عنوان داستان: چاهی در جنگل
نویسنده: ژرفین
بیدار شدم و چشمانم را باز کردم همه جا تاریک بود و دیوار پشت سرم بوی نم میداد احساس کردم در چاهی یا چاله ای عمیق افتاده ام تمام بدنم درد میکرد مخصوصا پای چپم خیلی گرسنه بودم با پشت دستانم چشماهایم را مالیدم که شاید کمی بهتر ببینم دیگر مطمئن شدم در چاه افتاده ام بوی نم و صدای ویز ویز حشره ای آزارم میداد .یادم افتاد با دوستانم به اردو آمده بودیم به یکی از جنگل های گرگان که من و سامی تصمیم گرفتیم شیطنت کنیم و دبیر پرورشی را بترسانیم برای همین از آن ها جدا شدیم .که توی جنگل گم شدیم. من و سامی به دنبال راه نجاتی بودیم .که ناگهان زیر پای من خالی شد و من به داخل چاه افتادم و دیگر هیچی یادم نمی آید.یعنی چه بلای سر سامی آمده نکند ترسیده و من رها کرده نکند برای خودش اتفاقی افتاده است.وای چه فکرای از ذهنم میگذشت گرسنگی و تشنگی امانم بریده بود نمی دانستم چند ساعت است که من در این چاه گرفتار شدم کمی پاهایم را جمع کردم احساس کردم هوا سرد شده تمام تنم مورمور می شد شیء براقی درفاصله نیم متری از من می درخشید پای آسیب دیده ام را به دیوار چاه تکه دادم و دستم را دراز کردم تا آن را بگیرم وقتی برداشتم متوجه شدم ساعتم هست که هنگام سقوط از دستم افتاده است.صفحه شب نمای آن در تاریکی برق میزدبندساعتم از یک طرف پاره شده بود به آن نگاه کردم مثل سربازان خسته ای که بعد از مدتی غنیمت جنگی پیدا کرده اند خوشحال بودم هنوز هم کار میکرد ساعت ده را نشان میداد. مسلما ده شب بود چون من و سامی ساعت یازده اردوگاه رو ترک کرده بودیم ساعتم را محکم توی دستم فشردم و با خودم گفتم پسر یعنی تو الان حدودا ده ساعتی هست که اینجا گرفتار شدی پس سامی کجاست چرا کسی برای نجات من نیامده است. این افکار مثل خوره به جانم افتاده بود.تشنگی و گرسنگی هم امانم را بریده بود صدای آن حشره که به گمانم جیر جیرک بود قوت بیشتری گرفته بود هر چقدر انرژی من کم می شد به صدای جیرجیرک اضافه می شد جدا از صدای حشره داخل چاه صداهای از بیرون می آمد که من را میترساند شنیده بودم این جنگل ها حیوان وحشی ندارد. ولی صدای شبیه زوزه شغال یا گرگ می آمد .بیشتر ترسیدم خودم را در خودم مچاله کردم تا احساس امنیت کنم و از گرمای تن خودم گرم شوم .بارها با خودم این اتفاق را مرور کردم مطمئن هستم بعد از سقوط بی هوش شدم و مسلما سامی چون صدای از من نشنیده رفته به دنبال کمک شایدم فرار کرده است ولی پسر ترسوی نیست او مسیر اردوگاه را پیدا خواهد کرده و برای نجات من می آید .در همین افکار بودم که خوابم برد وقتی بیدار شدم احساس کردم کمی چاه روشن تر شده و آن تاریکی مطلق از بین رفته است. به ساعتم نگاه کردم ساعت نه شده بود دوباره ساعتم را در دستانم فشردم تنها چیزی که در آن حال به من امید میداد حرکت عقربه های ساعت بود و برای من که ته چاه گیر افتاده بودم خیلی امید بخش بود .