عنوان داستان: افسانۀ زرگیس و برادرانش

نویسنده: ژرفین


یکی بود یکی نبود در زمانهای قدیم آسیابان پیری همراه با زن و سه پسر و دخترش با خوشی در کنار هم زندگی میکردند آسیابان مردی دانا و کوشا بود و به فرزندانش بزرگواری، انصاف، شرافت و شجاعت را آموخته بود. روزی از روزها پیرمرد آسیابان مریض شد و طبیب به بالینش آمد و پس از معاینۀ او به خانواده اش گفت: « دوای درد این پیرمرد عصارۀ گیاه فراگژ است و این گیاه فقط در کوه بیستون یافت میشود.» فرزندان آسیابان که خیلی پدر را دوست می داشتند تصمیم گرفتند تا به هر زحمتی شده این گیاه را بدست آورند.

نخست پسر بزرگ که مهرزاد نام داشت عزم سفر کرد و با خانواده خداحافظی نمود و به راه افتاد. رفت و رفت تا به دریاچه ای رسید و دید اطراف آب، سرشار از درختان خشکیده است و بی خبر از همه جا خسته و تشنه از آب آن نوشید. ناگهان با پایین رفتن آب پاهایش به زمین چسبید و در زمین فرو رفت و بدنش نیز تبدیل به درختی کهنه و خشک گردید و مرغی سخنگو بال زنان روی مهرزاد که تبدیل به درختی خشکیده شده بود نشست و به زبان آدمیزاد گفت: «این طلسم جادوگر است که دریاچه را جادو کرده اگر زمرد دشت عبث را درون دریاچه پرتاب کنند طلسم جادوگر باطل میشود و همۀ این درختان خشک که مانند تو انسان هستند به حالت اول بازمیگردند» و پر زد و رفت.

خانواده آسیابان پس از مدتی که خبری از پسر اولشان نشد تصمیم گرفتند تا پسر دوم را برای یافتن گیاه فراگژ بفرستند. پسر دوم که جوانی راسخ و قوی هیکل بود فرجاد نام داشت او تصمیم گرفت پا جای پای برادر بزرگترش بگذارد و راهی سفر شود و با بوسیدن روی مادر و دست پدر به راه افتاد. رفت و رفت تا به دریاچه زمرد رسید و خواست تا جرعه ای آب بنوشد که ناگهان برادرش فریاد زد: «مراقب باش نباید از آب دریاچه بنوشی.» فرجاد به اطراف نگاه کرد اما کسی را ندید برادرش فریاد زنان تکرار میکرد: «من مهرزاد هستم آیا صدای مرا نمیشناسی؟» فرجاد جواب داد: «آری اما کجا هستی؟ چرا مخفی شدی؟ من تو را نمی بینم.» مهرزاد فریادکنان ادامه داد: «نزدیکتر بیا این منم چهارمین درخت بلوط کهنسال، آیا میدانی تمام این درختهای خشکیده روزی انسان بودند اما طلسم شده اند ساحره دریاچه را طلسم کرده و من با نوشیدن آب آن تبدیل به این درخت خشکیده شدم تنها راه نجات ما، یافتن زمرد دشت عبث و انداختن آن درون آب دریاچه است.»

فرجاد غمگین و متعجب از این راز عجیب به راهش ادامه داد. رفت و رفت تا به دشت عبث رسید و از دور کشاورزی را دید که مشغول کار است. چون نزدیک غروب آفتاب بود و روز به تاریکی میرفت و فرجاد هم بسیار خسته و گشنه شده بود به نزد او رفت و از کشاورز در ازاء کار، طلب آب و غذا و جایی برای خواب نمود. کشاورز که مردی مهربان بود گفت: « پسرم نیازی به کار کردن تو نیست من میدانم که تو مسافری و مهمان من شده ای گرچه من و خانواده ام فقیر هستیم اما مهمانان را همواره گرامی داشته ایم داخل کلبه شو و خوراک بخور و استراحت کن من نیز اندکی دیگر خواهم آمد.» فرجاد با قدردانی از گشاده رویی کشاورز یزدان را سپاس گفت و قدم داخل کلبه گذاشت و دید همسر کشاورز و پسرش در حال گرم کردن اجاق برای پختن نان هستند. کمی استراحت کرد تا پیرمرد کشاورز به کلبه بازگردد و سپس غذا خوردند. هنگام خوردن خوراک متوجه ناراحتی و غمی در چشمان خانواده کشاورز شد و علت را پرسید. کشاورز پاسخ داد: «چون مهمان ما هستی نمی خواستیم تو را دلگیر کنیم و لب به گلایه نگشودیم اما جریان از این قرار است که چند سال قبل جادوگر دریاچه زمرد را طلسم کرد و از آن پس آب دریاچه که به سمت مزارع ما کشاورزان می آمد حاصلخیزی را از زمینهای ما گرفت و حالا بیشتر محصولات ما پوک و پوسیده و میان تهی ثمر می دهد و مردم این دشت تهیدست و مفلوک گشته اند و هرکسی نیز بدنبال زمرد باطل کننده طلسم جادوگر رفته دیگر بازنگشته است نگهبان آن زمرد ماری است که با نزدیک شدن هرشخصی، در دم او را می بلعد و هیچ اثری از آثار آدمی باقی نمیگذارد.»

