محل وقوع و شروع صحنه:
(در این پرده، شب به نیمه رسیده است. مسافرخانه همچنان پر از شادی و هیاهو است، اما همه میدانند که شب به انتهای خود نزدیک میشود. مهمانان خسته و کمی آشفته در گوشهای نشستهاند، برخی همچنان در حال رقص هستند و برخی دیگر مشغول گفتگو هستند. آنتونیا و پدرو در کنار یکدیگر نشستهاند و به باقی مهمانان نگاه میکنند. همه به نوعی حس میکنند که چیزی در این شب تغییر کرده است.)
آنتونیا:
(با لبخند و نگاهی ژرف به پدرو)
پدرو، فکر کنم این لحظههای آخر شب، بیشتر از هر چیزی به ما یادآوری میکنه که زندگی هر لحظهاش رو باید جشن بگیریم. شاید فردا مشکلات همونطور که همیشه هستن، ولی این لحظات، همین لحظات که با هم داریم، باید برای ما با ارزش باشن. (به صدای موسیقی اشاره میکند) به این موسیقی گوش بده، به این رقصها نگاه کن. همه دارن در کنار هم شادی میکنن، بدون اینکه به مشکلات فکر کنن.
پدرو:
(با نگاهی عمیق و کمی کلافه)
آنتونیا، من این رو میفهمم. من میفهمم که این لحظات لذتبخش هستن، اما همیشه فکر میکنم که آیا ما به اندازه کافی از دنیا میفهمیم؟ آیا فقط این لحظهها برای ما کافی هست؟ (با تردید ادامه میدهد) من همیشه به خودم میگم که باید تغییرات واقعی رو ببینم، نه فقط رقص و شادمانی.
آنتونیا:
(با صدای ملایم و چشمانش به دور دستها)
اما پدرو، شاید ما فقط اینطور باید تغییر کنیم. تغییر در این لحظات ساده و در همین لحظههاست که در کنار هم هستیم. شاید قرار نیست همیشه در جستجوی حقیقتهای بزرگ باشیم، شاید حقیقت این باشه که باید یاد بگیریم که در همین زمان کوتاه و همین لحظههای کوتاه از زندگی لذت ببریم.
(در همین لحظه، میگل از دور میآید و با شادابی خاصی وارد میشود. او به سرعت خودش را به پدرو و آنتونیا میرساند و به سرعت شروع به صحبت میکند.)
میگل:
(با خنده و انرژی زیاد)
آیا به این فکر کردید که ما شاید هنوز خیلی از زندگی رو نمیفهمیم؟ به نظر من، زندگی فقط همین لحظهها نیست. البته که باید از لحظات لذت ببریم، ولی چه چیزی در مورد اتفاقاتی که قراره بیافته؟ شاید باید به خودمون اجازه بدیم که در هر لحظه یاد بگیریم. در این لحظهها خیلی چیزها هست که میتونیم کشف کنیم. اما نباید بترسیم که یک روز برگردیم و خودمون رو در همون دورانی که ازش فرار میکنیم، ببینیم.
پدرو:
(با تعجب و به شوخی)
آیا میخواهی بگویی که ما باید اینجا بایستیم و دنیا رو تغییر بدیم؟ یعنی از همین مسافرخانه؟
میگل:
(با خنده)
نه! نه، نه! من نمیگم که باید دنیا رو همینجا تغییر بدیم. اما باید این لحظات رو به یادگار داشته باشیم. شاید هیچوقت نباید از آنچه داریم غافل بشیم. حتی این لحظات، این رقصها، این مکالمهها و خندهها همه ممکنه یک روز بهترین خاطرهها بشه. به هر حال، ما همیشه میخواهیم تغییر کنیم، اما در کنار این تغییرات، لحظات سادهای مثل همین هم باید مهم باشه.
آنتونیا:
(با لبخند)
بله، میگل. فکر میکنم همه اینجا یاد گرفتن که در کنار مشکلات، شادیها هم باید سهم بزرگی از زندگی باشن. همیشه به دنبال لحظات بزرگ نباشیم، شاید چیزی که داریم، همین لحظههاست.
