محل وقوع:
مکان: اتاق غذاخوری مسافرخانه. چراغها کمنور هستند و بر روی میز غذا سفرهای ساده و پر از غذاهای محلی گذاشته شده است.
شروع صحنه:
مهمانان به تدریج در حال وارد شدن به اتاق غذاخوری هستند. پدرو و خوان در کنار میز میایستند و به مهمانان خوشامد میگویند. موسیقی ملایم اکوادوری در فضا پخش میشود.
پدرو:
(با صدای بلند و خوشحال)
خوش آمدید! خوش آمدید به شب سال نو! شب پر از شادی، غذا، و البته… چای! (به خوان اشاره میکند) آقای خوان، حتما چای رو آماده کردهاید که میتوانیم همه را با طعمش خوشحال کنیم؟
خوان:
(با لبخند و آرامش)
بله، چای آماده است. اما فکر میکنم مهمترین چیز این است که مهمانها با هم باشند و لذت ببرند. امشب فقط چای نیست که میتواند همه را شاد کند، بلکه جمع بودن است که مهم است.
(مهمانها یکی یکی به سمت میز میآیند و جای خود را میگیرند. پابلو، مرد مذهبی، به سمت میز میآید و میایستد.)
پابلو:
(با لبخند آرام و نگاه جدی)
شب سال نو فرصتی است برای تفکر در مورد زندگی و هدف آن. آیا ما واقعا در مسیر درست حرکت میکنیم یا در حال دور شدن از راه اصلی هستیم؟
پدرو:
(با لحن شوخی)
پابلو، تو هم همیشه در حال تفکر در مورد زندگی هستی! گاهی اوقات بهتر است که به خودمان کمی استراحت بدهیم و از طعم غذا لذت ببریم، نه از افکار سنگین!
(سوفیا، زن روشنفکر، وارد میشود و به سمت صندلی خود میرود. او با نگاه تیزبینانه به پدرو نگاه میکند.)
سوفیا:
(با لحن متفکرانه)
نه، پدرو. حقیقت این است که زندگی به تفکر نیاز دارد. تنها در آرامش نیست که ما به حقیقت میرسیم، بلکه در جستجو و تلاش است که میتوانیم به معنای واقعی زندگی پی ببریم.
پدرو:
(با چشمان بزرگ و با خنده)
و من همچنان معتقدم که در کنار تفکر، باید جایی برای شادی هم داشته باشیم! گاهی زندگی همانطور که هست باید پذیرفته شود، حتی اگر در نظر فلسفی، تنها یک فنجان چای باشد!
(مهمانان از جمله لوئیس، میگل و دیگران، مینشینند. میگل، مرد مسن، که در پرده قبل دیدیم که چهرهای جدی و سرد داشت، در گوشهای از میز مینشیند و به نظر نمیرسد که خوشحال باشد.)
میگل:
(با لحن خشک و کوتاه)
من فقط به اینجا آمدم تا کمی آرامش پیدا کنم. هیچ نیازی به فلسفهخوانی یا بحث در مورد چای و زندگی نیست. فقط به فکر استراحت و خوراکی خوب هستم.
پدرو:
(با نیشخند و طعنه)
آها! فهمیدم! شما به دنبال یک استراحت واقعی هستید. این خوب است! پس چرا به فلسفه فکر نکنیم، میگل؟ شاید همین استراحتی که به دنبالش هستید، در فلسفه باشد!
میگل:
(با لبخند خشک)
نه، نه. استراحت من خیلی ساده است. یک شب خوب با غذا و بیهیچ بحثی درباره زندگی. این همهی چیزی است که میخواهم.
(پدرو به طور نیشدار ادامه میدهد، ولی خوان دست او را میگیرد و به او اشاره میکند که آرام باشد.)
خوان:
(با صدای آرام)
بگذارید او آرام باشد، پدرو. هر کسی به شیوه خود استراحت میکند. شاید برای میگل، سکوت و آرامش بیشتر از هر چیزی اهمیت داشته باشد.
(همه به آرامی در حال خوردن غذا هستند. چند دقیقه سکوت میگذرد، سپس لوئیس به جمع وارد میشود.)
لوئیس:
(با صدای بلند و خوشحال)
خب، به نظر میرسد که شما در اینجا یک جشن به راه انداختهاید! این غذاها عالی به نظر میرسند! ولی اینجا که فقط غذا نیست! شما فلسفه هم میدهید، درست است؟ من اینجا میآیم و با چای و فلسفه شما حاضرم زندگی را بهتر بشناسم!
