محل وقوع و فضای شروع صحنه:
(صحنه در همان تالار بزرگ است. مردم همچنان در حال پچپچ هستند و گاهی به یکدیگر نگاههای معناداری میاندازند. پادشاه هارولد در کنار سکو ایستاده است، در حالی که عصبی و ناراضی به جمعیت نگاه میکند. دلقک ویلیام همچنان در حال حرکات شوخیآمیز است و به دنبال فرصتی برای صحبت است. وزیر بارنس و گودوین در کنار پادشاه ایستادهاند و مشغول بحثهای جدی هستند. شاهزاده ادوارد نیز کنار پادشاه ایستاده، در حالی که هنوز به پرسشهای فلسفی خود فکر میکند.)
پادشاه هارولد (با لحنی پر از خشم و استرس):
“خب! کافی است! اینجا قرار است یک مسابقه جدی برگزار شود، نه اینکه همه بخواهند به من درسهای فلسفه بدهند! من برای جواب دادن به سوالات آمدهام، نه اینکه خودم در سوالات گم بشوم!”
ویلیام (با قدمهای رقصان و صدای بلند):
“آهای! پادشاه عزیز، این چه اشکالی دارد؟ بههرحال، سوالات همیشه به ما درس میدهند، حتی اگر ما بخواهیم جوابهای ساده داشته باشیم! مثل وقتی که میپرسید: ‘آیا میتوان به یک دلقک اعتماد کرد؟’ جوابش واضح است: نه، اما همیشه یک شوخی در آن نهفته است!”
(جمعیت میخندند. پادشاه هارولد از شدت عصبانیت دندانهایش را به هم میفشارد.)
پادشاه هارولد (با لحن تهدیدآمیز):
“ویلیام، من به تو هشدار میدهم، بیشتر از این در اینجا راه نرو، وگرنه ممکن است مجبور شوم یک جواب واقعی برایت پیدا کنم!”
ویلیام (با لبخند دلقکی و در حالی که به جلو میرود):
“آه، پادشاه عزیز، جوابهای واقعی همیشه پر از پیچیدگی هستند! اگر بخواهید جواب ساده بدهید، ممکن است حقیقتی عمیق را از دست بدهید. مثل وقتی که از من میپرسید: ‘آیا میخواهی یک دلقک باشی؟’ و من جواب میدهم: ‘آیا هر کسی میتواند جواب بدهد، یا فقط آنها که سوال میپرسند؟’”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد به شدت خشمگین میشود.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و کنترل شده):
“بسیار خب! سوالهای شما ادامه دارد، اما من نمیتوانم این بیاحترامیها را بیشتر تحمل کنم! هر کسی که سوال جدیدی دارد، بیاید! اما بدانید که من پاسخها را خواهم داد!”
(در همین لحظه، خانم ایزابلا، یک نیکوکار از طبقه اشراف، به جلو میآید. او با کمال اعتماد به نفس دست خود را بالا میبرد تا توجه پادشاه را جلب کند.)
ایزابلا (با صدای محکم و پر از اطمینان):
“پادشاه هارولد، سوال من این است: اگر یک انسان برای همیشه در جستجوی حقیقت باشد، آیا آن حقیقت در خود او نهفته است یا در جایی فراتر از او؟”
(جمعیت در سکوت فرو میروند و پادشاه هارولد به شدت فکر میکند. او انگار برای اولین بار در این مسابقه دچار شک و تردید میشود.)
پادشاه هارولد (با نگرانی و صدای بلند):
“حقیقت؟ آیا شما از من میخواهید که درباره حقیقت سخن بگویم؟ خب، حقیقت این است که من پادشاه این سرزمینم! حقیقت این است که من برای جواب دادن آمدهام، نه اینکه در دنیای پیچیدهای از سوالات گم شوم!”
ویلیام (با لحن طنزآمیز و در حالی که به پادشاه نزدیک میشود):
“آه، پادشاه عزیز! فکر نکنید که حقیقت همیشه به شما جواب خواهد داد. گاهی اوقات باید بپذیریم که حقیقت در انتهای یک سوال بزرگتر نهفته است. مثل وقتی که میپرسید: ‘آیا من در اینجا سلطنت میکنم یا حقیقت من را اداره میکند؟’”
(پادشاه هارولد که از این شوخیها ناراحت است، با دست خود به ویلیام اشاره میکند که سکوت کند.)