سحرگاه فرجاد بیدار شد و عزم سفر کرد و کشاورز آذوقه ای به او داد و فرجاد نیز برای مهمان نوازیشان از آنها تشکر کرد و براه افتاد. رفت و رفت تا به بیشه ای رسید و دید شیری زخمی که پایش در تله شکارچیان گیر کرده ناله میکند اندکی به شیر نگاه کرد و وقتی دید شیر توان حمله به او را ندارد تصمیم گرفت تا به حیوان بیچاره کمک کند. فرجاد جوانی دلرحم بود جلو رفت و پای زخمی شیر را از تله بیرون آورد و با مرهمی که همراه داشت تیمار کرد و با تکه ای از لباس خود آنرا بست و یزدان را سپاس گفت که توانسته گره گشای موجودی زنده بر خاک ایران زمین باشد و به راه خود ادامه داد. رفت و رفت و از بیشه زار گذر کرد و دشتهای فراخ را پشت سر گذاشت. فرجاد پس از ساعتها پیاده روی بسیار گرسنه و خسته شده بود از دور سه درخت تنومند را دید که در کنار تخته سنگی بزرگ قرار داشتند تصمیم گرفت در آنجا استراحت کند و مقداری از آذوقه ای که مرد کشاورز به او داده بود را بخورد. زیر سایه درختان نشست و سفره را گشود ولی هنوز لقمه ای بر دهان نگذاشته بود که یکباره ماری عظیم الجثه با لکه های طلایی از زیر تخته سنگ بیرون خزید.

با بیرون خزیدن مار که بر روی گنجینه و زمرد دشت عبث خوابیده بود نور خورشید بر گنج که پر از سکه های طلا بود تابیدن گرفت و در چشم فرجاد منعکس شد بطوری که نمیتوانست هیچ جایی را ببیند و با حرکت مار صدای بهم خوردن سکه های طلا بلند شد و ناگهان همه جا تیره شد و دست و صورت و بدن فرجاد مایعی لزج و سوزنده را بر پوست خود احساس کرد و فهمید که مار او را بلعید و داخل شکمش به جلو هل میدهد و ناگهان صدای غرشی به آسمان برخواست و فرجاد از حرکت لغزشی در دل مار به سکون رسید و اندکی در همان وضع بود. با تلاش و تقلای بسیار خنجرش را از کمر بیرون آورد و شروع به ضربه زدن کرد و پس از چندین ضربه از داخل شکم مار، توانست پوست آنرا پاره کند و راهی به بیرون باز نمود و متعجبانه دید که شیر زخمی که او نجات داده بود به کمکش شتافته و گردن مار را دریده است و بالای سر مار به انتظار رهایی او نشسته بود. فرجاد تا از شکم مار بیرون آمد یزدان را سپاس گفت و از تمام گنجینه تنها زمرد دشت عبث را در مشت گرفت اما چند قدمی بیشتر نتوانست راه برود که به زمین افتاد و از حال رفت. زهر مار در جسم فرجاد اثر کرده بود و بدنش را سست و ناتوان ساخته بود.

