محل وقوع:
فضای مسافرخانه در این لحظه به طور کامل تغییر کرده است.
شروع صحنه:
مهمانان مشغول بازیهای فلسفی و شوخیهای مختلف هستند. موسیقی همچنان در پسزمینه پخش میشود و فضایی شاد برقرار است. اما به تدریج، گفتگوهای جدیتری میان برخی از مهمانان آغاز میشود. پدرو در حال رفت و آمد است و همه در حال بحثهای مفصل درباره مفاهیم فلسفی و اجتماعی هستند. از گوشهای از اتاق، خوان و میگل به نظر میرسند که در حال بحث جدی هستند.)
خوان:
(با صدای آرام و ملایم)
من همیشه فکر میکنم که هر نسل با مشکلات خودش روبهروست، میگل. شما میگویید که اقتصاد هیچ وقت نمیتونه تغییر کنه، ولی من فکر میکنم که شاید تغییرات به طور طبیعی پیش میآید، اما ما همیشه مقاومت میکنیم. این تغییرات همیشه با نوعی ترس همراهه. ترس از ناشناختهها، از ناشناختههای اقتصادی، از تغییرات اجتماعی.
میگل:
(با لحنی جدی و کمی غمگین)
نمیدونم، خوان… همیشه فکر میکردم که مشکلات اقتصادی ریشه در فرهنگ و سیاست داره. مثلاً، وقتی شما میگید “تغییر”، من فکر میکنم که شاید ما باید دست از تلاش برای رسیدن به موفقیتهای سریع برداریم. مردم همیشه در جستجوی ثروت بیشتر و بیشتر هستن. همه دنبال اینن که با هر ترفند اقتصادیای که پیدا میکنن، برای خودشون یه آینده بهتر بسازن. اما نمیبینن که این تغییرات به قیمت از دست دادن چیزی بیشتر تموم میشه.
خوان:
(با کمی تعجب)
پس شما فکر میکنید که هیچوقت نمیشه تغییرات مثبت رو در این زمینهها دید؟! همه چیز همیشه باید در همون مسیر قدیمی باقی بمونه؟!
میگل:
(با صدای کمی بغضآلود)
نه، نه… من نمیگم که تغییرات غیرممکنه، ولی تغییرات عمیق نیاز به زمان و آگاهی دارند. مردم نمیخوان این رو بپذیرن. من میبینم که همه فقط به دنبال چیزی سریع هستند. برای همین هم هیچوقت نمیتونن به نتیجهای پایدار برسند. (با نگاهی به خوان ادامه میدهد) ما باید درک کنیم که تغییرات اجتماعی و اقتصادی باید از درون فرهنگ و خود فرد شروع بشه.
پدرو:
(ناگهان از پشت میزش وارد بحث میشود)
(با لحنی شوخ و پر از هیجان)
آهان! این که دیگه تبدیل به یک جلسه جدی سیاسی شد! خب، خب! فکر میکنید همه اینها چه ربطی به شب سال نو داره؟! (با نیشخند ادامه میدهد) ما اومدیم اینجا تا جشن بگیریم، نه اینکه به یک بحران اقتصادی جهانی بپردازیم! (با شوخی میگوید) خب، اگر قرار باشه به تغییرات فرهنگی و اقتصادی فکر کنیم، پس چرا یک جعبه شیرینی هم نمیخوریم که شیرینیهای زندگی رو بچشیم؟
(مهمانان که تا حدی از بحث جدی خوان و میگل دور شده بودند، به خنده میافتند و فضای اتاق به تدریج از حالت سنگین به فضایی شاد تبدیل میشود.)
خوان:
(با لبخند)
نه، نه! پدرو حق داری. باید از این لحظات استفاده کنیم. اما گاهی اوقات باید حقیقتهای تلخی رو هم بپذیریم. مثل همونطور که گاهی باید چای تلخ بخوریم تا طعم واقعی زندگی رو درک کنیم. (با لبخند به میگل نگاه میکند) نمیدونم، شاید زندگی هم همینه، تلخ و شیرین، به همون اندازه.
میگل:
(با نگاهی به خوان و بعد به پدرو)
خب، شاید… شاید هم ما همه چیزی رو خیلی جدی میگیریم. شاید واقعا مهم اینه که زندگی رو همونطور که هست، قبول کنیم. من گاهی فکر میکنم که اگر انسانها بتونن کمتر درگیر تعصبات و مفاهیم انتزاعی بشن، شاید راحتتر بتونن به همدیگه کمک کنن. زندگی باید سادهتر باشه.
