عنوان داستان: جدایی

نویسنده: ژرفین


امروز بعد از چهار سال دوباره به کافه بهار آمدم. جایی که قرارهای عاشقانه به دیوارهایش رنگ پاشیده و گلدان های شمعدانی سرخ و سفیدش عطر ماندن میدهد و بوی چای هلش فضای معنوی عشق را دو چندان به تصویر می کشد ومن مثل همیشه منتظر آمدنش هستم

نشستم تا بیاید و مرا به آرامش و عشقی که این سالها قول داده بود برساند. پس کجاست هر بار که صدای زنگوله های آویزان بالای در کافه به گوش می رسید من سریع بسمت در نگاه میکردم ولی خبری از آمدنش نبود. پس از یک ساعت انتظار بلاخره آمد مثل همیشه خوشتیپ و خوش بو بود ولی عطرش بوی عطری که من برایش هدیه میفرستادم نبود ته دلم لرزید هر چه به من نزدیک تر میشد حس میکردم غریبه تر میشود وقتی به میز رسید از جا بلند شدم

به من نگاه کرد و گفت: سلام خوبی بفرما بشین

وای همین! چقدرسرد با من برخورد کرد و نشست من سفارش چای و هل دادم می دانستم دوست دارد مدتی در سکوت گذشت ولی این سکوت فرق می کرد با خودم فکر می کردم چرا حرف نمیزنه و فقط به فنجان زل زده و بر و بر داره بهش نگاه میکنه اخه در فنجان چای به دنبال چی بود. دوست داشتم بگویم کجا بودی چرا مرا با کوهی از خاطراتت رها کردی وچشمانم را به انتظار عادت دادی وای خدای من چقدر این فکرها درذهنم جولان میداد. چقدر دلتنگش بودم در حدی که دوست داشتم ساعت قدیمی کافه بخوابد و اوتا ابد روبروی من بنشیند حتی اگر کلامی بین ما رد و بدل نشود نگاهش برایم کافیست. کاش می دانست چهار سال دوری من را چقدر صبور کرده است اگر ساعت ها بشنیم روبروش هرگز چیزی نخواهم پرسید تا خودش با صدای زیبایش برایم تعریف کند و بگوید که کجاها رفته بوده

درهمین فکر ها بودم که او سفارش چای دوم را داد ما هنوز چای اول را نخورده بودیم ولی سردی چای, عطرو طعمش را گرفته بود مثل حس سردی که از نگاهش به من منتقل میشد. من که برای دیدنش شور و شوق عجیبی داشتم خون در رگهایم به تکاپو افتاده بود و گرمای تنم بالا رفته بود ولی با دیدن رفتارش مثل چایی که در فنجان بود سرد شده بودم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا اینکه بهارخانم چای دوم را آورد و رو به ما کرد و گفت: چند وقته ندیدمتون و بعد رفت

چرا اینقدر کوتاه کاش ادامه میداد ازاین سکوت کلافه شده بودم و خاطرات مدام جلوی چشمانم رژه میرفتند و او باز همینطور خیره به فنجان چای بود

بعد از کمی درنگ، فنجان را بالا آورد و یک قلپ از چای را خورد و گفت: عجیبه همه چی تغییر کرده الان طعم این چای من که منتظر شنیدن یک کلمه بودم با ذوق گفتم اره درسته همون طعم چند سال قبل رو....و نگاهی کردی و گفتی چه حیف که فقط همین چای طعم گذشته رو داره وهیچ چیز سر جای خودش نیست و حتی اندکی از گذشته را با خودش حمل نمیکنه با این جمله تمام لحظات انتظار بر سرم آوار شد. حرف هایش بوی برگشتن و ماندن نمی داد جان به لبم رسیده بود همین طور که فنجان چای را در دستانم می فشردم منتظر ادامه حرف هایش بودم و او با آرامش یک قلپ دیگر از چای را نوشید و به من نگاه کرد و گفت: زمانی که برای کار به آلمان رفتم فکر نمی کردم که تنهایی و دوری ازاینجا و خانواده مرا بیمار و کم طاقت کند ولی بعد دو سال فهمیدم من آدمش نیستم آدم تنهایی، برای همین با دختری که او نیز مثل تو مهربان است آشنا شدم بعد از مدتی فهمیدم او در شرکت ما در بخش واردات کار می کند علاقه من به او روز به روز بیشترشد. او به فرهنگ ما علاقه داشت و سعی می کرد فارسی یاد بگیرد با استعداد و زرنگ بود در همین رفت و آمد ها بود که فهمیدم عاشق شدم او نیز به من ابراز عشق میکرد و همین باعث شد با هم ازدواج کنیم و بعد از دو سال که از ازدواجمان می گذشت و دیدن هدیه های تو هر روز عذاب وجدانم بیشتر میکرد تا اینکه مرا وادار کرد به ایران بیایم و به تو بگویم که زندگی من تغییر کرده و دیگر به ایران باز نخواهم گشت و تو نیز هر جوری که دوست داری زندگی کن و به آرزوهایت... ؛ دیگر صدایش را نمی شنیدم، گوش هایم پر شده بود ازصداهای نامفهوم و اشک لعنتی جلوی دید من را گرفته بود دیگر چهره اش را نمی دیدم

بهش گفتم همین؟ و او گفت: زندگی اونجوری که ما فکر میکردیم پیش نرفت انتظار بیجایی از زندگی داشتیم. زمان و مکان و موقعیت همه چیز را تغییر می دهد اگر نتونستم این حرف ها را زودتر به تو بگویم دلیلش دوست داشتن و ترس بود هرچه زمان میگذشت گفتن این موضوع سخت تر می شد. متاسفم! و صندلی را به عقب کشید و بلند شد

من نگاهش میکردم چقدر راحت حرف میزد از سالهای انتظار من بدون اینکه حتی یک عذرخواهی کوچک کند کافه را ترک کرد. وای بر من چهار سال از بهترین سالهای عمرم را در فکر و انتظار چه کسی گذراندم که حتی حاضر نشد اشک هایم را پاک کند و برود. یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: دخترم عشق معامله نیست. ولی کاش به من یاد میاد عشق خود معامله است عشق بی منت بخشیدن بهترین سالهای عمرم به یکنفر بود که درکی از محبت، وفاداری، صداقت و عشق نداشت و فقط فردی ریاکار، دروغگو و دسیسه باز بود

وای که هر چقدر خودم را سرزنش کنم کم است من چرا باید دردوست داشتن چنین انسان بی احساسی بریز و به پاش میکردم چقدر مهر نثار کسی کردم که حتی به من فکر هم نمی کرد و این جدایی تلخ داغ عبرتی شد برسینه ام و این تاوان سنگین به من آموخت که عشق بخشی از زندگیست نه تمام آن