محل وقوع:
یک خانه بزرگ و قدیمی در ایالت جنوبی آمریکا، دهه ۱۸۶۰. خانه متعلق به ساموئل است، یک تاجر سفیدپوست که هنوز بردگان را در مزرعه خود دارد.
چیدمان فضای شروع نمایش:
صحنه با یک اتاق بزرگ در خانه ساموئل چیده شده است. دیوارها با تابلوهایی از خانوادههای سفیدپوست مزرعه و اسبهای پرکار مزرعه پوشیده شده است. در گوشهای، میز بزرگی وجود دارد که در آن اسنادی مانند قراردادهای بردهداری دیده میشود.
شرح داستان:
پرده اول با ورود جان و بیلی به خانه ساموئل آغاز میشود. جان که آزاد شده، تلاش میکند خود را در دنیای جدیدی که به آن وارد شده، پیدا کند. در مقابل، بیلی همچنان به عنوان یک فرد سادهدل، همه چیز را با همان دیدگاه گذشتهاش میبیند و هیچ تغییری در رفتار خود ایجاد نکرده است.
جان و بیلی در حال مرور خانه هستند و به تدریج درباره چالشهای جدید خود صحبت میکنند. بیلی هنوز به خاطر دوران بردگی به دنبال فرمانهای دیگران است و دچار تعارضهای عجیب است، در حالی که جان سعی میکند از آزادیاش استفاده کند، اما در عین حال نگران آیندهاش است.
پرده اول:
جان: (به سمت میز اسناد اشاره میکند)
«اینها دیگه چیه؟! یکی از این کاغذا تو رو کجا میفرسته؟»
بیلی:
«همشون مثل کاغذهای اون روزا هستند! دستورهایی برای حرکت کردن، آره؟! یه جورهایی مثل وقتی که منو میبردند تا برای آقای ساموئل سیب بچینم.»
جان:
«این یه زندگی جدیدِ، بیلی! اینجا هیچ کس نمیتونه به من بگه چه کنم.»
بیلی:
«پس این دیوارا چطور؟ وقتی آقای ساموئل میگه “بیلی برو توی اتاق”، چطور میتونی جواب بدی؟»
جان:
«خب، باید یاد بگیرم! باید بیام از مردم چیزای جدید یاد بگیرم. مثلاً مثلاً این کتابها رو… میخوام بخونم.»
بیلی:
«کتاب؟! اینا هیچکدوم نون نمیدن! نون باید از توی مزرعه بیاری، نه از توی کتاب!»
(در این حین، ساموئل وارد صحنه میشود. او نمیتواند آزادی جان را بپذیرد و هنوز میخواهد که او را به نوعی تحت کنترل داشته باشد. بحثهایی درباره وضعیت حقوقی سیاهپوستان و لزوم حفظ سیستم اجتماعی در میگیرد.)
ساموئل:
«بیلی، تو هنوز فکر میکنی بردهای، نه؟! بله، شاید بعضی چیزها تغییر کرده باشه، اما اینجا هنوز اون سیستم قدیمیه.»
جان:
«آقای ساموئل، سیستم قدیمی شاید هنوز شما رو خوشحال کنه، اما اینجا هیچ چیزی قدیمی نیست!»
لارا وارد میشود. او یکی از شخصیتهای برجسته جنبش حقوق بشر است و به شدت با سیستم بردهداری مخالف است. لارا با نگرش جدیدی به مشکلات سیاهپوستان نگاه میکند و تمام تلاشش را برای آزادی آنها انجام میدهد.
لارا:
«شما همیشه میخواهید دنیا رو با نگاه قدیمیتون ببینید، ساموئل! شما نمیفهمید که دنیای جدید به نفع همهست، نه فقط برای شما و امثال شما.»
ساموئل:
«این چیزی نیست که شما بگید! مردم از همون راهی که نیاکان ما رفتهاند، باید پیش برن.»
بیلی:
(با لهجه طنزآمیز)
«آره! نیاکان شما گفتن که باید بردههاتون رو بیارید تا همهچیز درست بشه!»
جان:
«ولی الان دیگه اینجا بردهداری ممنوعه! همه باید با هم برابر باشن!»
ساموئل:
(آرام به لارا)
«شما میخواهید همهچیز رو تغییر بدید؟ این فقط خیالپردازی است.»
