محل وقوع:
خانه ساموئل، اما این بار فضای خانه به شکل نمادین تغییر کرده است. در دیوارها، تصاویری از سیاهپوستان و مبارزات آزادیخواهانه دیده میشود. یک گهواره کوچک در گوشه صحنه قرار دارد که نمادی از نسلهای آینده و تحولی است که در شرف وقوع است. همچنین، در گوشهای از صحنه، یک صفحه نمایش قدیمی با یک سری جملات فلسفی در مورد آزادی، برابری و انسانیت وجود دارد که گاه بهطور تصادفی روشن میشود و جملات عجیب و غریب را به نمایش میگذارد.
شروع صحنه:
نورهای شمعها این بار به طور غیرمنتظرهای پر نورتر و ملایمتر از قبل میسوزند، با انعکاسهای شدید از رنگها که نمایانگر جنگهای ذهنی شخصیتها است. در مرکز صحنه، یک میز قدیمی با چندین کتاب و تکههای کاغذ پراکنده است که حس کاوش فکری و فلسفی شخصیتها را منتقل میکند. و البته، در گوشهای از صحنه، یک جعبه کوچکی دیده میشود که در آن، یک نسخه قدیمی از اعلامیه استقلال آمریکا قرار دارد.
لارا:
(با نگاهی به جعبه)
«این اعلامیهای که ما میگوییم آزادی است، همین اعلامیه که توی این جعبه خوابیده، واقعاً آزادی رو برای همه به ارمغان آورده؟ آیا واقعاً همه آزادند؟ یا شاید آزادی فقط به کسانی داده شده که میتونند یک خط چطور بزنند؟»
جان:
(با نگاهی جدی، اما کمی عصبی)
«یعنی میگی که این اعلامیه فقط یه شوخی بود؟ پس تکلیف من چی میشه که الان میخوام از بردگی آزاد بشم؟ آیا باید برای آزادیام یه دونه قلم بشم که بتونم امضا کنم؟»
بیلی:
(با لحنی کاملاً شوخی و طنز)
«بله! قطعاً، جان! بذار یه قلم بگیرم، من هم امضا کنم و شاید یه تاریخ جدید بسازیم که توی اون هیچ کس نمیتونه بگه “آزادی فقط برای یکی”!»
(به شوخی به ساموئل اشاره میکند)
«شاید باید همین اعلامیه رو به ساموئل نشون بدیم، که بفهمه ما هنوز از گذشتهها برنگشتیم!»
ساموئل:
(با لحنی جدی و کمی عصبانی)
«آزادی برای همه؟! این چه حرفیه؟ این اعلامیه برای آزادی ساخته شد، اما این آزادی همون چیزی نیست که شماها فکر میکنید. آزادی یعنی نظم، آزادی یعنی محدودیت، آزادی یعنی هیچوقت نمیتونی از چارچوب بیرون بزنی.»
لارا:
(با طعنه)
«پس این یعنی تو به آزادی معتقدی که فقط به کسانی داده میشه که میخوان پشت میزشون بمونن و بدون تغییر زندگی کنن؟ آزادی برای تو یعنی زندگی بدون سوال کردن؟»
بیلی:
(با چهرهای طنزآمیز)
«آها! پس آزادی یعنی بیسوالی، چون در این صورت ساموئل باید اولین کسی باشه که میتونه بگه: “بیاید، من قوانین رو تعیین میکنم!”»
(با شوخی به ساموئل اشاره میکند)
«شاید تو باید یه جایگاه جدید برای خودت پیدا کنی، مثل رئیسجمهور دوران قدیم!»
ساموئل:
(با خشم کمی بیشتر)
«نه، من فقط میگم که باید از قدرتهای مسئول پیروی کرد. این که بخوای همه چی رو بینظم کنی، نتیجهاش هرج و مرج خواهد بود! آزادی که باید معنی داشته باشه. وقتی تو هرچی رو که میخوای از دست بدی، آزادی یعنی چی؟»
جان:
(با عصبانیت ملایم)
«من هر چی که از دست دادم رو به خاطر این میخواهم که برگرده! آزادی یعنی من بتونم خودم تصمیم بگیرم. بدون اینکه کسی بهم بگه که چی کار کنم.»
