تلخ باشه و بهش قند نیاز داشته باشه!
پابلو:
(با لحنی جدیتر)
درسته، کتابها باید مطالعه بشن، اما حقیقت فراتر از کتابهاست. حقیقت در اعمال انسانها نهفته است.
پدرو:
(با کمال ادب)
آه! حالا این حرفها رو هم میزنید! برای من که عمل کردن یعنی گرفتن یه فنجان چای از شومینه و دادن اون به کسی که نیاز داره. شاید این هم یه نوع حقیقت باشه!
(در این لحظه، لوئیس که هنوز چای در دست دارد، به سمت میز شومینه میرود و در کنار خوان میایستد.)
لوئیس:
(با لبخند، به پدرو نگاه میکند)
شاید راست میگه. من در زندگی خیلی سختی کشیدم و گاهی فقط چیزی ساده مثل یه فنجان چای میتونه یه لحظه به آدم آرامش بده.
پدرو:
(با چشمان درشت، به شوخی)
آره، برای همین زندگی به این شبیه شده که همه دنبال چای و شومینه میگردیم. شاید ما همه به دنبال همون چای تلخ هستیم که خودمون توی زندگی ریختیم!
(مهمانان از اطراف به حرفها گوش میدهند و چند دقیقه سکوت میشود. بعد ناگهان درب مسافرخانه باز میشود و یک مسافر جدید وارد میشود. او یک مرد مسن و تنومند با چهرهای سخت و جدی است. لباسهایش بهطور غیرعادی تمیز و مرتب است.)
خوان:
(با خوشرویی)
خوش آمدید! چطور میتوانم به شما کمک کنم؟
مرد مسن (میگل):
(با لحن سرد و کمحوصله)
نیازی به کمک نیست. من فقط نیاز به یک جای راحت برای خواب دارم. فکر میکنم اینجا مکانی خوب باشد.
پدرو:
(با لحن شوخ)
آیا میخواهید چای بخورید یا تصمیم گرفتید که شب رو با افکار عمیق سپری کنید؟
میگل:
(با نگاهی سرد به پدرو)
من شبها فقط به خواب فکر میکنم. نه به چای و نه به فلسفه. (او میایستد و به اتاقها نگاه میکند.) بگذارید اتاقم را ببینم.
(پدرو و خوان به سرعت به اتاق او راهنمایی میکنند. میگل از حرفهای پدرو که حالا با دست به شومینه اشاره میکند، بیتفاوت رد میشود. اما پدرو همچنان با لبخند نگاهش میکند.)
پدرو:
(به لوئیس که در کنار شومینه نشسته است)
خب، فکر میکنم امروز همهمون یک شانس دیگه پیدا کردیم که به هم نگاه کنیم و یه کم فکر کنیم. شاید بعداً تصمیم بگیریم که چطور زندگی رو تغییر بدیم!
لوئیس:
(با نگاه آرام و عمیق)
شاید… ولی باید اینطور فکر کرد که حتی اگر همهمون فکر میکنیم زندگی سختی است، باید به همدیگر کمک کنیم تا بتونیم از این سختیها عبور کنیم.
پدرو:
(با صدای بلند و در حالی که به جعبه چای نگاه میکند)
ببین، خوان، به نظرت اگه این جعبه چای رو برای مهمانها باز کنیم، مثلاً با یه نیشخند کوچیک، ممکنه که کسی با ما مکالمه عمیق فلسفی بکنه؟ چون اگه مهمانها از چای خوششون نیاد، ممکنه مثل این جماعت توی میتینگهای سیاسی بشن و فقط درباره مشکلات دولت حرف بزنن!
خوان:
(با آرامش، لبخند میزند)
پدرو، ممکنه که مردم درباره چای حرف بزنند، ولی نباید فراموش کنی که هر کسی داستان خودش رو داره. تو ممکنه با چای داغ بگی “زندگی خیلی بهتره”، ولی یکی دیگه ممکنه با همون چای بگه “این چای از زندگی بیشتر تلخه!”
