عنوان داستان: بچه

نویسنده ژرفین

روبروی آینه ایستاد به صورتش بیشتر از قبل خیره شد.آری چندتایی چروک جدید روی صورتش خود نمایی می کرد . بعد از تولد دخترش خیلی چهره اش جا افتاده شده در واقع پیر تر به نظر می آمد ولی به نظر مادر ارزش شو داشت .لذتش به سختی اش میچربید .مادر مانند همیشه بعداز پایان کارهای روزانه مطالعه می کرد. این بار مجله" حس نو" را می خواند مطلبی زیبا درباره فرزندان نوشته بود .مطلب به اینگونه بودکه.. بچه ها موجودات عجیبی هستند! پا به دنیا ما میگذارند پدرت می کنند, مادرت می کنند, عاشقت می کنند, در وجودمان نگرانی میکارند, و وقتی از پیش ما میروند هر کجا باشند تکیه ای از وجودمان هستند که از ما جدا شدن . مادر بودن دیوانگیست .دیوانه ای عاشق و مادر لذت میبرد از خواندن مطالب درست بود تمام این نوشته ها مجله بارها و بارها با نگاه مادران به چشمان زیبای دخترش در ذهن مادرش تکرار می شدند .و چقدر جذاب بود برایش مخصوصا وقتی دست لای موی دخترش میکشید انسان دیگری می شود, تمام وجودش سرشار از عشق می شود, با تمام توان مهرش را نثار فرزندش می کند ,تا قد بکشد با وقار شود ,خوش برای خودش تصمیم بگیرد و آینده اش را بسازد . ولی مادراست دیگر دلش نمی خواد که تجربیات تلخ خودش را فرزند تجربه کند ولی حرف های مادر فقط نصیحت است که همان لحظه فراموش می شود .افکار مادر قدیمیست و دیگر به کارش نمیایید.دخترک بزرگ شده و فکر می کند خودش دلسوز تر از هر کسی نسبت به خودش است. مادر با خود کلنجار میرود, او دیگر گرمای دستان مادرش را حس نمی کند چون خیلی وقت است دستش را در دست نگرفته پیر شدن مادر امریست عادی در چشمان دخترش او اشک حلقه زده در چشمان مادر را آب مروارید می داند . مادر را عاشق خودش کرد ولی عشق او نسبت به مادرش سرد و سردتر می شود. وقتی سر بی ارزش ترین مسائل قهرمیکند .قهری طولانی مادر مطمئن است فراموش کرده سر چه موضوعی قهرکرده ,باز مادر پیش قدم می شود حرف بزن بگو ازچه دلگیری غمگین نباش هر چه مادر سعی کند با جمله های ساده گره از ابروی فرزندش باز کند فایده نداره .مادر تنها تر می شود ولی قلبش برای فرزندش می تپد .قلب مادر تحمل هر چیزی را دارد الا نگرانی فرزندش را , ولی تا مادر نشود نمیفهمد نگران کسی به این شکل بود یعنی چه ,مادر با عشق فرزندش نگاه می کند. و به زندگی که چقدر کوتاهه به لذت نا تمام مادر بودنش ,به مجله ای در دستش بود و نوشته هایش فکر می کند.مادر از اینکه کنار فرزندش باشد لذت میبرد حتی اگر دخترش کمترین ساعت روز را به او اختصاص دهد چند سالی به این منوال گذشت .مادر راضی بود به همین مقدار .. ولی انگار جهان سر ناسازگاری دارد. عشق دیروز شده بود حسرت امروز مادر, کاش باز اجازه دهد گیسوانش را ببافم کاش در آغوشم می خوابید و کاش بوی تنش را از من دریغ نمی کرد و ای کاش های دیگر که مادر هر روز با خودش تکرارمی کرد و سالها مادر با این فکر ها و عشق عجیبی که نسبت به فرزندش داشت سر می کند و امروز تولد دخترک نازش است روزی که مادر با تولد فرزندش احساس کرد بنده برگزیده خداوند شده است . خاطرات سالهای دور تا به امروز را در ذهنش مرور می کرد و در خیالش درحال عشق بازی با فرزندش بود که صدایی پرستار رشته افکارش را پاره کرد .خانم دیگه کافیست هوا سرد شده برگرد به اتاقت