پادشاه هارولد (با لحن جدی و دست خود را به سمت ایزابلا دراز میکند):
“خانم ایزابلا، شما سوالات سنگین میپرسید. اما اجازه بدهید بگویم که من بهراحتی از اینها عبور میکنم. چون حقیقت من فقط در قدرت من نهفته است!”
ایزابلا (با لبخند نرم و نگاه آرام):
“شاید قدرت شما در سلطنت نهفته باشد، پادشاه هارولد، اما حقیقت همیشه از قدرت جداست. شاید شما حقیقت را در اطراف خود پیدا کنید، نه فقط در دنیای سلطنتیتان.”
(پادشاه هارولد که همچنان دچار شک و تردید شده، نگاهی به وزیر بارنس میاندازد که در کنار او ایستاده است.)
پادشاه هارولد (با لحن نگران و به وزیر بارنس اشاره میکند):
“وزیر بارنس، شما باید یک جواب داشته باشید. این سوالات باید جوابهای سادهای داشته باشند!”
وزیر بارنس (با نگاه جدی و متفکر):
“قربان، شاید سوالات ساده هستند، اما آنها همیشه به پیچیدگیهای جدیدی منتهی میشوند. شاید حقیقت همیشه به سادگی جواب داده نمیشود.”
(ویلیام که همچنان در کنار پادشاه ایستاده، سرش را به چپ و راست تکان میدهد.)
ویلیام (با صدای بلند و در حالی که به پادشاه نگاه میکند):
“آیا حقیقتی که شما دنبال آن هستید، مانند جوی آبی است که همه چیز را شسته و تمیز میکند، یا مانند درختی است که ریشههایش به زمین فرو میروند و هیچگاه نمیفهمیم که کجا به پایان میرسند؟”
(جمعیت دوباره میخندند. پادشاه هارولد به شدت خشمگین است و دستهایش را به هم میفشارد.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و عصبی):
“بسیار خب! بپرسید! سوالهایتان را بپرسید! ولی بدانید که من از پس هر سوالی برمیآیم! هیچ سوالی نمیتواند من را مغلوب کند!”
(در این لحظه، گودوین، حکیم دربار، که تا آن زمان در گوشهای ایستاده بود، با قدمهای آهسته به جلو میآید و در حالی که نگاهی عمیق به پادشاه دارد، سوال خود را مطرح میکند.)
گودوین (با لحن آرام و عمیق):
“پادشاه هارولد، من سوالی دارم که ممکن است برای شما بسیار سنگین باشد. اگر سلطنت همیشه در تغییر است، پس پادشاه چهطور میتواند برای همیشه قدرت خود را حفظ کند؟”
(پادشاه هارولد با شدت به گودوین نگاه میکند، گویی انتظار چنین سوالی را نداشت.)
پادشاه هارولد (با صدای تیز و جدی):
“آیا شما میخواهید بگویید که سلطنت من همیشه در خطر است؟ اینکه قدرت من در حال زوال است؟”
گودوین (با نگاه آرام و عمیق):
“نه، من تنها میخواهم بدانم که آیا شما به حقیقت سلطنتتان پی بردهاید یا هنوز در جستجوی آن هستید؟”
(جمعیت در سکوت فرو میروند. این سوال، که به نظر ساده میآید، به شدت ذهن پادشاه را درگیر میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و کمی لرزان):
“من… من سلطنت میکنم! هیچچیز نمیتواند مرا از قدرت بیندازد!”
ویلیام (با طعنه و نیش خنده):
“آیا اینطور است؟ شاید سلطنت شما مانند سوالات بدون جواب باشد، که در نهایت به خودتان میرسد!”
