عنوان داستان: خاطرات خیالی
نویسنده: ژرفین
دوسالی از زندگی شان می گذشت. بی خیالی و بی توجهی مرد به همسرش باعث شد بود زن تنهاو گوشه گیر شود و به خودش پناه ببرد زن اهل گلایه نبود دختری زیبا و آرامی که دنیا حرف در چشمانش بود با آنکه صبور بود ولی رفتارهای مرد امان زن را بریده بود با خودش فکر می کرد یه مرد از همسرش چه می خواد من چهره ای قابل قبول دارم, مهربانم, گذشت دارم ,طمع کار نیستم, مخالفت های الکی ندارم, همیشه سعی کردم برای همسرم لذتبخش باشم , آراسته ام ,دست پخت خوبی دارم, از تشنج و بحث دوری می کنم, به تمام معنا همسری میکنم, وهمسوی او هستم, ولی باز خلعی در من هست که اینگونه از من دوری می کند
شب و روز با خودش کلنجار میرفت که چگونه با همسرش رفیق شود و از تاری که دور خودش تندیده خارج شود اولین کار که به ذهنش رسید این بود که هرچیزی که مرد او دوست داشت و یادداشت کنه تا فراموش نکند. از غذاهای مورد علاقش گرفت تا لباس های دلخواه همسرش بارنگ های دلخواه او وبعد خانه را آنطور که همسرش دوست داشت مرتب می کرد و غذا های دلخواهش را بپزد و لباس های رنگی زیبایی را پوشید همان رنگ های که همسرش دوست داشت. تمام سعی خود را کرد تا دلخواه مردش باشد ولی به چشم او نمی آمد زن غم های زیادی در سینه داشت می خواست با همسرش درد دل کند و از مریضی لاعلاجی که چندماهی است گریبان گیرش بود بگوید از فرصت کوتاهی که برایش باقی مانده حرف بزند و کنارش زندگی کند .آری انتظار سخت است ولی یک شب عزم خود را جزم کرد تا به همسرش تمام حرف هایش را بگوید .همه چیز را آماده کرد تا راحت حرف بزند شام خوشمزه ای پخت ولی ساعت از ده گذشت خبری از مرد نبود زن دلشوره گرفته بود. شروع به راه رفتن کرد و طول سالن پزیرایی را چندین باری طی کرد طوری که آمارش از دستش خارج شده بود به ساعت نگاه کرد عقربه های ساعت عدد دو را نشان میدادند. درسته, دو نصف شب بود.چه انتظار کشنده ای , خبری از همسرش نشد .کم کم داشت کلافه می شد که صدای پیچاندن کلید در قفل در خانه او را کمی آرام کرد دست هایش را بهم میمالید و چشمان خسته خود را سمت در چرخاند چشمانی که با آن همه انتظار و خستگی زیبا بودند
همسرش وارد خانه شد بدون توجه به میز شام و نگاه های منتظر زنش گفت :چرا بیداری برو بخواب وبعد به اتاقش رفت با دیدن رفتار مرد اشک در چشمان زن حلقه زد و آنقدر چشم هایش پر شد که قطره قطره سرازیر شدند و روی میز می چکیند زن نمی توانست مانع ریزش اشک ها شود و البته دلش هم نمی خواست. جلو آن را بگیرد چون می دانست تمجمع آن ها باعث ایجاد سیل مخربی می شود که با خودش متانت و آرامش وجودی زن را می برد. بعد از آن شب دیگر اصراری به دیده شدن در دیدگان همسرش را نداشت حرف های خودش را تنها باخودش در میان می گذاشت وسعی می کرد از روز های باقی مانده عمرش استفاده کند و شروع به نوشتن کرد ازموضوعاتی که دوست داشت در زندگیش رخ دهد ,همان موضوعات و اتفاقات زیبای که هر کسی دوست داره در زندگی تجربه کند و بدل به خاطرات شود ول افسوس که خاطره ای برای زن در کار نبود او باید خیالات ذهنش را می نوشت و اسم آن را گذاشت خاطرات خیالی اوحرف های را در ذهنش مرور می کر د و می نوشت .زن توانش کم شده بود روز به روز ضعیف تر میشد طوری که همسرش که توجه چندانی به او نداشت متوجه شده بود یک روز سر میز صبحانه رو به او کرد و گفت:یه دکتر برو صورتت آن شادابی را ندارد و بعد بلند شد کیفش را برداشت از خانه بیرون رفت .زن فقط رفتنش را نگاه می کرد با خود گفت ;آخرین باری هست که چشمانم دور شدندش را میبیند مرد نمی دانست که وقتی باز گردد. دیگر همسرش نیست .زن خانه را مرتب کرد شام مورد علاقه همسرش را پخت و لباس سفید با گل های سرخ رابر تن کرد همان لباسی که سر سفره عقدشان پوشیده بود .آخرین خاطره خیالی خودش را نوشت و روی تخت خود دراز کشید نور از لای پرده اتاق به صورتش می تابید نوری ضعیفی که حاکی از غروب خورشید بود زن نوشته هایش را در آغوش کشید وچشمانش را بست وماننده خورشید غروب کرد با این تفاوت که طلوعی در کار نبود و او به خواب ابدی فرو رفت