کمی با دقت به دیواره چاه نگاه کردم دیدم ریشه های بیرون زده از گرسنکی خواستم یکی از ریشه ها را از خاک بیرون بکشم و بخورم که آنقدر محکم بود دستانم را زخم کرد. دستم به داخل جیبم بردم که شاید وسیله ای تیزی پیدا کنم دستم به ناخن گیر کوچکی خورد که موقع آمدنم مادر بزرگ بهم داده بود بیرونش آوردم ونگاهی به ناخن گیر انداختم و یاد حرف عزیز جون افتادم که می گفت:این ناخن گیر با خودت ببر دو هفته اردو به کارت میاد خندیدم و برای اینکه دلش نشکنه ازش گرفتم گذاشتم تو جیب شلوارم و آن را به کل فراموش کرده بودم ناخن گیر بر انداز کردم . یک چاقو کوچک در زیر گیره ناخن گیر بود بازش کردم هر چند زیاد تیز نبود ولی میشد با آن ریشه ها را برید دستم را زدم به ریشه ها که از دیواره چاه بیرون زده بودند ببینم کدام نرم تر و پر آب تر است . با زحمت یک قسمت کوچک ریشه را بریدم با لباسم پاک کردم و در دهانم گذاشتم سریع تف کردم خیلی تلخ بود دستم را دراز کردم تا ریشه های که در قسمت بالا تر دیواره چاه بود بردارم شاید آن ها شیرین باشد.چند تای را بریدم و بعد از تمیز کردنشان شروع به جویدن کردم دو تای اولی که تلخ بود نا امید شدم و بقیه ریشه ها توی دستم فشار دارم و عصبانی شدم و داد زد خدا چرا اخه من فقط می خواستم کمی شیطنت کنم همین دوباره به ریشه ها نگاه کردم در آن تاریکی احساس کردم یکی از ریشه ها رنگ روشن تری داشت با لباسم تمیز کردم و در دهانم گذاشتم و شروع به جویدن کردم وای خدای من هم شیرین بود و هم آبدار بقیه ریشه ها را پرت کردم روی زمین به بالا سر خودم نگاه کردم نوری ضعیفی از سر چاه به داخل می تابید.کمی خودم را جم وجور کردم دیواره چاه را گرفتم تا روی پاهایم بایستم دستم دراز کردم و تیکه ای از همان ریشه را بریدم وبه لباسم مالیدم ودردهان گذاشتم وای چقدر شیرین بود بعداز بیست و اندی ساعت گرسنگی این ریشه هابه نظرم خوشمزه ترین خوراکی جهان بودند یکم دیوار های چاه رابرانداز کردم و دوباره نشستم و عقربه های ساعت همین طور پیش میرفتند بدون اینکه خسته باشند یک روز دیگر گذشت کسی برای نجات من نیامده بود. بیشتر نگران سامی شدم خیالات مختلف از سرم میگذشت. نکند اوگرفتار حیوان وحشی شده باشد یا مثل من در چاهی دیگر گیر افتاده باشد این فکر و خیالات بیشتر آزار میداد تا گرفتار شدنم در چاه و الان دو روز گذشت است و خبری نشد .ترسم کم تر شده بود صدای جیرجیرک برایم مانند موزیکی زیبا خوش آیند شده بود و هر وقت ساکت میشد. من بیشتر میترسیدم با ریشه ها و بوی نم چاه و صدای جیرجیرک انس گرفته بودم. ولی تشنگی و گرسنگی توانم را گرفته بود خوردن ریشه ها هم زیاد فایده نداشت روز سوم هم گذشت و من کاملا نا امید شدم و با خودم گفتم ببین پسر عاقبت تو به کجا کشید در سن پانزده سالگی اینجا درون چاه میمیری وای بر من که بازیگوشی و شیطنت هایم گرفتارم کرد .آن هم چه گرفتاری بزرگی ته چاه وسط جنگلی که کیلومترها از خانه و خانواده ام دور افتاده ام وبا خودم گفتم تو اینجا میمیری پسر بدون اینکه کسی متوجه بشود و مدام با این کلمات خودم را سرزنش میکردم ولی فایده نداشت وهیچ راه نجاتی نبود و ملامت کردن حالم را بدتر می کرد. از عصبانیت شروع کردم به فریاد زدن و بعد از چند دقیقه گلوم خشک شد و توانم کمتر دوباره نشستم و به ساعت مچی نگاه کردم دیگر عقربهٔ آن حرکت نمی کرد محکم صفحه ساعت را به دستم زدم و با گریه می گفتم تو رو خدا تو دیگه از کار نیافتی ترس از دست دادن را برای اولین بار تجربه کردم من که هیچ وسیله ام برام مهم نبود و هر ماه آن ها رادور میریختم