محل وقوع:
پارکی نزدیک دانشگاه. چند نیمکت قدیمی زیر سایه درختان بلند قرار دارند. صدای گنجشکها و خشخش برگها در باد به گوش میرسد. چند دانشجو از دور در حال قدم زدن هستند. رامین و نرگس روی یکی از نیمکتها نشستهاند و صحبت میکنند. کمی دورتر، رضا و کیوان روی نیمکت دیگری هستند. رضا مضطرب است و کیوان بیخیال یک سیب گاز میزند
شروع صحنه:
[صحنه با دیالوگ رامین و نرگس شروع میشود]
نرگس:
رامین، تو همیشه اینقدر خونسردی؟
رامین:
(لبخند میزند)
نه همیشه. فقط وقتی که مطمئنم دنیا به این زودیها عوض نمیشه.
نرگس:
(با کمی نگرانی)
میدونی، بعضی وقتا فکر میکنم داریم زندگیهامونو هدر میدیم. توی یه جامعهای که هیچ چی سر جاش نیست. حتی سادهترین چیزا، مثل دوستی.
رامین:
(به آرامی)
ما داریم توی جایی زندگی میکنیم که دوستی رو با دشمنی اشتباه میگیرن. تو دیگه نمیتونی یه دوست واقعی پیدا کنی، چون همه یا میخوان بهت مشکوک بشن یا تورو قضاوت کنن.
نرگس:
(آهی میکشد)
ولی این زندگی نیست. این که نمیشه همهاش با ترس و اضطراب جلو رفت. من بعضی وقتا فکر میکنم اگه تو یه جای دیگه به دنیا میاومدم…
رامین:
(او را قطع میکند)
مثلاً فرانسه؟ آمریکا؟ سوئد؟
نرگس:
(میخندد)
تو همیشه اینقدر طعنه میزنی؟
رامین:
(لبخندی میزند)
طعنه نمیزنم. فقط میخوام بگم که ما همیشه فکر میکنیم یه جای دیگه بهتره. ولی شاید مشکل اصلی توی ذهن خودمونه.
نرگس:
(با تردید)
یعنی تو فکر میکنی باید با این شرایط کنار بیایم؟
رامین:
(با جدیت)
نه. ولی باید یاد بگیریم چطور باهاش بجنگیم. جنگیدن فقط توی خیابون نیست، گاهی جنگیدن اینه که بدونی چی میخوای و پشتش وایسی.
[دوربین و نور به سمت دیگر پارک نیمکت رضا و کیوان حرکت میکند. کیوان هنوز در حال خوردن سیب است و رضا با حالتی عصبی پایش را تکان میدهد.]
کیوان:
(با خنده)
رضا، این نیمکت چه گناهی کرده که اینطوری داری زجرش میدی؟ پا رو زمین نگه دار، داداش!
رضا:
(عصبی)
کیوان، واقعاً نمیتونم مثل تو بیخیال باشم. نرگس با رامین داره حرف میزنه.
کیوان:
(با تمسخر)
خب؟ یعنی چی؟ تو فکر میکنی رامین داره نقشه میکشه تا نرگس رو از چنگت دربیاره؟
رضا:
(کمی دستپاچه)
نه، ولی… نمیدونم. احساس میکنم حرفهایی داره که من نمیتونم بهش بزنم.
کیوان:
(جدیتر میشود)
رضا، مشکل تو اینه که خیلی دنبال اجازه گرفتن هستی. عشق اجازه نمیخواد. عشق جرأت میخواد.
رضا:
(نگاهش را به کیوان میدوزد)
جرأت؟ یعنی من همینطوری برم جلو و بهش بگم؟
کیوان:
(با خنده بلند)
نه، نه! اینجا که ایرانه، داداش! اگه همینطوری بری جلو، یه چک ازش میخوری که برق از سرت بپره! باید سیاست داشته باشی.
رضا:
(با نگرانی)
ولی اگه بفهمه؟ اگه رد کنه؟
کیوان:
(میخندد)
خب، اگه رد کنه، حداقل میدونی که تلاش کردی. ولی به جای این همه اضطراب، بهتره حداقل یک بار شهامت به خرج بدی.
[صحنه دوباره به رامین و نرگس برمیگردد. حالا نرگس آرامتر است.]
