عنوان داستان: ساعت پاندول دار

نویسنده: ژرفین

سالها از این اتفاق میگذره ولی انگار همین دیروز بود که هر هفته جمعه ها با عمو وعمه ها خونهٔ عزیز جون جمع می شدیم و هیچکس امکان نداشت روز جمعه و دروهمی خونه عزیزجون را از دست بده. انگار یک نوع فرار از دنیای مدرن بود خانه ای قدیمی که بافتی متفاوت از خانه های امروزی داشت وسط حیاط یک استخر بزرگ بود که دور تا دور آن گلدان های شمعدانی بود به فاصله دو متری از استخر هم درختان بید و هلو و گیلاس بودند و در کناره های دیوارِ عمارت، درختان کاج و سرو چندین دهه بود که نگهبان باغ عزیز جون بودند. جلوی در ورودی خانه ایوان بزرگی بود که هر جمعه، مش حسن باغبون آنجا فرش پهن می کرد و میدانست همهٔ ما برای نشستن ایوان را ترجیح می دهیم.

بیشتر جمعه ها عزیز ناهار آبگوشت داشت با ترشی و نون سنگک و سبزی خوردن تازه.

هنوز یادمه عمو فرهاد وقتی با ماشین سفیدش میومد توی حیاط و کنار حوض پارک میکرد قبل ازاینکه از ماشینش پیاده بشه داد میزد: کیا شکلاتاشونو توی ماشین جا گذاشتن بیان بردارن

و بچه ها می دویدن سمت ماشین و از عمو فرهاد شکلات میگرفتن و نان سنگک های تازه ای که عمو فرهاد برای ناهار گرفته بود را برمیداشتن و بسمت آشپزخونه عزیزجون می بردند و عمو فرهاد از راه دور با کسانی که در ایوان بودند بلند بلند چاق سلامتی میکرد و حرفهای خنده دار میزد.

از همه مهمتر ترشی های درست شده خود عزیزجون بود که هروقت یادم میاد دهنم آب میوفته و سبزی خوردن های تازه که عمه ها از باغچه توی حیاط می چیدند و عزیزجون که با روی گشاده از ما پذیرایی می کرد. به جرات می تونم بگم نظیر آبگوشت عزیز جون هیچ جا و توی هیچ رستورانی نخوردم.

سفره قدیمی که عزیز جون داشت را بچه ها پهن می کردند. سفره دارای طراحی زیبایی از ظرفهای غذا با رنگ و لعاب خاصی بود که تصویر خود سفره هم برای بچه ها اشتها آور بود.

همیشه عمو فرهاد کنار عزیز بالای سفره می نشست بادی به غبغب می انداخت و می گفت: هیچ جای دنیا لذت بخش تر از خونه عزیزجون نیست و هیچ آشپزی هم ماهرتر ازمادرم نیست قابل توجه زن داداش و خواهرهای گلم و شروع به خندیدن می کرد نمی دونم میخواست از عزیزجون تعریف کنه یا گوشه و کنایه به بقیه بزنه یا شوخی بکنه ولی همیشه همین جمله را میگفت و البته همه حرفاشو تایید میکردند.

یادمه اونروز عمه فرحناز که تازه آرایشگاه رفته بود و همه بهش میگفتن موهات خیلی بد رنگ شده با عصبانیتی که از روی گرسنگی بود گفت: چرا پس بچه ها نمیان برای ناهار

پدرم نگاهی کرد و گفت: سه دقیقه دیگه ساعت قدیمی آقا جون صدا شون می کنه

درست می گفت، ساعت چوبی قدیمی پدر بزرگ که ته سالن پذیرایی بود دقیقاً سر ساعت دوازده ظهر با حرکت پاندول، دوازده ضربه زد که صداش در همه باغ پخش می شد و بچه ها هر کجای باغ بودن خودشون را برای ناهار به ایوان می رساندند و لابه لای بزرگتر ها جا برای نشستن باز می کردند و با چشم غرّه عزیزجون، باز بلند میشدند و میرفتن کنار حوض دستهاشون را نوبتی میشستن و بزرگترها منتظر میشدن تا کوچکترها برگردن و بشینن سرسفره و ناهار را همگی باهم بخوریم.

بعد از خوردن ناهار بزرگترها توی ایوان چرتی میزدنند و نسیم خنکی که برگهای درختان را به حرکت در میاورد روح و تنشان را نوازش می داد و فارغ از دغدغه های دنیا ساعتی را در آرامش میگذرانند و بچه ها هم تا جایی که می توانستند در سکوت به بازی شان ادامه می دادند.

من کتاب خواندن را دوست داشتم و هر هفته یکی از کتاب های پدر بزرگ را می خواندم. آنروز همینطور که گوشه سالن مشغول خواندن کتاب کاپیتان بودم و جذب کتاب شده بودم ناگهان صدای عزیزجون را شنیدم اول فکر کردم با من کار داره ولی متوجه شدم اصلا من را ندیده و با ساعت کنج سالن صحبت میکنه

برام عجیب بود عزیزجون با دستمال سفید، پاندول ساعت و دیواره هاشو پاک می کرد و چنان نوازشگرانه که انگار ساعت موجودی زنده است و بهش می گفت چقدر زیباتر شده و صدای امروزش از هر روز رسا تر بود و دستمالی به سر و روی ساعت می کشید و از پدربزرگم قدردانی می کرد که این ساعت را برایش خریده بود. آنجا بود که فهمیدم چقدر قدیمی ها مهربان تر از ما هستند.

الان بیست سال از آن ماجرا گذشته و هنوز ساعت آقاجون هر روز سرساعت دوازده به صدا درمیاد و بنظرم این نوای نبض زندگیِ که از درون قلب ساعت بیرون می آید و فقط به خاطر مهریست که به او داده شده بود.

بعد از فوت عزیزجون، من تنها کسی هستم که از کل سی؛ چهل نفر بازماندگان آن دو مرحوم به باغ سر میزنم و به یاد عزیزجون هر جمعه ساعت پاندول دار را تمیز می کنم و به باغچه و درختان باغ آب میدم و این کارها را فقط برای فراموش نشدن روح زندگی انجام می دهم و گاهی برای خودم چای دم می کنم و کنار همان ایوان شلوغ سال های نه چندان دور کتاب می خوانم وغروب که شد برمیگردم به آپارتمان کوچک خودم تا انرژی گرفته شده از جمعه های خانۀ عزیزجون را در تمام طول هفته پخش کنم و با یاد خاطره ها و پاسداشت خوبی ها زندگی را برای اطرافیان لذتبخش کنم هر چند که تنها زندگی میکنم.