بیلی:
(با حالت طعنهآمیز)
«آره، جان! الان داریم به “حق تصمیمگیری” میرسیم، نه؟ خب، من میخوام به عنوان یه انسان آزاده تمام سیبهای اینجا رو به عنوان “حق تصمیمگیری” بخورم!»
(با صدای بلندتر)
«هی! اینجا کسی نمیخواد حق تصمیمگیری من رو ازم بگیره!»
لارا:
(با لبخند تلخ)
«همینطور که هیچکس نمیتونه حق آزادی و برابری رو از کسی بگیره، نه؟ اگه یه نفر بخواد این حقوق رو از کسی بگیره، پس خودش نباید هیچ حقی داشته باشه. آزادی یعنی برای همه، نه فقط برای من یا تو.»
جورج:
(با نگاهی پر از تردید)
«ولی این آزادی چطور میتونه به همه داده بشه؟ اگر آزادی یعنی انتخاب، پس چرا من باید انتخاب کنم که با بردهها رفتار کنم؟»
بیلی:
(با لحنی شوخ و کنایهآمیز)
«جورج، نگران نباش، نمیخواهیم همه رو مثل تو در نظر بگیریم! شاید باید یاد بگیریم که آزادی یعنی انتخابی که فقط برای خودمون نیست، بلکه برای دیگران هم هست!»
جان:
(با جدیت و عزم بیشتر)
«آزادی یعنی انتخابی که وقتی کسی انتخاب میکنه، باید در نظر بگیریم که تأثیرش روی بقیه چی خواهد بود. این دیگه فقط تصمیم خودم نیست که مهمه، بلکه تصمیمات ما همه بر هم تاثیر میذاره.»
لارا:
(با لحنی فلسفی و عمیقتر)
«آزادی یعنی این که تو حق داری به فکر خودت باشی، اما وقتی که این حق رو داری، باید به یاد داشته باشی که آزادی دیگران هم باید محترم بشه. فقط در این صورت میتونه همگان آزاد باشن.»
بیلی:
(با شگفتی)
«پس این یعنی آزادی، برای همه به یک اندازه؟ برای من، برای تو، برای سیاهپوستها، برای سفیدپوستها؟ همه باید یکسان آزاد باشن؟»
جان:
(با لبخند و نگاه معنادار)
«بله، بیلی. این همون معنای آزادی است.
این که هیچکس حق نداره آزادی کسی رو محدود کنه. حالا هر کسی که باشه، از هر نژادی.»
ساموئل:
(با طعنه)
«آره، حالا من باید فکر کنم که همهچیز از هم میپاشه. چون آزادی، به هر حال یعنی هرج و مرج!»
بیلی:
(با لحن خندان و بیخیال)
«درست! حالا که آزادی داریم، حتی میتونیم بدون ترس از هرج و مرج، از این سیبها لذت ببریم!»
(پرده سوم به طور طنزآمیز و در عین حال جدیتر به مسائل آزادی، برابری و انسانیت پرداخته و تضادهای فکری میان شخصیتها همچنان ادامه دارد. آنها به نوعی به فضاهای فلسفی و عمیقتر در مورد آزادی و برابری رسیدهاند، ولی هنوز در تلاشند تا تعاریف دقیقتری از انسانیت و حقوق بشر پیدا کنند.)
ساموئل:
(درحالی که پشت میز نشسته و کتابی در دست دارد)
«به من بگو، جان. این “انسانیت” که دائم ازش صحبت میکنید، قراره چه معجزهای بکنه؟ آیا این انسانیت، میتونه جلوی حرص، طمع، و بدیهای طبیعی آدمها رو بگیره؟»
جان:
(با جدیت، در حالی که نگاهش به ساموئل است)
«انسانیت، ساموئل، این نیست که طمع یا حرص وجود نداشته باشه. انسانیت اینه که ما یاد بگیریم حتی با وجود این تمایلات، همچنان شرافتمند باشیم. اینکه بفهمیم هر انسانی حق زندگی داره، حتی اگر ما از اون خوشمون نیاد یا باهاش موافق نباشیم.»