پدرو:
(با صدای بلند و طنزآمیز)
آها! به نظر میرسد که لوئیس میخواهد همزمان با خوردن غذا، فلسفه هم بیاموزد! خب، من برای شما یک فلسفه دارم: «اگر غذا خوشمزه است، زندگی هم باید خوشمزه باشد!»
سوفیا:
(با لحن جدی و تیزبینانه)
فلسفه در حقیقت سادهتر از این حرفهاست، پدرو. ما باید در جستجوی معنای زندگی باشیم، نه فقط در جستجوی طعم خوش غذا. درست است که خوردن لذتبخش است، ولی روح انسان نیاز به بیشتر از غذا دارد.
پدرو:
(با شوخی)
خب، شاید ما هنوز به معنای زندگی نرسیدهایم، اما مطمئن باشید که این غذا خودش یک معنا دارد! اگر شما میخواهید به معنای عمیق برسید، شاید باید با همین غذا هم آشتی کنید!
(مهمانان شروع به خندیدن میکنند. در همین لحظه، خوان به آرامی دستش را بلند میکند تا توجه همه را جلب کند.)
خوان:
(با صدای آرام و ملایم)
امشب شب سال نو است. بگذارید هر کسی نظراتش را بگوید، اما در این شب باید به یاد داشته باشیم که مهمترین چیز این است که با هم باشیم. اختلاف نظرات همیشه هست، اما اینجا در این مسافرخانه، ما یک خانواده هستیم. بگذارید امشب جشن بگیریم و از هر لحظه لذت ببریم.
(همه به آرامی به سخنان خوان گوش میدهند و در دلهای خود تأمل میکنند. پدرو با لبخند به او نگاه میکند.)
پدرو:
(با شوخی)
خب، پس حالا که همه با هم به جشن نشستهایم، شاید بهتر باشد که این فلسفههای سنگین را کنار بگذاریم و فقط برای یک لحظه، فقط برای یک فنجان چای، از زندگی لذت ببریم.
(همه به آرامی میخندند و میز پر از غذا به آرامی خلوت میشود. هر کسی مشغول خوردن است و در فضا شادی و احترام به یکدیگر حاکم است. در این لحظه، مهمانان یکدیگر را نگاه میکنند و به نوعی درک بیشتری از هم پیدا میکنند. صدای موسیقی کمکم بلندتر میشود.)
پدرو:
(با شادی)
به سلامتی همهتون! به سلامتی این شب، به سلامتی چای و زندگی، به سلامتی تفاوتهایمان که ما را بیشتر به هم نزدیک میکند!
(همه فنجانهای خود را بالا میآورند و میزنند به هم.)
همه:
(با صدای بلند)
به سلامتی!
پدرو:
(با خنده)
لوئیس، فکر کنم نوبت تو رسیده که فلسفه واقعی رو برای ما بیاری! بعد از این همه صحبت درباره چای و زندگی، حالا وقتشه که خودت یه جملهی فلسفی بینظیر بگی!
لوئیس:
(با شوخی و لحنی طعنهآمیز)
آها! پس شما فکر میکنید که من برای اینجا آمدهام که جواب همهی سوالات جهان رو بدم؟! خب، باید بگم که من آمادهام برای ایجاد بحران فلسفی! (میایستد و دستش را به صورت دراز میکند تا همه نگاهش کنند.)
خوان:
(با آرامش)
خب، خب، لوئیس، اگه واقعاً میخوای بحران فلسفی درست کنی، باید اول فنجانی چای به خودت بدی. شاید بهت کمک کنه به یک جواب منطقی برسی!
لوئیس:
(با شوخی)
آها! پس من باید چای فلسفی بخورم، نه؟! خب، ممکنه که با هر فنجان چای، یه حقیقت جدید پیدا کنم! شاید جواب همون باشه که همیشه میگیم: “زندگی همونطور که هست، پیچیدهست!”
(مهمانان شروع به خندیدن میکنند. پدرو به دنبال فرصتی برای شوخی بیشتر است.)
پدرو:
(با شوخی)
نه! نه! این شوخی نیست، لوئیس! شاید یه بحران فلسفی واقعی در همین جمله باشه! “زندگی پیچیدهست؟” این یعنی چی؟ حالا من دارم سردرگم میشم!
سوفیا:
(با لحنی جدی و به نظر کمی عصبی)
پدرو، این نوع شوخیها وقتی در قلب انسانها عمق پیدا میکند، میتواند منجر به فهمی واقعی از زندگی شود. یعنی اگر ما به زندگی بهطور سطحی نگاه کنیم، همینطور که شما میکنید، هیچ وقت نمیتوانیم به حقیقت دست پیدا کنیم.