هفته ها گذشت و خبری از پسران آسیابان که برای یافتن دوای درد پدر رهسپار گشته بودند نشد. پسر سوم آسیابان که نیکدل نام داشت تصمیم گرفت تا از مسیری دیگر به سمت کوه بیستون برود و پس از بوسیدن دست پدر و روی مادر به راه افتاد. رفت و رفت تا به جنگل چیلان رسید و دید دختری شیون و زاری میکند. بطرفش رفت و دلیل این کار را از آن دختر پرسید و دختر جواب داد: «من و خواهرم عطار هستیم و از کوه بیستون بازمیگشتیم و گیاهان دارویی که مردم نیاز دارند را باخود آورده ایم دیشب در کلبه متروکه جنگل اتراق کرده بودیم تا شب را صبح کنیم سحرگاهان من زودتر از خواهرم از خواب بیدار شدم و رفتم تا مقداری میوه برای صبحانه بیاورم که از دور دیدم دیوی سیاه به سمت خواهرم آمد و او را گرفت و با خود برد و چون قدمهای بزرگی دارد و جثه من نحیف است نتوانستم به گرد پایش برسم و خواهرم را به اسارت برد. خانه دیو سیاه در غاری میان جنگل است اگر بتوانی خواهرم را از چنگ دیو آزاد کنی هرچه بخواهی برایت انجام میدهم.» پاکدل دست نوازش بر سر دختر کشید و ماجرای پدر و برادرش را برای او تعریف کرد دختر نیز قول داد تا اگر پاکدل بتواند خواهرش را زنده و سلامت برگرداند عصاره گیاه فراگژ را به او دهد.

پاکدل رفت و رفت تا به غاری در میان درختان انبوه جنگل رسید و وارد غار شد. پس از کمی گشتن دید دختری با موهای خرمایی که یک پایش به زنجیر بسته شده در حال درست کردن غذا است اطراف را نگاه کرد ولی اثری از دیو ندید جلو رفت تا دختر او را دید خوشحال و التماس کنان از پاکدل خواست تا زنجیر را از پایش باز کند و از دست دیو سیاه رهایش کند. پاکدل مشغول شکستن زنجیری شد که یکسر آن به پای دختر بود و سر دیگرش در تخته سنگی فرو رفته بود و داستان و اتفاقات مسیر را برای دختر تعریف کرد. هر چه ضربه به زنجیر میزد هیچ تغییری در زنجیر ایجاد نمیشد و حلقه های آن سفت و محکم بهم چسبیده بود. مدتی گذشت و دختر رو به پاکدل نمود و گفت دیو سیاه تا دقایقی دیگر می آید و وقتی نمانده و تو نتوانستی زنجیر را باز کنی چاره کار شمشیر پولادین پادشاه است و بدون آن نمیتوان این زنجیر آهنی را پاره کرد بهتر است تا دیو بازنگشته بروی و اگر بتوانی با آن شمشیر بازگردی من نیز از شر این زنجیر خلاص خواهم شد.

پاکدل پذیرفت و تا خواست از غار بیرون بیاید دیوی سیاه داخل شد و نعره زد:«بوی آدمیزاد میاد.» دخترک پاسخ داد:« آری من آدمیزادم مگر نمیدانی» دیو که از جواب دختر دربند خوشش نیامده بود شامه اش را بکار انداخت و بو کشان بدنبال نیکدل گشت تا اینکه او را پشت در پیدا کرد و قهقه زد و گفت: « آدمیزاد مغز فندقی دیدی پیدایت کردم از فردا کار تو این است که هر روز بعد از بازگشت من از شکار باید شپشهای تنم را در بیاوری تا بتوانم راحت تر بخوابم» این را گفت و نیکدل را در یک قفس وسط غار زندانی کرد.

مدتها گذشت و حال پیرمرد آسیابان وخیم تر میشد و خانواده آسیابان هم دلواپس پیرمرد و هم نگران پسران بودند. دختر آسیابان، فردی بسیار باهوش و زیرک بود که زرگیس نام داشت و تصمیم گرفت تا تنها اسب آسیابان را زین کند و به راه افتد. به تاخت رفت تا به دریاچه زمرد رسید و برادرش که تبدیل به درخت بلوط کهنسال شده بود داستان خود را برایش تعریف کرد. پس از اینکه زرگیس فهمید علاج شکستن طلسم دریاچه زمرد چیست به تاخت به راه افتاد و به دشت عبث و کلبه کشاورز رسید و سراغ برادرانش را از او گرفت و کشاورز نیز از حسن شجاعت فرجاد گفت و راه جنگل چیلان را نشانش داد. زرگیس چهار نعل بسمت جنگل چیلان رفت و دخترک عطار را مشغول چیدن گیاهان دارویی دید و از او سراغ برادرانش را گرفت و او نیز برایش ماجرا را تعریف کرد و خواست تا شب را نزد او اقامت کند و فردا به راهش ادامه دهد زرگیس نیز پذیرفت. سحرگاه به راه افتاد و به تاخت رفت و به غار دیو سیاه رسید و دید برادرش در قفس زندانی است و دخترک عطار مشغول طبخ خوراک است آنها نیز چاره شکستن قفس و زنجیر که تنها بوسیله شمشیر پادشاه ممکن بود را برایش توضیح دادند و زرگیس به سرعت رهسپار قصر شاهنشاه شد.

