عنوان داستان: پاییز
نویسنده ژرفین
سالهاست که دل خوش کرده است به پاییز و برای آمدنش لحظه شماری می کند. او عاشق است و همانند نامش رویایی و در این سن و سال از لباس های زیبایی که به تن میکند پیداست. پیراهن هایی با زمینهٔ زرد و نارنجی با طرح های زیبایی از برگهای رنگی . رویا در باغی نسبتاً بزرگ در لواسان زندگی می کند انگار درختان باغ نیز می دانند او پاییز را دوست دارد برای همین زودتر از درختان کوچه رنگی می شوند. رویا عاشق راه رفتن روی برگ هاست و فکر میکند صدایی که زیر پاهایش به گوش می رسد از شکستن قولنج برگهاست از خستگی ماه هایی که پشت سر گذاشته اند. آری بهترین موسیقی است که طبیعت از دل قدم های رویا می نوازد. پدرش از خانواده ای متمول و سر شناس بود خانوادهٔ آنها از وقتی رویا به دنیا آمد درروز تولدش که اول مهرماه بود به باغ میرفتند و این رسم ادامه پیدا کرد تا وقتی که رویا قد کشید ودختر زیبایی شد همین باعث شد رویا عاشق پاییز شود. بعد سال ها که رویا خاطراتش را مرور می کند. قبل از هر چیز یاد آن روزی می افتاد که اولین بار فهد را دیده بود دقیقاً سال١٣٥٠ در سومین روز از پاییز بود. روزی که پدرش پسرک دانشجویی را استخدام کرده بود که به درختان باغ رسیدگی کند. او باغبان عاشق پیشه ای بود که به گلها بوسه میزند و رویا تا به حال چنین چیزی را ندیده بود. او برای برگ های افتاده شعر می سرود و تن درختان را نوازش میکرد.
رویا کم کم دلداده پسرک باغبان شد و روزی که برای اولین بار با فهد صحبت کرد را به خاطر دارد درباره گل و گیاه بود و پسرک باغبان با آن صدای زیبایش از هنر باغبانی خودش می گفت. رویا هر روز به بهانه های مختلف با پسرک صحبت می کرد.آن دو دلبسته و بی قرار هم شده بودند. وقتی پدر رویا از دلدادگی دخترش به پسرک باغبان مطلع شده گفت:
- باید برگردیم تهران زن من می دونم که باید چیکارکنم و صلاح کار خانواده و بچه ها بدست بزرگترشون باید باشه و بس.
اولین بار بود که پدرش بدون هیچ توضیحی و بدون توجه به التماس های دخترش کار خودش را می کرد به قول معروف مرغ پدرش یک پا داشت.
حدوداً بعداز سه ماه اواخر زمستان بود که رویا با عمه خانم به باغ لواسان باز گشتند. وقتی به باغ رسیدند اول رویا سراغ فهد را گرفت اما باغبان جدید که تازه آمده بود خبری نداشت. رویا کنار گلدانهایی که به خاطر سرما با کیسه های پلاستیکی پوشانده شده بودند نشست و اشک هایش سرازیر شد. گلها را از روی کیسه نایلنی نوازش می کرد که ناگهان چشمش به گلدانی افتاد که روبان قرمزی دورش بسته شده بود همان روبان موهای رویا که پیش فهد جا مانده بود فهمید که این یک نشانه است رویا گلدان را بلند کرد که ناگهان بسته ای که لای کیسه پلاستیکی پیچیده شده بود از ته گلدان جدا شد و افتاد.
داخل بسته کاغذی قرار داشت که رویا کنجکاوانه کاغذ را باز کرد و شروع به خواندن آن کرد پشت آن نوشته بود «امیدوارم نامه ام را پیدا کنی» و اینگونه نوشته شده بود:
رویا جان عشق زیبای من
تو آنقدر خوب هستی که نمی شود دوستت نداشت
عزیز جانم دلتنگت شده ام پاییز قرار نبود برای ما فصل رفتن و تنهایی و بغض باشد
ولی گریزی نیست. شاید پاییز سال بعد و یا سالیان بعدش نارنجیهای زیبا را کنارتو ببینم
آنوقت جان میدهد برای قدم زدن با تو زیر باران پاییزی در دنیای دو نفره مان
غصه نخور زیبای من تاریخ انقضای دلتنگی، همیشه زودتر از چیزی که ما فکر کنیم می گذرد
به امید رسیدن آن روز
دوستت دارم فهد
بارها و بارها نامه را خواند و هنوز هم می خواند از آن سال به بعد رویا هر سال با شروع پاییز به باغ لواسان می رود ولی تاریخ انقضای دلتنگیش فرار نمی رسد و چشم انتظار است و با خودش می گوید چه خوب میشد که خدا سهم همهٔ انسان ها را از عشق، پشت در زندگىشان مىگذاشت و چه خوب ميشد خدا آرزوهاى ما را با حكمت و مصلحت گره نمی زد تا ميشد با خيال راحت زندگى را نفس كشيد و نه اینکه در دلتنگی جنون وار زندگی کرد.
بعد از چهل سال باغ همان باغ است درختان تنومند تر و باغچه در دل پاییز زیبا تر شده اما همواره این تنها رویاست که در رویای پاییزی با او بودن به سرمی برد