محل وقوع:
کافهای کوچک و قدیمی در مرکز شهر تهران. میز و صندلیهای ساده، نور کم و فضای دنج. رضا، رامین و کیوان دور یک میز نشستهاند. مهری و نرگس به تازگی وارد شدهاند و به سمت آنها میآیند. کافه شلوغ نیست، اما گارسونی میانسال با بیحوصلگی سفارشها را یادداشت میکند.
شروع صحنه:
[رضا سرش را پایین انداخته و با قاشق داخل فنجان چای خالیاش را هم میزند. کیوان با خنده به رامین که مشغول خواندن یک کتاب است، نگاه میکند.]
کیوان:
رامین، به نظرم باید ازت شکایت کنم. چرا؟ چون وقتی با تو میآیم بیرون، حس میکنم وسط کتابخونهام، نه تو کافه!
رامین:
(سرش را بلند میکند)
تو مشکلت با کتاب چیه، کیوان؟ هر وقت کتاب میبینی، انگار دیدی یکی داره سیلی میزنه بهت.
کیوان:
(لبخند میزند)
مشکلم با کتاب نیست. مشکلم با توعه که حتی وسط کافه هم دست از فلسفهپردازی برنمیداری.
رامین:
(با جدیت)
فلسفهپردازی که هیچوقت تعطیل نمیشه، کیوان. حتی همین چای که الان داریم میخوریم، یه جور فلسفه است. تلخیاش یادآور زندگیه و شیرینیش یادآور لحظههای کوچیکی که باید قدرشون رو بدونیم.
کیوان:
(به شوخی)
پس تو با این استدلال، قند رو کلاً حذف کردی؟ چون قند، فلسفه نداره، فقط اضافهوزن داره!
[مهری و نرگس وارد کافه میشوند و به سمت میز آنها میآیند. کیوان بلند میشود و با ژستی اغراقآمیز تعظیم میکند.]
کیوان:
(با شوخی)
خوش آمدید، بانوان عزیز! کافه ما مفتخر است که از روشنفکران و اندیشمندان امشب پذیرایی کند.
نرگس:
(با خنده)
کیوان، لطفاً بذار یه بار هم عادی رفتار کنی. میشه؟
کیوان:
(با خنده)
نه، نمیشه. عادی بودن اصلاً به من نمیآد.
[همه مینشینند. گارسون به میز نزدیک میشود.]
گارسون:
(با لحن سرد)
چی میخورید؟
مهری:
(به آرامی)
من یه چای میخوام. ساده.
نرگس:
برای من هم.
کیوان:
(با خنده)
برای منم چای، ولی لطفاً کمی فلسفه هم بریزین توش، مثل چای رامین!
[گارسون اخمی میکند و چیزی نمیگوید. از میز دور میشود.]
رامین:
کیوان، یه روز به خاطر این شوخیهات از کافهها اخراج میشیم.
کیوان:
(با لبخند)
اشکالی نداره، داداش. اگه اخراج شدیم، میریم تو پارک فلسفه میخوریم.
رضا:
(با صدای آرام)
بسه دیگه. شما هیچوقت نمیتونید جدی باشید؟
نرگس:
(با کنایه)
رضا، تو همیشه اینقدر عبوسی؟ یا فقط وقتی ما اینجاییم اینطوری میشی؟
رضا:
(با تردید)
نه… یعنی نمیدونم. شاید… فقط خستهام.
مهری:
(با مهربانی)
رضا، خسته بودن طبیعییه. ولی اگه همیشه توی خستگی بمونی، خودت رو از همهچی محروم میکنی.
کیوان:
(با لحنی طنزآلود)
مهری، تو باید روانشناس بشی. میتونی حتی از یه دیوار آجری هم انرژی مثبت بیرون بکشی.
مهری:
(لبخند میزند)
شاید چون میدونم دیوار آجری هم یه جور هنره. هر چیزی که ساخته شده، یه داستان پشتشه.
رامین:
(با تأمل)
این حرف درسته. حتی دیوارهای این جامعه هم داستان خودشون رو دارن. شاید مشکل ما اینه که همیشه با دیوار جنگیدیم، به جای اینکه بفهمیم چرا ساخته شدن.
کیوان:
(میخندد)
رامین، داری از دیوارها دفاع میکنی؟ حالا دیگه واقعاً ازت میترسم.
[چایها روی میز گذاشته میشود. گارسون میرود. رضا فنجانش را برمیدارد و به آن خیره میشود.]
رضا:
(به آرامی)
راستش، گاهی فکر میکنم ما خودمون دیوار شدیم. دیواری که نمیذاره بقیه هم نزدیک بشن.
نرگس:
(با لحن آرام)
رضا، منظورته که همهمون توی قفسیم؟
رضا:
(سرش را تکان میدهد)
آره. قفسی که خودمون ساختیم. با قوانین، با سنتها، با ترسهامون.
کیوان:
(با لبخند)
داداش، اگه قفسه، باید پرواز رو یاد بگیری. ولی خب، تو بیشتر شبیه کسی هستی که منتظره درِ قفس خودش باز شه.
رامین:
(با جدیت)
کیوان، نمیشه از همه انتظار داشت که بال بزنن. بعضی وقتا، برداشتن یک قدم هم خودش یه جور پروازه.
نرگس:
(به رضا نگاه میکند)
رضا، شاید وقتشه که از خودت بپرسی واقعاً چی میخوای.
[رضا لحظهای مکث میکند و به نرگس نگاه میکند.]
رضا:
(به آرامی)
نمیدونم، نرگس. فقط میدونم نمیخوام مثل بقیه بمیرم.
کیوان:
(با شوخی)
بابا این حرفها سنگینه! بذار یه کم بخندیم. آخرین باری که خندیدی کی بود، رضا؟ دهه شصت؟
[همه میخندند. رضا لبخندی کوتاه میزند و سرش را تکان میدهد.]
مهری:
(با جدیت)
ولی کیوان راست میگه، رضا. خندیدن بخشی از زندگیه. حتی اگه دنیا جدی باشه، تو میتونی سبک بگیری.
[رامین جرعهای از چایاش مینوشد و به همه نگاه میکند.]
رامین:
به نظرم چیزی که ما یادمون رفته، اینه که هیچکس نمیتونه به تنهایی دنیا رو تغییر بده. ولی اگه دست همدیگه رو بگیریم، شاید بتونیم چیزی رو درست کنیم.
نرگس:
(با لبخند)
رامین، اینقدر خوب حرف میزنی که آدم حس میکنه باید شعار انتخابات بده.
کیوان:
(میخندد)
آره، و منم معاون اولش میشم.
سیاست ما: چای و خرما و مباحث شیرین فلسفه برای همست!
[همه میخندند. نور به تدریج کم میشود و صدای گفتگوها آرامتر میشود. کافه دوباره به حالت سکوت برمیگردد.]
پایان نمایشنامه
پرده اول - اتاق خوابگاه دانشجویان
بحث میان دانشجویان درباره مسائل روز مثل عشق، آزادی، عقاید، تبلیغات و غیره ازینجا تضاد میان شخصیتها آغاز میشود
پرده دوم - پارک نزدیک دانشگاه
کیوان و نرگس درباره معنای آزادی بحث میکنند. رضا تلاش میکند از طریق رامین جرأت پیدا کند تا پیشنهاد دوستی به نرگس بدهد
پرده سوم - کتابخانه
بحثی میان مهری و کیوان درباره ارزشهای سنتی و مدرن شکل میگیرد. نرگس متوجه علاقه رضا میشود