ویلیام (با لحنی شوخ و در حالی که به طرف پادشاه خم میشود):
“پادشاه عزیز، شما که چنین قدرتی دارید، پس چرا نگران یک سوال ساده هستید؟ آیا حقیقت شما همانطور که در بالا است، به پایین هم میرسد؟ یا شاید مثل درختی است که ریشههایش به جایی نمیرسد و فقط در هوا معلق است؟”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد با چشمان به شدت متعجب به ویلیام نگاه میکند.)
پادشاه هارولد (با لحنی خشمگین و عصبی):
“اینطور نیست که فکر میکنید، ویلیام! من نمیخواهم به این سوالات پوچ پاسخ بدهم! من پادشاهی هستم که برای مردم پاسخ میدهم، نه اینکه خودم در سوالات گم شوم! سوالهای شما باید به چیزی منطقی ختم شوند، نه به این حرفهای بیپایان!”
ویلیام (با صدای بلند و شاد، در حالی که به سرعت حرکت میکند):
“آه، پادشاه عزیز، گاهی اوقات جوابها بیشتر از سوالات پیچیده میشوند! سوالهایی مثل ‘آیا من باید جواب بدهم یا منتظر بمانم که سوال بعدی بیاید؟’”
(پادشاه هارولد که میخواهد خود را در برابر جمعیت محکم نشان دهد، دست خود را در هوا میچرخاند تا توجه همگان را جلب کند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و محکم):
“بسیار خب! به اندازه کافی از این سوالات بینتیجه شنیدم! سوالهایی که نه جواب دارند و نه پایانی! اکنون زمان آن است که شما را به چالش بگذارم! بیایید سوالهای واقعی بپرسید تا من جواب دهم!”
(در این لحظه، کنت آرتور از گوشهای بلند میشود و به سمت پادشاه میرود. او با قیافهای جدی و لحن تهدیدآمیز حرف میزند.)
کنت آرتور (با صدای بلند و محکم):
“پادشاه هارولد، اگر شما فکر میکنید که سوالات بیپایان هستند، من میخواهم یک سوال ساده از شما بپرسم: اگر همه چیز در این دنیا به پایان برسد، چه چیزی میماند؟”
(جمعیت به شدت سکوت میکنند، و همه نگاهها به پادشاه هارولد معطوف میشود. پادشاه هارولد که کمی دچار شک شده است، با اضطراب جواب میدهد.)
پادشاه هارولد (با صدای لرزان):
“اگر همه چیز به پایان برسد، پس… باید قدرت ما باقی بماند! باید سلطنت من ادامه یابد! زیرا اگر سلطنت نباشد، پس چه چیزی باقی میماند؟”
ویلیام (با صدای بلند و در حالی که میرقصد):
“آه، پادشاه عزیز! شاید شما فراموش کردهاید که وقتی همه چیز به پایان میرسد، شاید تنها سوال باقی بماند: ‘چهطور میشود که سلطنت به پایان برسد؟’”
(جمعیت دوباره به خنده میافتند و پادشاه هارولد با دندانهای به هم فشرده به ویلیام نگاه میکند.)
پادشاه هارولد (با نگاهی عصبی به ویلیام):
“ویلیام! تو دلقک بیکفایت! آیا نمیتوانی از این شوخیها دست برداری؟ من در اینجا برای یک مسابقه جدی آمدهام، نه یک نمایش بیپایان!”
ویلیام (با کجخلق شدن و در حالی که از پادشاه فاصله میگیرد):
“آه، پادشاه عزیز، شاید خودِ شما در این نمایش گیر کردهاید! و اگر نمایش بیپایان است، چه بهتر که کمی به آن بخندیم! چه میشود که سوالات شما خودشان را در میان این نمایش گم کنند؟”
(گودوین که در کنار پادشاه ایستاده، با نگاهی عمیق و متفکر به صحبتهای ویلیام گوش میدهد و سپس به پادشاه نگاه میکند.)
گودوین (با لحنی آرام و متفکر):
“پادشاه عزیز، این سوالات بهخودیخود بیجواب نخواهند ماند. تنها کافی است که از نظر خود خارج شوید و به آنچه در درونتان نهفته است، نگاه کنید. شاید پاسخها همیشه در سوالات نباشند، بلکه در درک ما از جهان پیرامون هستند.”