پدرو:
(با شوخی و لحن ملایم)
آها! این که دیگه تبدیل به یک کلاس درسی شد! پس اگر میخواهید زندگی سادهتری داشته باشید، پیشنهاد میکنم که از همین الان تمام فلسفهها رو کنار بذارید و یک فنجان چای دیگه بریزید! شاید این چای هم به شما کمک کنه که زندگی سادهتری داشته باشید! (با شوخی ادامه میدهد) چون من مطمئنم که اینجا همه چیز از چای شروع میشه!
(همه میخندند و فضای اتاق پر از شوخیهای جدید میشود. در این لحظه، سوفیا که تا حالا کمتر وارد بحثها شده بود، به نظر میرسد که میخواهد چیزی بگوید.)
سوفیا:
(با صدای آرام و فلسفی)
من فکر میکنم که زندگی ساده نیست، پدرو. ما همه در یک دنیای پر از پیچیدگیها زندگی میکنیم. اما شاید نکته اینجاست که در مواجهه با همه این پیچیدگیها، باید یک نوع همبستگی انسانی رو پیدا کنیم. باید به یکدیگر احترام بذاریم. من به شما میگم که در نهایت، احترام به یکدیگر، نه اقتصاد، نه سیاست، بلکه این احترام میتواند زندگی رو سادهتر کنه.
(سکوتی در اتاق برقرار میشود. همه به گفتههای سوفیا فکر میکنند.)
پدرو:
(با لحنی شوخیآمیز)
بله، احترام به یکدیگر… اینجا همه یک فنجان چای داریم، چرا نتونیم احترام رو در همون فنجان پیدا کنیم؟ (با لبخند به مهمانان نگاه میکند) شاید چای اینجا نه تنها به ما لذت میده، بلکه درسهایی هم به ما میده که در زندگی به کارمون بیاد.
(مهمانان شروع به گفتگوهای کوتاه میکنند و فضا آرام و دوستانهتر میشود. لوئیس که هنوز به دنبال شوخی است، دوباره صحبت میکند.)
لوئیس:
(با صدای بلند و شوخی)
خب، خب! من فکر میکنم که این چای باید به ما اجازه بده که نه فقط فلسفه بخونیم، بلکه عمل کنیم! میخواهید یک پیشنهاد دیگه بدم؟ هر کسی که بتونه یه عمل خوب انجام بده، یک فنجان چای دیگه میگیره!
پدرو:
(با شوخی)
آها! حالا داریم وارد مرحله عملی میشیم! بله! باید ببینیم که کی از اینجا یه عمل خوب انجام میده! (با نیشخند ادامه میدهد) شاید این به ما کمک کنه که از این شب سال نو بیشتر لذت ببریم!
پدرو:
(با صدای بلند و هیجانزده)
خب، خب! شاید حالا که همه فلسفه رو فهمیدیم، باید به عمل هم برسیم! پیشنهاد من اینه که هر کسی از اینجا یه کار خوب انجام بده، نه فقط حرف بزنه! برای مثال، شاید کسی بخواد اینجا یک «چای فوقالعاده» برای همه درست کنه! (با نیشخند) و مطمئناً این کار به یک عمل خوب تبدیل میشه!
لوئیس:
(با طعنه و نگاه پر از شوخی)
اوه، پدرو! همیشه یه راه ساده برای فرار از هر مسئلهای داری! (با لبخند) فکر کنم اگه همه ما «چای فوقالعاده» درست کنیم، باید بشینیم یه فنجان چای به همدیگه بدیم و ازش لذت ببریم، نه این که بخوایم حل مسائل جهانی رو با چای انجام بدیم!
میگل:
(با صدای کم و با حالت معترض)
آها! همونطور که میگم، همیشه همه چیز به چای و دمنوش محدود میشه! (با نیشخند) من فکر میکنم که بهتره به جای چای، یکبار امتحان کنیم که مشکلات اقتصادی رو با جوکهای کمدی حل کنیم! شاید اینطوری، کل دنیا رو نجات بدیم! (با لحنی جدی ادامه میدهد) یعنی واقعاً، مردم بیشتر از اینکه فکر کنند، میخوان بخندن!