لارا:
(لبخندی ملایم میزند و وارد بحث میشود)
«درست مثل اینکه احترام به حقوق دیگران، خودش یه نوع شجاعته. شجاعت اینکه بدونی قدرت داری، اما ازش سوءاستفاده نکنی.»
بیلی:
(با حالتی طنزآمیز)
«آهان، پس میگی من اگه قدرت دارم که یه تیکه کیک از این میز بردارم و بخورم، باید تصمیم بگیرم که این کار رو نکنم، چون شاید لارا بخواد اون کیک رو بخوره؟»
لارا:
(خندهای کوتاه میکند)
«نه، بیلی. مسئله این نیست که چیزی نخوری یا کاری نکنی. مسئله اینه که بفهمی اگر اون تیکه کیک رو برداشتی، شاید لارا هم حق داشته باشه از اون سهم ببره. مسئله احترام به حق دیگرانه.»
جورج:
(با لحنی جدی، اما پر از تردید)
«ولی احترام به حق دیگران چطور میتونه این دنیا رو تغییر بده؟ دنیایی که من میبینم، پر از کسانیه که فقط به خودشون فکر میکنن. به نظرتون ممکنه که همه ما یاد بگیریم چطور به دیگران احترام بذاریم؟»
لارا:
(با صدایی ملایم و مهربان)
«احترام به حقوق دیگران، از جایی شروع میشه که ما بفهمیم هر انسانی، درست مثل ما، یک داستان داره. وقتی این رو درک کنی، دیگه نمیتونی به راحتی از کنار درد و رنج دیگران بگذری.»
بیلی:
(با حالتی متفکرانه و طنزآمیز)
«خب، پس من اگه برم داستان ساموئل رو بخونم، شاید بفهمم چرا همیشه اینقدر عصبانیه؟»
(با خنده)
«شاید ساموئل یه قصه پر از تراژدی داره که ما نمیدونیم!»
ساموئل:
(با اخم به بیلی نگاه میکند)
«بیلی، این موضوع اصلاً خندهدار نیست. من فقط به نظم و قانون باور دارم. اگر چیزی قانونیه، پس باید درست باشه. انسانیت نمیتونه جای قانون رو بگیره.»
جان:
(با شور و حرارت)
«ولی ساموئل! قانون وقتی که برای همه انسانها یکسان نباشه، دیگه انسانیت رو نمیتونه تضمین کنه. قانون فقط یه ابزارِ بیروحِ کنترلگره، مگر اینکه با انسانیت تزریق بشه.»
جورج:
(با حالتی متفکرانه)
«پس این یعنی قانون باید بازتاب انسانیت باشه؟ ولی اگر انسانها خودشون هم به اندازه کافی انسانیت نداشته باشن، چطور میخوای قانون رو عادلانه کنی؟»
لارا:
(با لبخندی آرام و فلسفی)
«این وظیفه ماست که انسانیت رو در خودمون تقویت کنیم، جورج. اگر هر کدوم از ما یاد بگیریم به حقوق دیگران احترام بذاریم، اون وقت قانون هم ناچار میشه عادلانهتر بشه. قانون فقط بازتابیه از جامعهای که ما میسازیم.»
بیلی:
(با حالتی شوخ و کنایهآمیز)
«خب، پس یعنی ما داریم میگیم که اگر جامعه آدمهای خوب داشته باشه، قانون خوب هم خواهیم داشت؟!»
(میخندد)
«پس چرا همه نمیرن و آدم خوب بشن؟»
لارا:
(با جدیت)
«چون خوب بودن، بیلی، سختتر از بد بودنِ. خوب بودن یعنی بایستی و بگی: “من به جای خودخواهی، به دیگران هم فکر میکنم.” و این شجاعت میخواد.»
جورج:
(با نگاهی آرام و اندیشمندانه)
«شاید حق با تو باشه، لارا. شاید ما فقط باید شجاعتر باشیم. ولی این شجاعت از کجا میآد؟ از کجا باید شروع کرد؟»
جان:
(با شور)
«شجاعت از جایی شروع میشه که بفهمی هر چیزی که داری، یه روز میتونه ازت گرفته بشه. و تنها چیزی که واقعاً همیشه همراهته، شرافتته. اگر شرافتت رو از دست بدی، دیگه هیچی نداری.»