پادشاه هارولد (با چهرهای در هم و با صدای بلند):
“آیا شما هم اکنون از من میخواهید که فلسفه بافی کنم؟ آیا در اینجا همه به یکباره حکیم شدهاند؟ من اینجا برای سلطنت آمدهام، نه برای کاوش در جهان فلسفه!”
(شاهزاده ادوارد، که تاکنون سکوت کرده است، سرانجام با لحنی آرام و فلسفی وارد گفتگو میشود.)
شاهزاده ادوارد (با نگاه عمیق و صدای ملایم):
“پدر عزیز، چرا همیشه از فلسفه و حقیقت فرار میکنید؟ شاید حقیقت همان باشد که شما نمیخواهید آن را ببینید. شاید سلطنت شما تنها یک داستان باشد که در نهایت به هیچجا نمیرسد، مگر به سوالهای بیپایان!”
(پادشاه هارولد که از این سخنان اندکی دچار تزلزل میشود، به سرعت سرش را پایین میاندازد.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و عصبی):
“بس است! من پادشاهی قدرتمند هستم و هیچکس نمیتواند من را از مسیرم منحرف کند! من تمام سوالات شما را پاسخ خواهم داد!”
(در این لحظه، کنت آرتور که از قبل سوالی پرسیده بود، دوباره جلو میآید و با صدای بلند به پادشاه میگوید.)
کنت آرتور (با لبخندی مرموز و نگاهی تهدیدآمیز):
“خب، پادشاه هارولد، سوال من همچنان بیجواب است: اگر همه چیز به پایان برسد، چه چیزی باقی میماند؟”
(پادشاه هارولد که نمیتواند جواب دهد، نگاهی خشمگین به کنت آرتور میاندازد و سپس به ویلیام اشاره میکند.)
پادشاه هارولد (با لحنی محکم و تند):
“ویلیام! به من بگو، آیا تو میتوانی یک جواب ساده برای این سوال پیدا کنی؟”
ویلیام (با لبخندی پر از تمسخر و در حالی که سرش را به آرامی تکان میدهد):
“پادشاه عزیز، شاید این سوال نیاز به جواب ندارد! شاید خودِ سوال بیجواب است. شاید این سوال بهجای جواب، به ما نشان میدهد که خودِ سوال به تنهایی مهمتر از پاسخ است!”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد با چهرهای عبوس و خشمگین از روی سکو پایین میآید.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و در حالی که از سکو پایین میآید):
“بسیار خوب! شما خواهید دید که جوابهایی برای هر سوالی دارم! من این مسابقه را به پایان خواهم رساند، و اینجا کسی نمیتواند من را شکست دهد!”
(پادشاه هارولد در حالی که به شدت عصبی است، از روی سکو پایین میآید و وارد تالار میشود. ویلیام با لبخند به جمعیت نگاه میکند.)
ویلیام (با صدای بلند و شاد):
“آیا شما هم از سلطنت پادشاه خسته شدید؟ شاید جواب درست همانجاست که او نمیخواهد آن را ببیند!”
ویلیام (با حرکات عجیب و غریب):
“آهای مردم! شما اینجا برای چه آمدهاید؟ برای سوالات بزرگ؟ یا فقط آمدهاید که ببینید چطور پادشاه در برابر این همه فلسفه زانو میزند؟!”
(جمعیت میخندند و ویلیام به آرامی به سمت وزیر بارنس میرود که در کنار پادشاه ایستاده است.)
ویلیام (با لحنی معصوم و در حالی که دستش را به شانه وزیر میزند):
“آقای وزیر، شما همیشه با این سوالات فلسفی به پادشاه کمک میکنید، اما مگر شما خودتان این سوالات را درست میفهمید؟ یعنی واقعاً میدانید پادشاه چه جوابی برای سوالهای شما خواهد داد؟ یا اینکه شما خودتان را در دنیای فلسفه گم کردهاید؟”
وزیر بارنس (با نگاهی جدی و متفکر):
“ویلیام، من به پادشاه کمک میکنم تا سوالات را بیجواب نگذارد، اما همیشه نمیتوانیم از جوابهای واضح انتظار داشته باشیم. گاهی اوقات سوالات تنها باعث میشوند که فکر کنیم بیشتر از آنچه که فکر کردهایم.”