خوان:
(با قهقهه بلند)
آره، البته، میگل! شما درست میگید! شاید تمام دنیا به یک شوخی خوب نیاز داره تا اقتصادش درست بشه! پس چرا یک شوخی خوب نزنیم؟! (با لحنی طنزآمیز ادامه میدهد) میدونید، شاید باید بیاییم اینجا، شلوغترین شوخیها رو کنیم، تا فردا صبح تو روزنامهها بنویسن: «اقتصاد دنیا تغییر کرد، همه به شوخیهای پدرو گوش دادن!»
پدرو:
(با خندهای بلندتر از همه)
آها! این که دیگه میشه یه تیتر داغ! میدونید، شاید باید من رو نامزد «جوکشناس جهانی» کنیم! (با نیشخند) یا حتی شاید بشم رئیسجمهور آینده، چون وقتی شوخی میکنم، همه از من خوششون میاد! (با نگاه کمدی به مهمانان ادامه میدهد) راستش، فکر کنم بهترین راهحل برای همه مشکلات همین شوخیهاست!
سوفیا:
(با طعنه و لبخند)
آها! حالا شما میخواهید رئیسجمهور بشید! خوب، این یه راه عالیه برای حل مشکلات اقتصادی! شاید باید به جای «پول»، به مردم «شادی» بدیم! در این صورت، هیچکس دیگه نگران بحران مالی نخواهد بود! (با نیشخند ادامه میدهد) البته، یک مشکل کوچیک هم پیش میاد، چون شادی هم مثل چای خیلی سریع تموم میشه!
پدرو:
(با لبخند بزرگ و از روی شوخی)
خب، میتونیم یه برنامه تلویزیونی راه بندازیم: «شادی در یک فنجان چای». شاید همینطور از مشکلات اقتصادی خلاص بشیم! (با لحن طنزآمیز) حالا که داریم در مورد شوخیهای اجتماعی صحبت میکنیم، چرا اصلاً اینجا در مسافرخانه جشن نیذاریم؟! همونطور که شما گفتید، «شادی»!
(مهمانان شروع به شوخیهای بیشتری میکنند. فضا بسیار شاد و پر از انرژی است. در این حین، یکی از مهمانان که تا به حال کمتر صحبت کرده، به نام آنتونیا، بلند میشود و به جمع میپیوندد.)
آنتونیا:
(با لبخند، کمی سرخشده از خجالت)
خب، همه شما خیلی خوشفکر و شوخید، ولی من فکر میکنم که در نهایت، هیچ چیز به اندازه «محبت» نمیتونه ما رو از بحرانها نجات بده. هیچ کدام از شما تا حالا به این فکر کردید که محبت میتونه یک راهحل برای همه مشکلات اجتماعی باشه؟
(همه به آنتونیا نگاه میکنند.)
پدرو:
(با نیشخند)
آنتونیا! این یکی دیگه خیلی جدی شد! البته که محبت خیلی مهمه! شاید هم باید محبت رو هم مثل چای تقسیم کنیم، چون هرچی بیشتر تقسیم کنیم، بیشتر به دیگران میرسه! (با صدای بلند ادامه میدهد) البته من فکر میکنم اگر محبت به اندازه چای پخش میشد، همه مشکلات جهان حل میشد!
آنتونیا:
(با لبخند)
خب، شاید حق با شما باشه. شاید محبت هم مثل چای باشه، اگر همیشگی و فراوان باشه، دنیا بهتر میشه.
میگل:
(با نیشخند)
بله، البته، محبت همیشه باید مقدار مشخصی داشته باشه، چون هیچ چیزی بیپایان نیست. حتی محبت! (با صدای بلند ادامه میدهد) شاید باید یک سری قوانین هم برای محبت بذاریم! مثل این که هر کسی باید سه فنجان محبت در روز داشته باشه!
سوفیا:
(با خنده)
آها! پس باید یک دفترچه «محبت» هم داشته باشیم، درست مثل دفترچههای چای که همیشه میزنیم. (با نگاه جدی به میگل میگوید) البته، من فکر میکنم محبت هیچ وقت نباید محدود باشه. باید همیشه به اندازهای باشه که به درد همه بخوره.
(همه شروع به خندیدن میکنند. فضای مسافرخانه پر از شوخی و بازیهای دوستانه است. پدرو به میزی که پر از فنجانهای خالی چای است نگاه میکند.)