لارا:
«این دیگر یک واقعیت است، ساموئل! آزادی دیگر یک رویا نیست. این چیزی است که حق همهست.»
(پس از آنکه بحث میان لارا و ساموئل به اوج خود میرسد، جان و بیلی که درگیر اختلافات درونی خود هستند، به سمت پنجره میروند و با هم درباره تحولات جدید اجتماعی صحبت میکنند.)
جان:
(به بیرون از پنجره نگاه میکند)
«بیلی، دنیای بیرون، خیلی بزرگتر از اون چیزیست که ما فکر میکنیم. آزادیم، اما خیلی چیزها برای یاد گرفتن داریم.»
بیلی:
(با شوخی و کنایه)
«آره، به نظر میرسه که ما یه عالمه یادگیری داریم! مثلاً چی شد که این آقای ساموئل از بردهها به یهدفعه تبدیل به دوست ما شد؟ همونطور که به نظرم هنوز از همون توهماتش دست نمیکشه!»
جان:
(با طنز)
«خب، بیلی، اگه بردهداری رو کنار بذاریم، به نظرت میشه برگردیم به دوران خوبی که سرورهای ما مجبور بودن، یک گوسفند رو برامون بکشن و بفرستند؟»
بیلی:
(خندیده)
«آره، ولی اون موقع من مجبور نبودم همیشه توی چاه آب بمیرم!»
جان:
(با طعنه)
«بیلی، اینجا دیگه دنیای آزادیه! دیگه از چاه آب خبری نیست!»
در این لحظه، لارا که در بحث با ساموئل در حال مبارزه است، متوجه این گفتگو میشود و به سمت جان و بیلی میآید.
لارا:
(با لحنی جدی)
«شما دو نفر هم به چیزی جز آزادی فکر میکنید؟!»
بیلی:
(به لارا نگاه میکند)
«آزادی؟! من فکر میکنم همین الان هم آزادی داریم، اما فقط نمیدونیم چی داریم!»
جان:
(با صدای بلندتر)
«بله، آزادی داریم، اما آزادی واقعی این نیست که هنوز مردم مثل ساموئل فکر میکنند که میتونن روی سر ما پا بذارند!»
لارا:
(با حرارت بیشتر)
«آزادی یعنی اینکه هر کسی بتونه بهطور مستقل زندگی کنه! بدون ترس از اینکه روزی برده بشه یا تحت سلطه یه سیستم ظالمانه قرار بگیره. آزادی یعنی این که وقتی یکی مثل ساموئل برای گفتن یک جمله نیاز به سند و قرارداد داشته باشه، باید حواسش باشه که اون روز دیگه تموم شده.»
ساموئل:
(با طعنه)
«آزادی؟! شما مثل کسی هستید که دنبال یک دنیای غیرواقعی میگردید. اینجا اینطوری بوده، اینطوری هم خواهد ماند.»
لارا:
(با خشم)
«نه، شما باید تغییر کنید! نمیتونید به سیستم ظالمانهای که قرنها وجود داشته، ادامه بدید. میخواهید برای چی در این دنیا زندگی کنید؟ برای خوشبختی یا برای یک سیستم که از خون هزاران انسان تغذیه میکند؟»
بیلی:
(با درک کم از مفهوم)
«خب، لارا خانم، منظور شما اینه که دیگه نباید سیبچینی کنیم؟ چون اینها باعث دردسر میشه؟»
لارا:
(با لحنی محکم)
«نه، بیلی! منظورم اینه که شما باید خودتون رو آزاد ببینید، نه به عنوان بخشی از سیستم بردهداری! هر کسی باید حق انتخاب داشته باشه.»
جان:
(در حال اشاره به لارا)
«من با لارا موافقم! چرا که نه؟ چرا سیاهپوستها نباید مثل هر کسی دیگه حق داشته باشن؟ چرا باید همیشه زیر دست دیگران باشن؟»
ساموئل:
(با نارضایتی و کلافگی)
«شما همه دارید دنیای رو که من میشناسم و توش زندگی کردم رو خراب میکنید.»
در همین لحظه، جورج وارد صحنه میشود. او یک مرد سفیدپوست است که بیسواد و سادهدل است، همیشه نظرات ناپخته و بیپایه میدهد. او نمیفهمد که چه اتفاقی در حال وقوع است و با شجاعت در دفاع از سیستم قدیمی صحبت میکند.
