عنوان داستان: کارگر معدن
نویسنده: ژرفین
یادم هست در کتاب اجتماعی نوشته بود کار معدن جزو کارهای سخت دنیاست. شغل پدرمن هم کاردر معدن سنگ آهک بود ولی ندیدم پدرم هیچ وقت اعتراضی به کار معدن داشته باشد هروقت که می آمد.خانه آن قدرسرحال بودکه نگو, با داداش کوچکترم بازی میکرد کشتی می گرفتند کمک مامان می کرد و یابا من ساعت ها درباره فوتبال بحث میکرد. پدر این همه انرژی رو از کجا آورده بودطوری رفتار میکرد که انگار کارش پشت میز نشستن بود خوشحالم که بابا اینقدر قویه هر ماه که پدر به خونه می آمد خوراکی های خوشمزه میگرفت ما رو به سینما میبرد و شهربازی میرفتیم و شام بیرون میخوردیم ولی این ماه فقط نان و تخم مرغ و مقداری سیب درختی گرفته بود و مثل همیشه سرحال نبود من و داداش بغل کرد و دستی به سرمان کشید و گفت;خوبین بچه های من امشب پدر کمی خسته است و بعد رفت سمت آشپزخانه مامان خریدها رو از پدر گرفت و در نگاهشان حرفها رد و بدل شد .رضا اسرار داشت که کشتی بگیرد ولی پدر به داداش گفت ;یه شب دیگه الان بریم شام بخوریم وبعدخوردن شام رفت که بخوابه بدون اینکه حرفی بزنه سابقه نداشت چون پدرسه روز در ماه بیشتر خانه نبود تمام وقت شو با من و داداش میگذراند ولی این ماه فرق داشت پدر دل و دماغ نداشت مادر به من و رضا گفت ;امشب زودتر بخوابید و سروصدا نکنید پدرتون استراحت کنه و بعد رفت آشپزخونه و ما هم رفتیم اتاق خوابمون رضا رو به من کرد و گفت; رسول چیزی شد گفتم نمی دونم فردا مشخص میشه و بعدخوابیدیم نصف شب از صدای گربه ای که پشت پنجره اتاقم بود بیدار شدم رفتم آب بخورم که موقع برگشت به اتاق چشمم به حیاط افتاد کمی دقت کردم پدر و مادرم بودند که روی سنگ پهن کنار باغچه روبروی درخت گیلاس نشسته بودند. پدر یک سیگار بین انگشتان دست راستش بود که گهگاهی به آن پکی میزد.دود سیگار رو به آسمان بیرون میداد گوی با آه همراه بود پدر چنان پکی به سیگارمیزد که انگار آخرین بار است که سیگارمیکشد خودم را به پشت پنجره رساندم تا حرفاشونو بشنوم گوش هامو تیز کردم ببین پدر درباره چی صحبت می کند پدر رو به مامان کردو گفت;چند ماهی هست که مقدار حقوق ما رو کم کرده اند و برای عده ای ازکارگرا هم اصلا واریزی نداشتند این ماه برای من رو هم یک سوم حقوقم را ریخته اند و من شرمنده شما ها شدم طفلکی بچه هام و دوباره پکی به سیگارزدوگفت;قرار بود اعتصاب کنیم ولی از ترس بیکار شدن و جایگزین شدن این کار نکردیم من بعد بیست سال کارگری امنیت شغلی ندارم خواسته های بچه ها رو نمیتونم برآورده کنم. مادر دست شو گذاشت روی زانو پدر و گفت ;ناراحت نباش خدا بزرگه اینقدر غصه نخور این سیگارهم برات ضرر داره میشه کمتر بکشی اینطوری حرص بخوری و سیگار بکشی زبونم لال سکته می کنی پدر آخرین پک به سیگارش زد و ته مانده سیگار رو زیر پاهاش له کرد و گفت:از فکر و خیال به این زهرماری رو میارم آخه امروز شایعه شده بود که کلا قرار معدن تعطیل کنند چون برای سرمایه گذاران این کار سودی نداره و بعد دست مامان گرفت و گفت;مگه میشه سود نداشته باشه معدن سنگ آهک شوخی که نیست اگه من بیکار بشم جواب تو بچه ها رو کی باید بده یا علی آقا بیچاره چطوری داروی ام اس همسرشو تهیه کنه و احمد ترابی چطوری جهیزیه دخترشو بگیره و خیلی های دیگه از کارگرا که هرکدام مشکل خودشونو دارند چرا? اینقدر راحت درباره تعطیلی معدن حرف میزنند مامان گفت:نگران نباش نمی تونند راحت از کاربی کارتون کنند تو و خیلی های دیگه جزو قدیمی های شرکت معدن هستید تو مرد خوبی هستی که به فکر همکارات هستی.سیگار کشیدن بسته دیگه پاشو بریم بخوابیم تافردا همه چی بهتر میشه پدر به مادر نگاهی کرد و گفت;ممنونم که هستی و همیشه به من امید دادی برو داخل من هم چند دقیقه بعد میام . من که پشت پرده در بزرگه راهرو پنهان شده بودم صبر کردم که مامان بره اتاقش و بعد من برم اتاق خودم , بعد رفتن مامان دوباره به پدر نگاه کردم پدر با کف دست راستش چشماشو پاک میکرد دقت کردم دیدم اشکاشو پاک می کنه و بعد یه سیگار دیگه از پاکت سیاهش در آورد و روشن کرد و همین طور که پک میزد به آسمان نگاه میکرد آهی از ته دلش بیرون میداد و می گفت ;خدایا خودت کمکم کن نزار من و کارگرای دیگه شرمنده زن و بچه هامون بشیم. منم اشکم در اومد تا اون روز پدرو اینطوری ندیده بودم چراغ حیاط و خاموش کرد و اومد بره بخوابه که متوجه من شد گفت:اینجا چکار می کنی نگاهش کردم و گفتم بابا غصه نخوری من هیچ چیزی ازت نمی خوام پدر زانو زد و من بغل کرد و گفت:عزیز پدر نگران نباش به قول مادرت فردا روز بهتری خواهد بود بریم بخوابیم دست پدر گرفتم و گذاشتم روی صورتم و بهش گفتم همیشه مراقب خودتون باشید به قول عزیز خدا بیامرز خدا بزرگتر از تصورات ماست, پدر نگاهی کرد و گفت;تا وقتی شما ها رو دارم نمی دونم چراغصه میخوردم من از خدا ممنونم برای داشتن شما ها بریم بخوابیم به امید فردا