پدرو:
(با شوخی)
خب، خوبه که میدونی، شاید باید یه بار توی چای هم فلسفه بریزیم! شاید یه قاشق از “حقیقت” و یه پیک از “حس خوب” بریزیم توش تا همه خوشحال بشن.
خوان:
(با نگاهی عمیق)
حتی یک فنجان چای هم میتواند درس بزرگی برای ما باشد. مثل همان چیزی که میگویی، شاید اگر بتوانیم آنچه را که در اینجا داریم، یعنی همین چای ساده، با محبت بیشتری به دیگران بدهیم، دنیا کمی بهتر شود.
پدرو:
(با نیشخند)
پس به جای اینکه بیشتر چای بریزیم، باید بیشتر محبت بریزیم! (او به شوخی به چای نگاه میکند و فنجانی از آن را برای خود میریزد.) خب، فکر میکنم با این چای میتوانیم هر کسی را راضی کنیم!
(پابلو، مرد مذهبی، دوباره از گوشهای وارد میشود و با جدیت به آنها نگاه میکند.)
پابلو:
(با لحن جدی)
شاید در مورد چای صحبت کردن سرگرمکننده باشد، اما ما باید بیشتر درباره روح و معنای زندگی گفتگو کنیم. اینجا، جایی است که باید خود را پیدا کنیم، نه فقط با لبخند و چای!
پدرو:
(با شوخی و انگشت اشاره به چای)
روح؟ شاید باید چای رو به روح اضافه کنیم! شما فکر میکنید که باید در دل چای غوطهور بشیم یا فقط در دل زندگی؟
پابلو:
(با عصبانیت مختصر)
این طور نیست! زندگی تنها یک بازی نیست. هر چیزی که ما انجام میدهیم باید با نیت پاک باشد، نه فقط برای خوشگذرانی!
پدرو:
(با شوخی و صدای بلند)
آه، نه! نه! نه! اگر زندگی مثل یه بازی نباشه، پس ما چهطور باید در برابر مشکلات خندید؟ به نظر من که زندگی بدون شوخی خیلی سخت میشه. (او به شوخی چای را دور میزند.) شاید برای حل مشکلات به چای تلخ نیاز داریم!
خوان:
(با نگاهی آرام)
مهم این است که حتی در مواقع سختی، بتوانیم یکدیگر را درک کنیم و احترام بگذاریم. شوخی و خنده همیشه نمیتوانند مشکلات را حل کنند، اما میتوانند دلهای ما را شاد کنند.
پدرو:
(با خنده)
شاید! شاید! شاید من خودم کمی از شوخیهایم کم کنم… (با جدیت به چای نگاه میکند) ولی برای من، یه فنجان چای مثل یه راه میانبریه که میتونم سریعتر به دنیا نگاه کنم. شاید کم کم، دیگه به زندگی فلسفی نگاه نکنم، بلکه به زندگی چایمحور نگاه کنم!
(در همین لحظه، لوئیس از اتاقی وارد میشود و به سمت میز میرود.)
لوئیس:
(با لبخند و حالتی شادتر)
آی پدرو! آقای خوان! من فکر میکنم شاید شما حق دارید. زندگی بدون شوخی خیلی سخت میشه. امروز کمی خوشحالتر شدم. شما از چی صحبت میکنید؟ درباره چای یا فلسفه؟ یا حتی درباره زندگی؟
پدرو:
(با لبخند)
خب، لوئیس، به نظرم همهچی از یک فنجان چای شروع میشه. میخواهی یک فنجان چای نوش جان کنی تا شاید بتونیم درباره همهچی حرف بزنیم؟ شاید همین چای بتونه کل فلسفهمون رو تغییر بده!
لوئیس:
(با شوخی)
چای؟ خب، اگه چای فلسفی باشه، من هیچ وقت ازش نمیگذرم!