پدرو:
(با صدای بلند)
خب، خب! چون همه چیز به «محبت» و «چای» رسید، بهتره که هر کسی یک فنجان دیگه از این محبت به خودش بده! (با لبخند به همه نگاه میکند) به نظرم امشب، ما نه تنها جشن سال نو رو میگیریم، بلکه جشن محبت و چای هم خواهیم داشت!
(مهمانان به شدت میخندند و فضا همچنان پر از انرژی مثبت و شوخیهای فلسفی است. پدرو از آخرین فنجان چای یک جرعه مینوشد و با لبخند به همه نگاه میکند.)
پدرو:
(با شوخی)
ببینید! چای همیشه جواب میده، حتی اگر زندگی پیچیده باشه! بیایید از این شب لذت ببریم! حتی اگه فردا مشکلات اقتصادی یا اجتماعی داریم، مهم اینه که در این لحظه با هم هستیم و برای همین باید بهش بخندیم!
آشپز (صدای از دور):
(با صدای بلند و شوخی)
آهای! یکی از شماها همون طور که به چای عشق میورزید، یه چای هم برای من بریزید! من هم حق دارم اینجا لذت ببرم!
پدرو:
(با صدای بلند و در حالی که به سمت آشپزخانه میرود)
آره! البته! تو همیشه آخرین نفر هستی که از چای لذت میبری! به هر حال، اگر من رئیسجمهور بشم، اولین کاری که میکنم اینه که تمام آشپزها رو به قانون احترام به چای ملزم میکنم! (با صدای بلند میخندد)
(مهمانان به شدت میخندند و فضا پر از شوخی و انرژی مثبت میشود. پدرو یک فنجان چای برای آشپز میبرد.)
خوان:
(با خنده)
خب، حالا که پدرو به فکر قانونگذاری در مورد چای شده، شاید بهتره که یک سیستم «چایداری» هم راه بندازیم! این سیستم باید به تمام مسافرخانهها در سطح کشور توجه داشته باشه!
میگل:
(با شوخی)
آره! و برای هر فنجان چای که میدیم، باید یک کارت امتیاز صادر کنیم! بعد از جمعآوری پنج کارت، میتونید یه فنجان چای از «پدرو» به عنوان هدیه دریافت کنید!
پدرو:
(با شادمانی و با نیشخند)
بله! البته، امتیازها فقط برای چای نیست، میتونید از «شوخیهای پدرو» هم استفاده کنید! و اگر پنج شوخی پدرو رو بشنوید، یه فنجان چای دیگه میگیرید! (با قهقهه) این که دیگه بهترین پیشنهاد امشب بود!
(همه میخندند و فضای اتاق پر از هیجان و شوخی میشود. آنتونیا که همچنان آرام و با دقت به همه نگاه میکند، شروع به صحبت میکند.)
آنتونیا:
(با لبخند و صدای آرام)
شاید اینقدر شوخی و خنده خوب باشه، اما من هنوز فکر میکنم که زندگی بیشتر از اینهاست. نباید فقط به این سرگرمیها اکتفا کنیم. زندگی در واقع خیلی پیچیدهتر از اون چیزی هست که ما بهش فکر میکنیم.
پدرو:
(با صدای بلند و شوخی)
آنتونیا! فکر میکنم که اگر پیچیدگیهای زندگی رو هم بشکافیم، باز هم در نهایت به یک فنجان چای میرسیم! در نهایت، همه چیز به یک نوشیدنی گرم بستگی داره! (با خنده ادامه میدهد) حالا که همه توی این فضا گیر افتادیم، فکر میکنم باید یه بازی «کشف حقیقت» راه بندازیم!
(مهمانان به نوبت به هم نگاه میکنند و در چشمهای آنها ذوق و هیجان برای بازی تازهای به چشم میخورد. لوئیس که بیشتر شوخی و لذت از لحظهها را ترجیح میدهد، شروع به صحبت میکند.)
لوئیس:
(با صدای بلند و هیجانزده)
بازی «کشف حقیقت»؟! این بازی به درد شب سال نو نمیخوره! باید یه بازی دیگه راه بندازیم! مثلاً «پیدا کردن شوخی پنهان»! هر کسی یه شوخی میگه، اما باید طوری باشه که بقیه متوجه نشوند!