پدرو:
(با سر به علامت تعجب تکان میدهد)
واو، این یکی خیلی جدی شد! فکر میکردم همه اینجا اومدیم که یک شب خوب با هم داشته باشیم، نه اینکه وارد دنیای افکار فلسفی بشیم! (با صدای بلند به مهمانان میگوید) شاید وقتشه که فلسفه رو بذاریم کنار و یک بازی دستهجمعی راه بندازیم! چی میگید؟
(همه مهمانان به یکدیگر نگاه میکنند و یک لحظه سکوت طولانی برقرار میشود. ناگهان میگل، مرد مسن که در پرده قبل به نظر سرد و جدی میرسید، دستش را بلند میکند.)
میگل:
(با لحنی خشک)
بازی؟ اگر منظورتون بازی فکری باشه، من نمیتوانم موافق باشم. اما اگر منظورتون بازیای است که به من اجازه بدهید بدون فکر کردن فقط لذت ببرم، بله، شاید موافق باشم.
پدرو:
(با خنده)
آهان! یعنی شما میخواهید بازیای که بدون فکر و با لذت باشه؟! پس شاید باید بازی «پاسخ دادن به سوالات بدون فکر» راه بندازیم! (با لحن طنزآمیز ادامه میدهد) به طور مثال: «چای یا قهوه؟» و جوابها رو فقط با یک کلمه بدهید!
(همه شروع به خندیدن میکنند و آرامآرام فضای اتاق گرمتر میشود. لوئیس به سمت میگل میرود.)
لوئیس:
(با شوخی)
حالا اگر میخواهید به سوالات بدون فکر پاسخ بدید، پس باید به این سوال جواب بدید: «اگر زندگی یک فنجان چای باشه، اون فنجان چای چطور میتونه بهتر بشه؟»
میگل:
(با نگاهی متفکرانه و لحنی جدی)
پاسخ ساده است: زندگی باید مثل چای باشه… گاهی تلخ، گاهی شیرین. و مهمتر از همه، باید به اندازه مناسب دم بکشه!
خوان:
(با خوشحالی)
واو! این یک پاسخ جدی به نظر میاد! میگل، تو با این پاسخ خودت یک بحران فلسفی دیگه درست کردی! (با شوخی و در حالی که به دستهای میگل نگاه میکند) شاید تو باید یک استاد فلسفه بشی!
میگل:
(با لبخندی خشک)
فلسفه؟ نه، نه. من فقط میخواستم بگم که زندگی باید متعادل باشه. نه خیلی تلخ، نه خیلی شیرین. چیزی که ما رو در زندگی هدایت میکنه همون تعادل است.
(پدرو به شوخی با دست خود به میگل اشاره میکند.)
پدرو:
(با نیشخند)
بله، حالا همه باید یک فنجان چای به دست بگیرند و با تعادل کامل در مورد زندگی صحبت کنند! چی میگید؟
(مهمانان شروع به دست گرفتن فنجانهای چای خود میکنند و در این لحظه یک سکوت کوتاه برقرار میشود. سپس لوئیس که هنوز به دنبال فرصتی برای شوخی بیشتر است، شروع به صحبت میکند.)
لوئیس:
(با لحن پر از طنز)
خب، حالا که همه اینجا فلسفهخوان شدیم، میخواهید من هم یک نظریه جدید رو به شما بدم؟ نظر من اینه که چای باید یک چیزی فراتر از خوراکی باشه! شاید هر فنجان چای خودش یک دنیای جدید به ما معرفی کنه! شاید این چای نه تنها طعم داره، بلکه میتونه به شما یک جهان جدید نشون بده!
پدرو:
(با خنده)
آهان! پس میخواهید بگید که این چای ممکنه توی هر فنجان یک سیاره جدید پیدا کنه؟! (با شوخی ادامه میدهد) خب، من باید یه فنجان دیگه بریزم، چون به نظر میرسه که من در حال ورود به یک کهکشان جدید هستم!
(همه مهمانان میخندند و فضا پر از شور و شادی میشود. به تدریج همه شروع به گفتگو و شوخیهای بیشتر میکنند. فضای مسافرخانه پر از صداهای خنده و بحثهای شیرین درباره چای، فلسفه و زندگی میشود. خوان به نظر راضی و آرام در کنار میز ایستاده و به مهمانان نگاه میکند.)
خوان:
(با لبخند)
شما میدانید، من فکر میکنم که امشب چیزی بیشتر از یک شب عادی برای ما بود.