پس از گذر کردن از دروازه شهر هگمتانه به بارگاه عام رسید و درخواست دیدار با شاه را کرد اما به او پاسخ دادند که بدلیل گمشدن انگشتر پادشاه که مهر سلطنتی است بزرگان و معتمدان دربار جمع شده اند تا انگشتر را زودتر بیابند و از سکه ها و خزانه حکومتی محافظت کنند تا با سوء استفاده از مهر شاهنشاه کسی نتواند در شهرها خودسرانه گنجینه و خزانه را خالی کند و به همین دلیل کسی را به حضور نمی پذیرد. زرگیس که دختری نکته سنج و زیرک بود گفت من می توانم انگشتر پادشاه را بیابم زود نزد او بروید و پیام مرا برسانید.

پس از اندکی معطلی زرگیس را به دربار بردند و از در کاخ که وارد شد پسر پادشاه او را دید و یکدل نه صد دل عاشقش شد و جلو رفت و نام و نشان او را پرسید زرگیس سر ادب فرود آورد و خود را معرفی کرد و پسر پادشاه راز دل را به زرگیس گفت. زرگیس شاد گشت و از او قول گرفت که پس از سخنانش نزد پادشاه هر اتفاقی افتاد به سرعت او را بیابد و به دیدارش بیاید که چاره کار در ترفندی است که طرح کرده و حل این معما فقط با دانستن آن نکته که بعد به پسر پادشاه خواهد گفت ممکن میشود. پس از این گفتگو و عهدی که پسر پادشاه با وی بست خیالش راحت شد و داخل ایوان شاهنشاه گشت. پادشاه نگاهی عاقل اندر سفیه به زرگیس کرد و پرسید: «چگونه خواهی فهمید انگشتر سلطنتی کجاست و چطور میخواهی انگشتر را بازگردانی؟»

زرگیس به احترام سر فرود آورد و گفت: «شاهنشاها خواسته ای دارم که اگر قبول بفرمایید خصوصی خدمت شما عرض خواهم کرد»

پادشاه پاسخ داد:«خیر نمیتوانی تمام این افراد معتمدین من هستند اگر حرفی داری در حضور همه باید مطرح کنی»

چشمان زرگیس برقی زد و به آهستگی شروع به راه رفتن در سرسرای قصر نمود و با نگاه کردن به حضار با صدایی رسا لب به سخن گشود:«ای بزرگان چه کسی میتواند حکمران یک سرزمین باشد مسلما کسی که انگشتر پادشاهی را دارد نه کسی که بر سر تاج شاهی نهاده است در شهرهای دور و نزدیک چه میدانند که بر تخت شاهنشاهی چه کسی نشسته غیر از اینکه مهر پادشاهی بر طومارها نقش می بندد و بر شهرها و روستاها حکمفرمایی میکند. چه کسی خارج از این کاخ و در شهرها و کشورهای دیگر میداند که در دربار چه اتفاقی رخ داده آیا پادشاه جانشین انتخاب کرده یا پادشاه زبانم لال مرده است همه چیز را دارنده مهر تعیین میکند و هرکس امروز دارندۀ آن انگشتری است میتواند نام خود را بر طومار بعنوان پادشاه جدید بنویسد و مهر کند و یا حتی با ممالک دشمن وارد دسیسه شود و تخت شاهی را تصاحب کند اینچنین نیست که فکر کنیم دارنده این مهر میتواند فقط پولهای خزانه را به غارت ببرد امیدوارم دزد انگشتر در این خیال نباشد. پادشاها بنظر من تنها راه یافتن انگشتر از دم تیغ گذراندن تمام کسانی است که به آنها مشکوک هستید شاید انگشتر پیدا شود» زرگیس این سخنان را گفت و تا خواست مرخص شود پادشاه دستور داد بدلیل گستاخیش او را در سیاه چال بندازند تا درس عبرتی برای دیگر یاوه گویان شود.