جورج:
(با اطمینان و بیپایه)
«اینها همش حرفهای الکیه! همونطور که من میگم، دنیا همیشه همینطوری بوده، نمیتونه تغییر کنه! آخه چطور ممکنه یه سیاهپوست بشه مثل من؟ این چیزی نیست که بشه باور کرد.»
بیلی:
(با شوخی)
«یعنی شما میخواهید همه مثل شما بشن؟ بیچارهها، شما فقط نمیدونید که آزادی یعنی چی.»
جورج:
(با طعنه)
«خب، از نظر من شما سیاهپوستها نمیتونید از آزادی درست استفاده کنید! بقیهاش رو بذارید ما درست کنیم.»
لارا:
(با عصبانیت)
«شما نه تنها نمیفهمید، بلکه حتی درک نمیکنید که چقدر شرایط تغییر کرده. دیگه نمیتونید خودتون رو پشت دیوارهای قدیمی پنهان کنید.»
جان:
(با جدیت)
«نه، ما باید اینجا بمونیم و همه چیز رو تغییر بدیم. این دیگه نه یک مبارزه برای آزادی بلکه یک مبارزه برای زندگی در دنیای درست است.»
در پایان پرده اول، فضا کاملاً به سمت تفکرات متضاد و گفتوگوهای شدید حرکت میکند. ساموئل همچنان در حال دفاع از دیدگاههای قدیمی است، لارا و جان با اصرار بر آزادسازی سیاهپوستان تلاش دارند تا او را به پذیرش واقعیتهای جدید سوق دهند. بیلی و جورج هر کدام در تلاش هستند تا بهطور طنزآمیز یا جدی نظر خود را بیان کنند، اما در نهایت پرده اول با بحث و جدلهای ادامهدار بسته میشود.
پایان پرده اول
پرده اول:
با ورود جان و بیلی به خانه ساموئل آغاز میشود. جان که آزاد شده، تلاش میکند خود را در دنیای جدیدی که به آن وارد شده، پیدا کند. در مقابل، بیلی همچنان به عنوان یک فرد سادهدل، همه چیز را با همان دیدگاه گذشتهاش میبیند و هیچ تغییری در رفتار خود ایجاد نکرده است.
پرده دوم:
با ورود به دنیای ذهنی و فلسفی شخصیتها شروع میشود. پس از گفتگوهای پرتنش در پرده اول، این بار بیشتر به ابعاد فکری و نژادپرستانه بحث پرداخته میشود. در این پرده، دیدگاهها و تناقضات درونی شخصیتها به شدت بیشتر شده و درک متفاوت هر کدام از انسانیت و آزادی به وضوح خود را نشان میدهد
پرده سوم:
خانه ساموئل، اما این بار فضای خانه به شکل نمادین تغییر کرده است. در دیوارها، تصاویری از سیاهپوستان و مبارزات آزادیخواهانه دیده میشود. یک گهواره کوچک در گوشه صحنه قرار دارد که نمادی از نسلهای آینده و تحولی است که در شرف وقوع است
پرده چهارم:
فضای خانه ساموئل بار دیگر تغییر کرده است. نورپردازی نشاندهنده تنش درونی شخصیتها و تضادهای عمیقتر است. برخی دیوارها اکنون پر از نقاشیهایی شدهاند که نماد مبارزه، آزادی و اتحاد را نشان میدهند. اما در گوشهای از صحنه، تصویری بزرگ و نمادین از یک مرد سفیدپوست با شلاق در دست دیده میشود که به نوعی نشاندهنده مقاومت نژادپرستانه در برابر تغییر است
پرده پنجم:
فضای دادگاه محلی که نماد عدالت است، همراه با بنری بزرگ که روی آن نوشته شده: “برابری و آزادی: تصویب قانون ممنوعیت بردهداری در سال 1865”. صحنه به دو بخش تقسیم شده است: سمت راست، محلی برای شخصیتهای اصلی است که درباره تحولات اخیر صحبت میکنند؛ سمت چپ، نمادی از جهان بیرون، جایی که زندگی سیاهپوستان و سفیدپوستان در کنار هم نمایش داده میشود.