ویلیام (با شوخی):
“آها! پس شما هم میخواهید بگویید که پادشاه هارولد همانند یک قهرمان فلسفی است؟ پس چرا به او نمیگویید که یک سوال سادهتر از این همه پیچیدگی پیدا کند؟! شاید سوالی مثل ‘چرا گربهها همیشه به جاهای تاریک میروند؟’”
(جمعیت میخندند و وزیر بارنس با نگاهی خشمگین به ویلیام نگاه میکند.)
وزیر بارنس (با صدای بلند و تند):
“ویلیام! گاهی فلسفه به شما اجازه میدهد که از دنیای سطحی فراتر بروید و در عمق تفکر انسان غوطهور شوید! شما باید این را بفهمید!”
ویلیام (با صدای بلندتر و در حالی که سعی میکند خود را به طرز مضحکی شبیه به فیلسوفان نشان دهد):
“آها! پس شما میخواهید بگویید که این همه عمق از یک سوال ساده است؟ شاید به جای فلسفه باید سوالاتی مانند ‘آیا خورشید همیشه به یکطرف تابیده است؟’ را بپرسیم. شاید حقیقت در آن باشد!”
(جمعیت به شدت میخندند و وزیر بارنس با چهرهای سرخ و ناراحت از ویلیام دور میشود. در این لحظه، شاهزاده ادوارد که تا به حال در کنار پادشاه سکوت کرده بود، بلند میشود و با لحن ملایم و فلسفی به جمعیت میپردازد.)
شاهزاده ادوارد (با نگاهی آرام و فلسفی):
“آیا تا به حال به این فکر کردهاید که چرا سوالات بیپاسخ همیشه به نظر پیچیدهتر از جوابهایشان هستند؟ شاید حقیقت همیشه در سوالات نباشد، بلکه در خود سوال نهفته است.”
ویلیام (با لحن شوخی و به سرعت به سمت شاهزاده میرود):
“آه، شاهزاده ادوارد! آیا شما هم بهطور کامل در این دنیای پیچیده گم شدهاید؟ شما که همیشه اینگونه به مسائل نگاه میکنید، آیا تا به حال از خود پرسیدهاید که چرا گاهی جوابها راحتتر از سوالات هستند؟ آیا حقیقت همیشه به ما پاسخ نمیدهد؟”
شاهزاده ادوارد (با نگاهی جدی و آرام):
“جوابها گاهی اوقات میتوانند ما را فریب دهند، ویلیام. ممکن است آنها ساده به نظر برسند، اما در دل آنها سوالات پیچیدهتری نهفته است.”
ویلیام (با صدای بلند و شاد):
“آها! حالا فهمیدم! شما میخواهید بگویید که جوابها همیشه به ما سوال جدید میدهند؟ پس آیا ما همیشه در حال جستجو برای جوابهایی خواهیم بود که هیچوقت به انتها نمیرسند؟!”
(جمعیت دوباره به شدت میخندند و شاهزاده ادوارد به آرامی سرش را تکان میدهد.)
شاهزاده ادوارد (با صدای آرام و جدی):
“شاید ما همیشه در جستجوی حقیقت باشیم، اما حقیقت همان چیزی است که در دل هر سوال نهفته است. ممکن است هر سوال به جوابهایی مختلف ختم شود، ولی همیشه به دنبال جستجو برای معنی هستیم.”
ویلیام (با طعنه و در حالی که لبخند میزند):
“آها! پس این یعنی ما به جای اینکه جوابها را پیدا کنیم، همیشه باید در جستجوی سوالات باشیم؟ پس هیچوقت نمیتوانیم جواب را پیدا کنیم و همیشه سوال بپرسیم؟”
(شاهزاده ادوارد نگاهی تیز به ویلیام میاندازد و سپس به آرامی سرش را پایین میآورد.)
شاهزاده ادوارد (با صدای ملایم و متفکر):
“شاید همینه. شاید جواب واقعی همیشه در سوالات باشد و ما فقط به دنبال آن هستیم که خود را قانع کنیم.”