پس از انداختن زرگیس در سیاه چال پسر پادشاه که با او پیمان بسته بود تا زرگیس را بیابد در زندان به دیدارش رفت و دستی بر گیسوی او کشید و به چشمانش زل زد و گفت: «مرا یارای سرپیچی از فرمان پدر نیست ولی هرکاری که در محدوده اختیارات من باشد از تو دریغ نخواهم کرد بگو تا از من چه میخواهی ای زیبا سرشت»

زرگیس پاسخ داد:« از فرزند خلف نیز همین انتظار میرفت و اکنون با شنیدن این سخن از تو دلم قرص شد که نیرنگی درکار تو نیست. من در حضور پادشاه و درباریان سخنانی گفتم تا دزد انگشتر را ترغیب به زیاده خواهی کنم و حس طمعش را برانگیزم و وسوسه هایش را بیشتر کنم. حال من بر این گمانم که آن دزد مکار درصدد تصاحب تخت شاهی برخواهد آمد و با نوشتن نام خود بر طومار و فرستادن آن توسط چاپارها به کشورهای اطراف دسیسه ای را تدارک خواهد دید تا بتواند بر تخت پادشاهی جلوس کند. تو باید سربازانی را بر دروازه شهر بگماری و هر چاپاری که به خارج از شهر به مقصد کشورهای دیگر از طرف پادشاه پیغام میبرد را دستگیر کنی و بدون اینکه کسی خبر دارد شود فقط به نزد شاهنشاه ببری»

پسر پادشاه پذیرفت و پیشانی زرگیس را بوسید و از سیاه چال خارج شد. بشنوید از دزد انگشتر که در جمع معتمدین پادشاه حضور داشت و با شنیدن حرفهای زرگیس افکار شومی در سر پروراند و اقدام به نیت پلید خود کرد. پس از گذشت چند هفته زندانبان همراه با پسر پادشاه به سیاه چال آمدند و پسر پادشاه که عاشق دلخسته زرگیس گشته بود با دیدن دوباره او اشک شوق ریخت و یکدیگر را در آغوش کشیدند و به نگهبانان دستور داد زرگیس را به گرمابه راهنمایی کنند و لباسی فاخر بر تنش کنند و به حضور شاه بیاورند.

وقتی زرگیس به حضور پادشاه رسید لبخند شادی را بر لبانش دید و پادشاه از تخت برخواست و به سمت زرگیس رفت و گفت: «انگشتر مهر سلطنتی با تدابیر و ذکاوت تو پیدا شد. آن طرار و دزد نابکار که وزیر قبلی ما بود طوماری نوشته بود و از ممالک دشمن درخواست یاری کرده بود که به کشور حمله کنند و در موعد مقرر او نیز از مهر انگشتر استفاده کند و از قدرت ارتش بکاهد و با مهر شاهنشاهی آنها را فریب دهد و در قبال تسخیر کشور و این لطفی که به آنها کرده او را پادشاه نموده و جشن تاج گذاری برایش برپا کنند و نامش را در تمام ممالک بر لوح ها بنویسند و در قبال این خوش خدمتی بخشهایی از کشور را به دشمن واگذار کند. با ترفند تو نام آن دسیسه باز کشف شد. او که نامش را بر طومارها نوشته و با انگشتر پادشاهی مهر وموم کرده بود و توسط چاپار به خارج از کشور می فرستاد شناسایی شد و ما توانستیم بفهمیم که مار در آستین پرورش داده بودیم و او را به سزای عمل ناشایستش رساندیم. زمانی که تو به سرسرای کاخ وارد شدی فکر نمیکردم که انقدر با ذکاوت باشی حال میخواهم آرزویت را برآورده کنم و چون پسر من علاقه بسیاری به تو پیدا کرده قصد دارم تا تو را به عقد او درآورم آیا به این ازدواج راضی هستی؟»

زرگیس سری به نشانۀ احترام خم کرد و گفت:«شاهنشاها در آن روز تنها راه یافتن انگشتری را در فریب شخص سارق دیدم و یزدان را سپاس که ترفند من ثمره ای برای بقای حکمرانی شما داشت اکنون خواهشی دارم برادر من نیکدل در غار دیو سیاه اسیر است و تنها راه آزادی اش شکستن قفس پولادین او با شمشیر شماست اگر دستور بفرمایید که شخصی در این راه به من کمک کند پس از آن برای ازدواج با پسر شما با کمال میل حاضر خواهم بود»

پادشاه دستی به محاسن کشید و فریاد زد: «دیو سیاه؟ چطور جرأت کرده در سرزمین من مردمان را به زنجیر بکشد همکنون لشکری خواهم فرستاد و در خونش او را خواهم غلطاند و وجودش را از روی زمین پاک خواهم نمود»