پدرو:
(با صدای بلند)
آه! این هم شد فلسفهی چای! (او فنجان چای را به لوئیس میدهد) به سلامتی چای و فلسفه!
(در این لحظه، میگل، مرد مسن، وارد میشود. چهرهی جدی و سختگیرش هنوز همچنان حفظ شده است.)
میگل:
(با لحن خشک)
اگر دارید درباره چای و فلسفه صحبت میکنید، چرا وقت خود را تلف میکنید؟ اگر من بخواهم درباره فلسفه حرف بزنم، باید اول یک ساعت صرف جستجو در ذهنم بکنم. زندگی زمان کمی برای هدر دادن دارد.
پدرو:
(با لبخند)
اوه، آقای میگل، فکر میکنم شما از اون دسته آدمهایی هستید که در ذهنشون همیشه یه فنجان چای داغ و یک سوال سخت در ذهن دارن!
میگل:
(با عصبانیت کم)
چای و سوالات؟ همه چیز ساده نیست. باید دیدگاههای واقعی داشت، نه اینکه فقط در خیال خود زندگی کرد.
خوان:
(با لبخند ملایم)
حتی شما هم باید گاهی اوقات به خودتان استراحت دهید و از آرامش لذت ببرید. برای یک بار هم که شده، بگذارید زندگی خودش شما را هدایت کند.
پدرو:
(با صدای بلند)
یعنی چی؟ پس شما به من میگید که برای یک بار هم که شده، اجازه بدیم یه فنجان چای بتونه به هدایت زندگی کمک کنه؟
(همه در سکوت به پدرو نگاه میکنند. سپس ناگهان همه میزنند زیر خنده. سکوت به خنده تبدیل میشود و فضای مسافرخانه پر از جو شاد میشود.)
خوان:
(با لبخند)
بله، پدرو. شاید این درست باشد. گاهی اوقات حتی یک فنجان چای ساده هم میتواند روز را تغییر دهد.
(پرده اول با صدای زنگی که در انتهای نمایش به صدا در میآید و مهمانان به آرامی به اتاقهای خود میروند، تمام میشود. خوان و پدرو در کنار هم باقی میمانند.)
پدرو: (با خنده)
آخیش که چه روز خوبی بود! فکر میکنم این مسافرخانه برای تعطیلات عالی خواهد بود. حالا فقط باید از چای بیشتر بخریم تا همه راضی بشن!
پایان پرده اول
پرده اول:
ورود مهمانان
در این پرده، مهمانان مختلف با پیش داوریها و انتظارات خاص خود به مسافرخانه میآیند، از جمله یک خانواده سنتی، یک گروه از روشنفکران مدرن، یک تاجر ثروتمند و یک جوان فقیر.
پرده دوم:
شبهای اول سال نو
در این پرده، مهمانان مسافرخانه با یکدیگر بیشتر آشنا میشوند و بحثها و گفتگوهایی درباره مسائل مختلف مطرح میشود
پرده سوم:
بحرانهای اجتماعی و اقتصادی
در این پرده، بحرانهای اقتصادی و اجتماعی که در اکوادور در آن زمان مطرح بوده، به طور غیرمستقیم در مسافرخانه مطرح میشود
پرده چهارم:
تضاد افکار مدرن با جامعه سنتی
مهمانان در این پرده، به موضوعات عمیقتری مانند تضادهای فرهنگی و سنتی میپردازند. یکی از مهمانان از کشوری با فرهنگ و نظرات متفاوت وارد میشود و نظرات خود را درباره عقاید و سنتهای اکوادور مطرح میکند.
پرده پنجم: تغییرات و پایان سال
در پرده پنجم، نزدیک به پایان تعطیلات سال نو است. مهمانان با گذشت زمان بیشتر به یکدیگر نزدیک شدهاند و بسیاری از پیشداوریهای اولیهشان کنار رفته است