(در همین لحظه، مهمان دیگری به نام ماریا وارد میشود و با هیجان به جمع میپیوندد.)
ماریا:
(با صدای بلند و پر از انرژی)
خب، خب! همه اینجا در حال صحبت درباره حقیقتهای بزرگ و فلسفهها هستین! (با نیشخند) اما چه چیزی بهتر از این؟ همه ما همینجا جمع شدیم و بدون اینکه خیلی به آینده فکر کنیم، داریم از حال لذت میبریم! پس چرا باید فکری کنیم که فردا چی میشه؟ فردا که میاد، باشه! اما امشب هم باید مثل امروز زندگی کنیم!
پدرو:
(با شوخی و نیشخند)
آره، فردا میاد، اما امروز باید زندگی کرد! اگرچه همیشه از فردا میترسم، امروز میخوام فقط رقص کنم و شاد باشم!
(مهمانان دوباره شروع به رقصیدن میکنند و فضا پر از شادی و هیجان میشود. در این لحظه، پدرو به یک گوشه میرود و از دور به همه نگاه میکند. در دلش افکار زیادی به ذهنش میآید، اما چیزی در چشمان اوست که نشان میدهد او در حال قبول کردن این لحظات است.)
پدرو:
(با خودش، در حالی که در گوشهای ایستاده است)
شاید حق با آنتونیا و میگل باشه. شاید من زیادی به دنبال حقیقتهای بزرگ بودم و نتونستم همین لحظههای ساده و کوچک رو ببینم. شاید این تغییر، همونطور که گفتن، در همین لحظات است. همین الان که همه در حال رقص و شادی هستیم، شاید بزرگترین حقیقت همون باشه.
(پدرو به آرامی به جمع نزدیک میشود و به همراه دیگران شروع به رقصیدن میکند. موسیقی به اوج خود میرسد و فضای مسافرخانه پر از شادی، خنده و رقص میشود. همه کنار هم جمع شدهاند و لحظاتی پر از شادی و محبت را تجربه میکنند. پدرو و آنتونیا نگاه همدیگر را میکنند و لبخند میزنند.)
آنتونیا:
(با نیشخند و لبخند)
تو هم فهمیدی که حقیقت همینه، پدرو؟
پدرو:
(با لبخند)
بله، آنتونیا. حقیقت همینجا در این لحظههاست. در کنار هم بودن، در کنار شادیها، در کنار خندهها. شاید هیچ وقت نتونیم همه حقیقتها رو پیدا کنیم، اما همین لحظات، همین کنار هم بودن، بزرگترین حقیقتیه که میشه داشت.
(همه به رقص ادامه میدهند و به تدریج صدای موسیقی کم میشود. رقص و شادی ادامه دارد تا نمایش به پایان برسد.)
پایان نمایشنامه
پرده اول:
ورود مهمانان
در این پرده، مهمانان مختلف با پیش داوریها و انتظارات خاص خود به مسافرخانه میآیند، از جمله یک خانواده سنتی، یک گروه از روشنفکران مدرن، یک تاجر ثروتمند و یک جوان فقیر.
پرده دوم:
شبهای اول سال نو
در این پرده، مهمانان مسافرخانه با یکدیگر بیشتر آشنا میشوند و بحثها و گفتگوهایی درباره مسائل مختلف مطرح میشود
پرده سوم:
بحرانهای اجتماعی و اقتصادی
در این پرده، بحرانهای اقتصادی و اجتماعی که در اکوادور در آن زمان مطرح بوده، به طور غیرمستقیم در مسافرخانه مطرح میشود
پرده چهارم:
تضاد افکار مدرن با جامعه سنتی
مهمانان در این پرده، به موضوعات عمیقتری مانند تضادهای فرهنگی و سنتی میپردازند. یکی از مهمانان از کشوری با فرهنگ و نظرات متفاوت وارد میشود و نظرات خود را درباره عقاید و سنتهای اکوادور مطرح میکند.
پرده پنجم: تغییرات و پایان سال
در پرده پنجم، نزدیک به پایان تعطیلات سال نو است. مهمانان با گذشت زمان بیشتر به یکدیگر نزدیک شدهاند و بسیاری از پیشداوریهای اولیهشان کنار رفته است