زرگیس کرنش کنان از دربار خارج شد و بر اسب خود سوار گشت و پسر پادشاه و لشکری با صد سوار نیز به دنبال آنان رهسپار شد. رفتند و رفتند تا به غار دیو سیاه رسیدند و آرام داخل شدند و دیدند که دیو خواب است و نیکدل در قفس و دختر در حال پختن غذاست. لشکریان در دم به دیو حمله کردند و سرش را از تنش جدا نمودند. نیکدل و دختر عطار با دیدن خواهر و این اتفاق مسرت بخش فریاد شادی برآوردند. زرگیس از پسر پادشاه خواست تا اگر ممکن است در این مسیر همراهشان باشند و رهسپار شوند تا دختر عطار را به دست خواهرش برسانند و گیاه فراگژ را از او بگیرد و برای پدر ببرند. پسر پادشاه پذیرفت و لشکریان بدنبال او به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به انتهای جنگل چیلان رسیدند و دخترک را درحال چیدن میوه دیدند و دختران عطار با دیدن هم فریاد شادی برآوردند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و از پسر پادشاه و زرگیس و نیکدل برای این کارگشایی قدردانی کردند و با خوشحالی عصاره گیاه فراگژ را به زرگیس دادند.

پس از خداحافظی با دختران عطار، نیکدل و زرگیس و پسر پادشاه و لشکریان عازم گشتند. رفتند و رفتند تا از دور برق نور خورشید را بر روی زمین در محل تخته سنگی دیدند و فکر کردند این جادوی دیگری از ساحره است و با احتیاط نزدیک شدند و با تعجب دیدند که گنجینه ای بزرگ در آنجاست که منعکس کننده نور خورشید بوده و در کنارش شخصی نحیف دراز کشیده و شیری غرش کنان بالای سرش ایستاده است.

لشکریان می خواستند تا با تیر و کمان شیر را هدف بگیرند که شخص نحیف فریاد زد این شیر بی آزار و دوست من است به شما کاری ندارد. زرگیس و نیکدل که صاحب صدا را شناختند از اسب پیاده شدند و به سمت او رفتند و دیدند فرجاد برادر بزرگترشان است و یزدان را سپاس گفتند. فرجاد تعریف کرد که چگونه شیر مار را دریده و در این روزها که او بی رمق و مسموم از زهر مار در اینجا افتاده برایش غذا آورده و از او در برابر راهزنان و حیوانات درنده محافظت کرده است. پسر پادشاه که همیشه پادزهر مار به همراه داشت جرعه ای به فرجاد خوراند و اندکی بعد حالش رو به بهبودی نهاد و بر اسب نشست و راه دریاچه زمرد را پیش گرفتند و با رسیدن به نزدیکی آن زرگیس زمرد را درون آب دریاچه انداخت و در دم رنگ دریاچه دگرگون گشت و درختان خشکیده تبدیل به انسان شدند و مهرزاد خواهر و برادران خود را در آغوش کشید و مردمان طلسم شده یزدان را سپاس گفتند و از پسر پادشاه و فرجاد و نیکدل و زرگیس قدردانی کردند.

پسر پادشاه و لشکریان و فرزندان آسیابان به سمت خانه آسیابان رهسپار شدند. زن آسیابان بیرون از خانه نشسته بود و از دور گرد و غبار سم اسبان را دید و داخل خانه رفت و به آسیابان گفت از دور سوارانی می آیند. با رسیدن آنها به کلبه آسیابان مادر و فرزندان از دیدن هم شاد و مسرور گشتند و یکدیگر را درآغوش کشیدند. با خوردن عصاره گیاه فراگژ حال آسیابان پیر از وخامت درآمد و تندرستی خود را بازیافت و به فرمان پسر پادشاه گنجینه دشت عبث که توسط لشکریان حمل میشد به خانواده آسیابان داده شد و از آن پس نام دشت عبث به دشت پرثمر تبدیل گشت و کشاورزان و مزرعه داران به خوبی و خوشی در آنجا به زراعت و کشت و کار پرداختند. با بازگشت زرگیس و پسر پادشاه به قصر، جشن بزرگی برای ازدواج آنها برپا شد و پادشاه تخت شاهی را به آنها سپرد و پس از مدتی صاحب دو دختر و چهار پسر گشتند و سالیان سال در کنار هم به خوبی و خوشی گذراندند و مردم نیز از داشتن پادشاهی عادل و دادگر بر خاک ایران زمین خشنود و راضی بودند.

پایان