نرگس:
رامین، به نظرت چرا این همه از عشق میترسن؟ چرا همیشه انگار یه چیزی مخفی و ممنوعه است؟
رامین:
(کمی فکر میکند)
چون عشق آزادیه. و آزادی همیشه خطرناک بوده. عشق یعنی شکستن مرزها، و گذشتن از مرز وجود خودشون ولی هیچکس از شکسته شدن مرزهای خود خوشش نمیآد.
نرگس:
(با لبخند)
این حرفات همش شبیه کتابای فلسفه شده ولی خب، شاید راست میگی.
رامین:
(به شوخی)
شاید؟! نرگس، اگه آدمای مثل تو هم به حرفای من شک کنن، دیگه امیدی به این دنیا نیست!
[هر دو میخندند. ناگهان صدای قدمهای رضا نزدیک میشود. او با کمی تردید به سمت نیمکت میآید. کیوان از دور با نگاهی شیطنتآمیز او را نگاه میکند.]
رضا:
(با صدای لرزان)
سلام. رامین، میشه یه لحظه باهات صحبت کنم؟
رامین:
(بلند میشود و لبخند میزند)
باشه
[رامین از نیمکت بلند میشود و رضا او را به گوشهای میبرد. نرگس کمی متعجب به آنها نگاه میکند. کیوان از دور لبخندزنان سرش را تکان میدهد.]
رضا:
رامین، من نمیدونم چطور باید اینو بگم. ولی… فکر کنم من به نرگس علاقه دارم.
رامین:
(با خونسردی)
خب، اینکه چیز بدی نیست. حالا چرا انقدر اضطراب داری؟
رضا:
(به آرامی)
چون نمیدونم اگه بفهمه، چی میشه. اگه منو رد کنه…
رامین:
(با لبخند)
رضا، عشق همیشه ریسک داره. ولی اگه هیچوقت حرف نزنی، همیشه توی همین بلاتکلیفی میمونی. برو حرفت رو بزن، ولی با احترام.
رضا:
(عمیقاً نفس میکشد)
باشه… باشه، امتحان میکنم.
[رضا به سمت نیمکت میرود و رو به نرگس مینشیند. سکوت کوتاهی برقرار میشود. کیوان از دور با علاقه تماشا میکند. رامین با چهرهای آرام روی نیمکتی دیگر مینشیند و کتابش را باز میکند.]
رضا:
نرگس… میشه یه چیزی بگم؟
نرگس:
(متعجب)
البته. چی شده؟
رضا:
(با مکث)
من… من فکر میکنم که… خب، من مدتیه که…
نرگس:
(لبخندی میزند)
رضا، چرا انقدر سخت میگیری؟ فقط راحت باش.
رضا:
(ناگهان همه چیز را به زبان میآورد)
من دوستت دارم.
[سکوتی طولانی برقرار میشود. نرگس با چشمانی گشاد به او نگاه میکند. رضا رنگپریده است. از دور، صدای خندهی کیوان شنیده میشود.]
نرگس:
(به آرامی)
رضا… تو خیلی دوست خوبی هستی، ولی… من هیچوقت به این شکل بهت فکر نکردم.
[رضا سرش را پایین میاندازد. رامین از دور با نگرانی به آنها نگاه میکند. نرگس تلاش میکند لبخندی به لب داشته باشد.]
نرگس:
بیا دوستیمونو خراب نکنیم. هنوزم میتونیم مثل همیشه با هم باشیم، درسته؟
[رضا چیزی نمیگوید. او به آرامی بلند میشود و به سمت کیوان میرود. کیوان با حالت شوخیآمیز آماده است چیزی بگوید، اما وقتی چهرهی رضا را میبیند، سکوت میکند.]
[نور کم میشود و پرده بسته میشود.]
پایان پرده دوم
پرده سوم - کتابخانه
بحثی میان مهری و کیوان درباره ارزشهای سنتی و مدرن شکل میگیرد. نرگس متوجه علاقه رضا میشود
پرده اول - اتاق خوابگاه دانشجویان
بحث میان دانشجویان درباره مسائل روز مثل عشق، آزادی، عقاید، تبلیغات. ازینجا تضاد میان شخصیتها آغاز میشود