بدون ذره ای وابستگی ولی حالا این ساعت برای من همه چی بود همین طور که اشک میریختم ناگهان ثانیه شمار شروع به حرکت کرد و با شوق ساعت بغل کردم و اشک هایم را پاک کردم و خوابیدم یک روز دیگر گذشت کم کم تمام روزنه های امید در جلو دیدگانم بسته میشد و توانم کم شده بود به دهانه چاه نگاه کردم احساس کردم دو تا چشم سیاه به من زول زده است. ترسیدم گفتم حتما حیوان وحشی باید باشد که بوی خون من به مشامش خورده است کمی خودم جم و جور کردم چشمانم را مالیدم و با دقت نگاه کردم و مطمئن شدم حیوان است که ناگهان شروع به پارس کردن کرد.اولین باربودازشنیدن صدای پارس سگ میترسیدم با خودم گفتم حتما سگ ولگردی است که دیدم سایه های از دهانه چاه به دیوار آن افتاده که شبیه سایه انسان بود کسی باصدای بلند گفت :مانی جان عزیز بابا از جا بلند شدم همین طور که اشک میریختم گفتم باباجون من اینجا هستم بابا کمکم کن که صدای مرد دیگری آمد که به پدر می گفت: برو کنار آقا اجازه بدید گروه امداد کارشو بکند پدر گفت:آرام باش مانی جان الان نجاتت میدهند.نگران نباش من نفس عمیقی کشیدم ناخن گیر و ساعت را در جیبم گذاشتم و ایستادم درد پایم را دیگر احساس نمی کردم یکی از امداد گرها به پایین آمد و من را طناب پیچ کرد و کمر بندی به دور من بسته و با اشاره او مرا بالا کشیدند وقتی به دهانه چاه نزدیک شدم نور چشمانم را اذیت میکرد و نمیدیدم چند نفر دور چاه هستند فقط خودم را در آغوش پدر دیدم و او مدام صورت من را می بوسید ومی گفت:خدا را شکر که زنده ای به پدر نگاهی کردم و اشک میریختم و با بغض گفتم خیلی ترسیده بودم پدر گفت :نگران نباش همه چی تمام شد به پدر گفتم از سامی چه خبر ما با هم بودیم پدر گفت سامی را چند کیلو متر آنطرف تر در ته یک دره پیدا کردیم دست و پایش شکسته بود خیلی هم ترسیده و نگران توبود بعد از اینکه تو در چاه سقوط کردی او بارها تو راصدا کرد وقتی دید جوابی ندادی سریعا به دنبال کمک رفت وقتی هواتاریک شد دیده کمتری داشت و پایش لغزید و به دره پرت شد .البته ارتفاع دره زیاد نبود ما دو روز پیش او را پیدا کردیم ولی حالش مصاعد نبود ماجرا را برای گروه امداد تعریف کرد و آن ها تمام منطقه رو به دنبال تو گشتند امداد گرا احتمال میدهند کنده چاه وسط جنگل فقط کارشکارچیان غیرمجاز است وگرنه توضیح دیگری ندارد.پسرم دراز بکشه هر چه بود تمام شد.دست پدر گرفتم گفتم میدانی پدر همان ساعتی که برای تولد به من دادی در ته آن چاه امید من شد و ناخن گیری که آخرین لحظه عزیز جون داد باعث شد من زنده بمونم پدرگفت:عزیزم استراحت کن وقتی حالت بهتر شدهمه ماجرا را برایم تعریف میکنی یکی ازامدادگرها به پدرگفت:وقت زیاداست برای صحبت کردن اجازه بدید من به این آقا پسر شجاع یکم برسم اول ازهمه یک سرم به او بزنم تا سرحال شود و کمی دارو به من داد ونگاهی به من کرد و گفت:پسر قوی هستی تقریبا چهار روزدرچاه گیرافتاده ای ولی هنوز سر حال هستی من دستم گذاشتم روی جیبم و محکم فشردم و گفتم من باکمک ساعت و ناخن گیر وریشه های درخت بود که زنده ماندم امدادگرنگاهی به من و پدر کرد وچشمکی زد و رفت و من بعد از آن همه خستگی و چهار شب به صورت نشسته خوابیدن آرام مانند طفل کوچکی دستان پدر را گرفتم وخوابم برد