اینجا، در این مسافرخانه، مهمانان نه تنها به دنبال استراحت آمدهاند، بلکه به دنبال فهم زندگی هم هستند.
پدرو:
(با نیشخند)
آره، خوان! و اگر اینجا چیزی یاد گرفته باشیم، اینه که چای هم میتواند فلسفهاش را داشته باشد!
(مهمانان همچنان مشغول بحث و گفتگو هستند و به طور کلی شب سال نو در مسافرخانه با شادی و همبستگی سپری میشود.)
پدرو:
(با صدای بلند و خوشحال)
خب! خب! به نظر میرسه که همه چیز خوب پیش میره! حالا وقتشه که یکم بیشتر از این فلسفهی چای و زندگی استفاده کنیم. من پیشنهاد میکنم که برای لحظاتی جدی بشیم… (با نیشخند) و شروع کنیم به سوالات عجیب! مثلا، اگر یک فنجان چای بتونه شما رو به هر جایی که بخواهید ببره، کجا میرید؟! (با صدای بلند ادامه میدهد) از الآن به بعد، چای ما فقط یک نوشیدنی نیست، بلکه دروازهای به دنیاهای دیگر است!
(مهمانان به خنده میافتند و شروع به جواب دادن به سوالات مختلف میکنند.)
لوئیس:
(با صدای بلند و با حالت شوخی)
اگه چای من بتونه منو به هر جایی ببره، میرم به جایی که همه میخوان به هم کمک کنن! جایی که هیچکس هیچوقت نمیگه «نه»! میرم به دنیای جادویی که در اون هیچوقت کسی منتظر تغییرات اقتصادی نباشه!
(همه میخندند. میگل، که به نظر نمیآید خیلی تحت تاثیر جو قرار گرفته باشد، با چهرهای خشک و جدی صحبت میکند.)
میگل:
(با لحنی کمی خشک و جدی)
آها، این که خیلی خوشخیالیه، لوئیس! اونجا که شما میرید، احتمالا هیچکس نمیخواد پول خرج کنه. هر کسی یک چای میخوره، ولی هیچکس نمیدونه چطور چای رو پرداخت کنه! (با طعنه و خنده) البته، اگر چای ما واقعا دروازهای به دنیای دیگه باشه، شاید میتونیم به جایی بریم که پول و اقتصاد هیچوقت واردش نمیشه!
پدرو:
(با شوخی)
آه، این یعنی شما میخواهید به دنیای ایدهآل اقتصادی برید؟ خب، من مطمئنم که در اونجا چای هم قیمت ندارن! به نظر میاد که شما همه چیز رو از زاویهای متفاوت میبینید، میگل!
سوفیا:
(با صدای بلند و لحنی فلسفی)
خب، حالا من میگم که چای باید منو به جایی ببره که تمام تناقضهای این دنیا رو ببینم! جایی که مردم با همدیگه بحث نمیکنن، جایی که بدون نیاز به گفتوگو به همهی مسائل رسیدگی میشه! جایی که هر انسانی یه کتاب باشه و هر کتاب خودش یه دنیای جدید!
پدرو:
(با نیشخند و لحن شوخی)
اووو! این خیلی عمیق شد، سوفیا! یعنی شما از چای یه کتاب میسازید که هر صفحهش یه دنیای جدید؟! خب، من فکر میکنم که باید چای رو با دقت بیشتری بنوشیم تا نکنه یه کتاب فلسفی بشه!
(همه میخندند و فضای اتاق پر از انرژی مثبت و شوخیهای فلسفی میشود. در این میان، لوئیس دوباره دستش را بالا میبرد تا حرف بزند.)
لوئیس:
(با طعنه)
من فکر میکنم که در دنیای جدیدی که شما ازش حرف میزنید، هیچکس دیگه هیچ وقت نیازی به سفر رفتن نخواهد داشت! همه ما همدیگر رو میبینیم، همه در یک دنیای بزرگ از آگاهی زندگی میکنیم. دیگه سفر کردن به معنی اونچیزی که قبلاً بود نیست! میشه از طریق یک فنجان چای و فکر، به همهی دنیاها سفر کرد!
میگل:
(با نگاه متفکرانه)
ممکنه حرف تو درست باشه، ولی اگر هیچکس به دنیای دیگه سفر نکنه، پس همه چیز ثابت میمونه. نمیدونم، شاید هم باید سفر کنیم، حتی اگر به قیمت کجفهمیهای فلسفی باشه! (با لبخند خشک) برای من، چای یه نوشیدنیه برای استراحت، نه برای اندیشیدن به آینده یا گذشته!