(ویلیام در حالی که بلند میخندد و با حرکات مضحک به اطراف میرود، ادامه میدهد.)
ویلیام (با صدای بلند و شاد):
“پس اگر سوالات به دنبال جواب میروند، شاید ما هم باید دنبال جوابهای جدید بگردیم! شاید این همان چیزی است که پادشاه هارولد به دنبال آن است، در حالی که همه ما در اینجا مشغول شوخی با فلسفه هستیم!”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد که در دورترین گوشه تالار ایستاده، به سمت ویلیام و شاهزاده ادوارد میآید.)
پادشاه هارولد (با لحنی عصبی و خشمگین):
“بسیار خوب! شما میخواهید همه را به این شوخیها مشغول کنید؟ آیا هیچکسی نمیتواند یک جواب ساده بدهد؟ آیا من باید جواب همه سوالات شما را بدهم؟”
ویلیام (با لبخند گسترده و در حالی که به طرف پادشاه نزدیک میشود):
“آها! پادشاه عزیز، شما هنوز درگیر سوالات هستید! چرا از جواب ساده استفاده نمیکنید؟ مثل وقتی که از من میپرسید: ‘آیا شما دلقک هستید؟’ جوابش که واضح است: بله، من یک دلقکم!”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد با عصبانیت دندانهایش را به هم میفشارد.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و خشمگین):
“بس است! من دیگر نمیتوانم به این سوالات بیپایان پاسخ بدهم! من پادشاهی هستم که باید راهنمایی کنم، نه اینکه خود در دنیای پیچیده سوالات گم شوم!”
ویلیام (با لحنی آرام و در حالی که از کنار پادشاه عبور میکند):
“آه، پادشاه عزیز، شاید اینجا تنها سوالات بیپایان هستند که ما را از حقیقت دور میکنند! شاید حقیقت در سوالات نهفته است، نه در جوابها!”
(جمعیت دوباره به خنده میافتند و پرده دوم با خندهها و نالههای پادشاه هارولد به پایان میرسد.)
پایان پرده دوم
پرده سوم: “فلسفه در برابر واقعیت”
مکان: دربار پادشاه
پادشاه هارولد نگران میشود که مسابقه او به بیاحترامی به سلطنت تبدیل شده باشد. شاهزاده ادوارد و حکیم فرانسیس درباره مفاهیم فلسفی چیستانها بحث میکنند. وزیر بارنس سعی میکند پادشاه را متقاعد کند که مسابقه را متوقف کند، اما پادشاه همچنان در پی برگزاری آن است.
پرده چهارم: “پاسخهای اشتباه”
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه
در این پرده، برخی از چیستانها جواب داده نمیشوند. کشاورز سادهای به نام مری به شکلی غیرمنتظره جواب یک چیستان پیچیده را پیدا میکند و همه را شگفتزده میکند. در همین حال، پادشاه خود را در موقعیتی دشوار میبیند، زیرا یکی از چیستانهای او توسط مردم پاسخ داده شده است.
پرده اول: “شروع مسابقه”
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه
پادشاه هارولد اعلام میکند که یک مسابقه چیستانی برگزار خواهد شد. هر کس که بتواند چیستانی مطرح کند که هیچ کس نتواند به درستی جواب دهد، جایزهای کلان از پادشاه دریافت خواهد کرد.
پرده دوم: “چیستانهای مردم”
مکان: میدان عمومی
کنت آرتور یک چیستان پیچیده و فلسفی مطرح میکند که حتی حکیم فرانسیس و شاهزاده ادوارد را به چالش میکشد. در حالی که مردم عادی، از جمله کشاورزان، چیستانهایی ساده و کودکانه مطرح میکنند که بیشتر فضای تالار را شاد میکند.
پرده پنجم: “پیروزی و شکست”
مکان: سالن بزرگ کاخ
پادشاه که از پیشبینیاش در این مسابقه شکست خورده است، به نوعی متوجه میشود که قدرت واقعی در دست مردم است. مری به عنوان برنده اعلام میشود، اما او جایزه خود را به حکیم فرانسیس میدهد تا برای گسترش علم و دانش از آن استفاده کند.