عنوان داستان: اوتیسم
نویسنده: ژرفین
در دوران مدرسه یک همکلاسی داشتم که بی دلیل نا آرام بود طوریکه گاهی اوقات ترحم همگان را بر می انگیخت او کسی را دوست خود نمی دانست و یا شاید دیگران او را دوست خود نمی دانستند. از بس از دیگران توهین شنیده بود هر سخنی چه خوب و چه بد را توهین می دانست. او بی قرارترین و گوشه گیر ترین دانش آموز کلاس بود و موقع راه رفتن در حیاط مثل پرنده ای که از بیقراری در باران شیشه را نمی بینند و با سرعت به آن برخورد می کند به بچه ها بر خورد می کرد و به ثانیه ای دعوا راه می افتاد و بچه ها بهش می گفتند کور احمق و او به گوشه ای پناه می برد. ولی انگار دست خودش نبود هر روز تند تند راه میرفت و تمام زنگ تفریحش را از سر تا ته حیاط را چندین بار طی می کرد و این میان به بچه ها نیز برخورد می کرد
یک روز همین اتفاق افتاد با این تفاوت که این بار با شکم بزرگ ناظم برخورد کرد و مثل توپ به هوا پرتاب شد و محکم به زمین خورد و مورد تمسخره بچه ها قرار گرفت و ناظم با خطکشی که در دست راستش داشت به کف دست چپش میزد و می گفت مگه کوری بچه جان من را با این هیبت ندیدی و بعد خندید. بچه ها پیرو او خندیدند و او با حالتی عصبانی از جای خود بلندشد و شلوار خاکی خود را تکان داد همان موقع زنگ به صدا در آمد و بچه ها به سمت کلاس دویدند
زنگ انشاء بود دبیر ادبیات آقای رسولی بسیار مهربان و آرام بود. ساعتی که با او کلاس داشتیم به همه خوش می گذشت. حتی رحمتی هفته قبل موضوع جالبی برای انشاء به بچه ها داده بود من خیلی دوست داشتم رحتمی رو صدا کنه تا ببینم در این مورد چی نوشته با آن همه بی قراری نویسنده قابلی بود اکثر متن هایی که می نوشت و یا انشاء هایش بی نظیر بود موضوع انشاء خود درگیری با خویشتن بود
آقای رسولی نام یکی از بچه ها را خواند تا انشائش را بخواند و بعد از او رحمتی را صدا کرد با همان استرس و عجله ای که همیشه در او بود رفت پای تخته نگاهی به آقای رسولی کرد و بعد نگاهی به بچه ها و دفترش را در دستش می فشرد که آقا رسولی بهش گفت:بخوان پسرم و رحتمی گفت: بله همین الان دفتر را جلو صورتش گرفت تا چشمانش به بچه ها نیوفتد و شروع به خواندن کرد
به نام خدا
از زمان کودکی تا به الان هیچ وقت احساس آرامش نداشتم همیشه نگران حرف و رفتار دیگران بودم خودم با خودم قهرکردن راخوب بلد هستم کاری که مدام آنرا انجام می دهم خیلی دوست دارم زیاد لبخند بزنم یا راحت با دوستانم غذا بخورم فیلم ببینم و یا چند دقیقه ای در گوشه ای بایستم ولی افسوس که پاهایم یاری نمی کند کلا اعضای بدنم گوش به فرمان مغزم نیستند و بسیار بخاطر این رفتار شماتت شدم و احساس خفگی در گلویم این بی قراری را بیشتر می کند. همین طور که انشاء اش را می خواند بارها تکان خورد و با دو دستش دفترش را مچاله تر
می کرد و این رفتارش باعث خنده بچه ها میشد که با دیدن رفتار دانش آموزان، آقای رسولی رو به ما کرد و گفت :هرکسی می خواهد بخندد از کلاس بره بیرون تا این دوست عزیز انشائش تموم بشه. بچه ها با شنیدن این حرف ساکت شدند و رحمتی ادامه داد و گفت: من رفتارم دست خودم نیست و با خویشتن خودم درگیر نیستم بلکه این یک اختلال ژنتیکی است به نام اوتیسم که درمان مشخصی ندارد خانواده ام دوست ندارند من تنها فرزندشان به مدرسه استثنایی ها بروم و در اینجا مدرسه ای مخصوص بچه های اوتیسم نیست و من تمام تلاش خود را در این دوازده سال تحصیلی کردم تا این اختلال را شکست دهم و تمام بی قراری هایم خشم و ترسم از دیگران، از همین موضوع نشأت گرفته است دوستانم را دوست دارم و مطمئن هستم که روزی، دل آنها برایم تنگ خواهد شد و رو به آقای رسولی کرد و گفت : آقا اجازه تمام شد
آقای دبیر ایستاد و برای او دست زد و بچه ها نیز به تبعیت از معلمشان از جای بر خواستند و او را تشویق کردند
الان درست ده سال است که از آن ماجرا میگذرد و او بنیانگذار اولین مدرسه برای کودکان مبتلا به اوتیسم است . آری چه راحت قضاوتش کردیم او را دیوانه می دانستیم و همیشه سرزنشش میکردیم درحالی که انجام آن کارها در اختیارش نبود کاش قبل از هر حرفی یاد بگیریم که قضاوت نکنیم حتی اگر راجع به موضوعی اطلاعات کامل داریم