خوان:
(با نیشخند)
و اگر کسی نتونه شوخی رو پیدا کنه، باید یک فنجان چای از دست پدرو بگیره! حالا این میشه یه بازی واقعی! (با چشمهای پر از شوخی نگاه میکند) شما همیشه راهی برای حل مسائل پیدا میکنید، لوئیس!
سوفیا:
(با لبخند آرام)
شاید بهتر باشه که بجای بازی، همه یک فکر جدیتر داشته باشیم. شب سال نو که باید شاد باشه، اما همینطور که پدرو گفت، زندگی در نهایت میتونه خیلی ساده باشه. شاید کافیه یک لحظه کنار هم باشیم و از این لحظات شاد لذت ببریم.
پدرو:
(با صدای بلند و شاد)
آره، البته! همین لحظههای شاد مهمترین چیز هستند. البته اگر بخواهیم، میتوانیم یک لوتو هم برگزار کنیم! (با لبخند اضافه میکند) البته، شانس هم در کنار همه اینها قرار میگیره!
(همه میخندند و در همان حال یکی از مهمانان به نام ماریا وارد اتاق میشود. او که در سفرهای مختلف زیادی بوده، به نظر میرسد که دلش میخواهد داستانی جالب برای همه تعریف کند.)
ماریا:
(با صدای بلند و هیجانزده)
بچهها! من توی این سفر خیلی چیزها دیدم! مثلاً یک مردی رو دیدم که هر روز صبح از دوچرخهاش پایین میاومد، یه فنجان چای میخورد، بعد دوباره سوار دوچرخه میشد و میرفت! فکر میکنید چرا؟ چون اون مرد فکر میکرد که هیچ چیزی در زندگی مهمتر از یه فنجان چای نیست!
پدرو:
(با لحن شوخی)
آره، این مرد واقعاً فلسفه چای رو درک کرده بود! این که چای رو همیشه در نظر داشته باشیم! (با نیشخند ادامه میدهد) البته من خودم به طور طبیعی فکر میکنم که این مرد اصلاً دنبال هیچ مقصدی نبود! فقط داشت از چای لذت میبرد!
(مهمانان میخندند و فضا به طور کامل پر از انرژی و شوخی میشود. پدرو با صدای بلند صحبت میکند.)
پدرو:
(با شوخی)
فکر میکنم این شب باید یه جشن بزرگ برای چای باشه! بعد از این همه شوخی، این به نظرم بهترین ایده است! اگر هیچ چیزی درست نشد، حداقل چای درست میشه! (با لبخند ادامه میدهد) حالا همه میخواهید یک فنجان دیگه از خوشبختی رو بنوشید یا بریم سراغ یه موضوع جدی؟
(مهمانان با صدای بلند میخندند و فضا همچنان پر از انرژی و شوخی میشود. همه آمادهاند که شب سال نو را با لبخندهای بیشتر و شوخیهای جدیدتر ادامه دهند.)
پایان پرده سوم
پرده اول:
ورود مهمانان
در این پرده، مهمانان مختلف با پیش داوریها و انتظارات خاص خود به مسافرخانه میآیند، از جمله یک خانواده سنتی، یک گروه از روشنفکران مدرن، یک تاجر ثروتمند و یک جوان فقیر.
پرده دوم:
شبهای اول سال نو
در این پرده، مهمانان مسافرخانه با یکدیگر بیشتر آشنا میشوند و بحثها و گفتگوهایی درباره مسائل مختلف مطرح میشود
پرده سوم:
بحرانهای اجتماعی و اقتصادی
در این پرده، بحرانهای اقتصادی و اجتماعی که در اکوادور در آن زمان مطرح بوده، به طور غیرمستقیم در مسافرخانه مطرح میشود
پرده چهارم:
تضاد افکار مدرن با جامعه سنتی
مهمانان در این پرده، به موضوعات عمیقتری مانند تضادهای فرهنگی و سنتی میپردازند. یکی از مهمانان از کشوری با فرهنگ و نظرات متفاوت وارد میشود و نظرات خود را درباره عقاید و سنتهای اکوادور مطرح میکند.
پرده پنجم: تغییرات و پایان سال
در پرده پنجم، نزدیک به پایان تعطیلات سال نو است. مهمانان با گذشت زمان بیشتر به یکدیگر نزدیک شدهاند و بسیاری از پیشداوریهای اولیهشان کنار رفته است