ساموئل:
(با لحنی تندتر)
«شرافت! شرافت! این کلمات فقط حرفای قشنگیان که وقتی دنیا علیهته، خودت رو باهاشون تسلی میدی. واقعیت دنیا قدرتِ، نه شرافت.»
لارا:
(با چهرهای آرام اما محکم)
«قدرت بدون شرافت، ساموئل، فقط یه هیولاست. و دنیا از همین هیولاها پر شده. شاید وقتشه که ما دیگه اجازه ندیم این هیولاها ما رو کنترل کنن.»
بیلی:
(با حالتی شوخیآمیز، اما کمی متفکر)
«خب، پس من باید یه هیولا باشم که تصمیم بگیرم آدم خوبی بشم؟!»
(با خنده به جان نگاه میکند)
«چون اگه قراره هیولاها دنیا رو کنترل کنن، من نمیخوام از قافله عقب بمونم!»
جان:
(با خندهای کوتاه)
«بیلی، تو خیلی قبل از این که هیولا بشی، انسان بودی. فقط باید اینو یادت بیاد.»
جورج:
(با حالتی آرام و متفکرانه)
«پس شاید راه ما این باشه که همه یاد بگیرن دوباره انسان بودن رو تجربه کنن. شاید آزادی واقعی از همینجا شروع میشه.»
پرده سوم در این لحظه به نقطهای میرسد که همه شخصیتها، از جمله ساموئل، در حال بازنگری باورهای خود هستند. دیالوگها همچنان فلسفی و عمیقاند و به بررسی جدیتر شرافت، برابری، و احترام به حقوق دیگران میپردازند.
پایان پرده سوم
پرده اول:
با ورود جان و بیلی به خانه ساموئل آغاز میشود. جان که آزاد شده، تلاش میکند خود را در دنیای جدیدی که به آن وارد شده، پیدا کند. در مقابل، بیلی همچنان به عنوان یک فرد سادهدل، همه چیز را با همان دیدگاه گذشتهاش میبیند و هیچ تغییری در رفتار خود ایجاد نکرده است.
پرده دوم:
با ورود به دنیای ذهنی و فلسفی شخصیتها شروع میشود. پس از گفتگوهای پرتنش در پرده اول، این بار بیشتر به ابعاد فکری و نژادپرستانه بحث پرداخته میشود. در این پرده، دیدگاهها و تناقضات درونی شخصیتها به شدت بیشتر شده و درک متفاوت هر کدام از انسانیت و آزادی به وضوح خود را نشان میدهد
پرده سوم:
خانه ساموئل، اما این بار فضای خانه به شکل نمادین تغییر کرده است. در دیوارها، تصاویری از سیاهپوستان و مبارزات آزادیخواهانه دیده میشود. یک گهواره کوچک در گوشه صحنه قرار دارد که نمادی از نسلهای آینده و تحولی است که در شرف وقوع است
پرده چهارم:
فضای خانه ساموئل بار دیگر تغییر کرده است. نورپردازی نشاندهنده تنش درونی شخصیتها و تضادهای عمیقتر است. برخی دیوارها اکنون پر از نقاشیهایی شدهاند که نماد مبارزه، آزادی و اتحاد را نشان میدهند. اما در گوشهای از صحنه، تصویری بزرگ و نمادین از یک مرد سفیدپوست با شلاق در دست دیده میشود که به نوعی نشاندهنده مقاومت نژادپرستانه در برابر تغییر است
پرده پنجم:
فضای دادگاه محلی که نماد عدالت است، همراه با بنری بزرگ که روی آن نوشته شده: “برابری و آزادی: تصویب قانون ممنوعیت بردهداری در سال 1865”. صحنه به دو بخش تقسیم شده است: سمت راست، محلی برای شخصیتهای اصلی است که درباره تحولات اخیر صحبت میکنند؛ سمت چپ، نمادی از جهان بیرون، جایی که زندگی سیاهپوستان و سفیدپوستان در کنار هم نمایش داده میشود.