پدرو:
(با صدای بلند و از ته دل میخندد)
آه! میگل، تو همیشه با این دیدگاه جدیات نظر میدی! اما من هیچ وقت نتونستم زندگی رو اینقدر جدی ببینم. همهچیز باید با لبخند و شوخی پیش بره. وقتی هم که به آینده فکر میکنیم، باید در نظر داشته باشیم که شاید اصلاً آینده هیچوقت نیاد!
سوفیا:
(با لحنی جدی اما در عین حال طنزآمیز)
بله! آینده هیچ وقت نمیآید، چون همه ما در حال زندگی در حال حاضر هستیم! (با نگاهی به همه مهمانان) اما شاید هم باید از چای و غذا به عنوان یک «فرصت» استفاده کنیم تا حقیقت زندگی را کشف کنیم. یعنی… شاید هر فنجان چای، خود یک دنیای جدید از کشفهای فلسفی به ما بده!
(همه به شوخیهای سوفیا میخندند و به نظر میرسد که همه آنها کمکم از این فضای جدی به فضایی شاد و پر از شوخیهای فلسفی و طنزآمیز میرسند.)
پدرو:
(با صدای بلند)
خب، خب، حالا که همه ما در دنیای پیچیدهای از چای و فلسفه و زندگی قرار داریم، شاید بهتر باشه که یه کار عملی هم بکنیم! چی میگید؟ بازی کنیم؟ مسابقهای برای دیدن که کدوم یکی میتونه بهترین جمله فلسفی رو از خود بگه؟ (با نیشخند ادامه میدهد) اما یادتون باشه که باید فنجان چای رو هم در دست داشته باشیم!
(مهمانان به شوخی به هم نگاه میکنند و در حالی که از این ایده پدرو خوششان آمده است، همه به سمت یکدیگر میروند و آماده میشوند برای مسابقهای عجیب و غریب که در آن باید جملههای فلسفی خود را بیان کنند.)
لوئیس:
(با صدای بلند و با لحن پرشور)
من آمادهام! بیایید! بیایید که من بهترین جمله فلسفی رو برای شما دارم! آماده باشید!
میگل:
(با نیشخند)
حالا من باید ببینم شما چطور میخواهید این مسابقه رو برنده بشید! چون من خودم یه جمله فلسفی دارم که ممکنه شما رو حیرت زده کنه!
(پدرو در حالی که میخندد، دستش را بلند میکند.)
پدرو:
(با صدای بلند)
خب، فکر کنم مسابقه شروع شده! بزنید بریم! اما فقط یک چیز رو فراموش نکنید: چای رو که فراموش نکردید؟!
(همه به شدت میخندند و آماده میشوند که در مسابقه فلسفی و کمدی شرکت کنند. فضا پر از شور و شوخی است و هرکسی تلاش میکند که به بهترین شکل ممکن جملهای فلسفی بگوید که دیگران را متعجب کند. شب همچنان ادامه دارد و صدای خنده و شادی در مسافرخانه به گوش میرسد.)
پایان پرده دوم
پرده اول:
ورود مهمانان
در این پرده، مهمانان مختلف با پیش داوریها و انتظارات خاص خود به مسافرخانه میآیند، از جمله یک خانواده سنتی، یک گروه از روشنفکران مدرن، یک تاجر ثروتمند و یک جوان فقیر.
پرده دوم:
شبهای اول سال نو
در این پرده، مهمانان مسافرخانه با یکدیگر بیشتر آشنا میشوند و بحثها و گفتگوهایی درباره مسائل مختلف مطرح میشود
پرده سوم:
بحرانهای اجتماعی و اقتصادی
در این پرده، بحرانهای اقتصادی و اجتماعی که در اکوادور در آن زمان مطرح بوده، به طور غیرمستقیم در مسافرخانه مطرح میشود
پرده چهارم:
تضاد افکار مدرن با جامعه سنتی
مهمانان در این پرده، به موضوعات عمیقتری مانند تضادهای فرهنگی و سنتی میپردازند. یکی از مهمانان از کشوری با فرهنگ و نظرات متفاوت وارد میشود و نظرات خود را درباره عقاید و سنتهای اکوادور مطرح میکند.
پرده پنجم: تغییرات و پایان سال
در پرده پنجم، نزدیک به پایان تعطیلات سال نو است. مهمانان با گذشت زمان بیشتر به یکدیگر نزدیک شدهاند و بسیاری از پیشداوریهای اولیهشان کنار رفته است