محل وقوع و چیدمان فضای شروع نمایش:
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه. یک فضای مجلل با پرچمهای سلطنتی که به دکور اطراف آویزان شده است. در وسط تالار یک سکوی بلند قرار دارد که پادشاه روی آن ایستاده است. اطراف سکوی پادشاه، وزیر بارنس، شاهزاده ادوارد و چندین مقام بلندپایه دربار ایستادهاند. جمعیتی از اشرافزادگان، کشاورزان و مردم معمولی در تالار جمع شدهاند. برخی با شور و هیجان منتظر شروع مسابقهاند، برخی دیگر به هم پچپچ میکنند و برخی بهطور ناخواسته به فکر فرو رفتهاند.
(پادشاه هارولد از روی سکو با صدای بلند خطاب به جمعیت میگوید)
پادشاه هارولد:
“مردم عزیزم! امروز روزی است که تاریخ به یاد خواهد آورد! امروز، مسابقهای آغاز میشود که بزرگترین ذهنها را به چالش خواهد کشید! به آنچه که امروز برگزار میشود، چیستان سلطنتی میگویند. شما، مردم عزیز، آزادید تا هر چیستانی که در دل دارید بپرسید! هر سوالی که عقل قادر به حل آن نباشد، هر معما که ذهن شما را به تنگ آورد، امروز باید جواب داده شود. و هر کسی که بتواند به پرسشهایی که حتی مغز پادشاه قادر به حل آنها نیست، پاسخ دهد، جایزهای عظیم خواهد برد!”
وزیر بارنس (با نگرانی و آرام):
“قربان، آیا واقعاً فکر میکنید که این ایده به نفع شما خواهد بود؟ شما میخواهید چیستانهایی به این پیچیدگی مطرح کنید؟ و آیا هیچ تضمینی وجود دارد که این امر به شرافت سلطنت آسیب نزند؟”
پادشاه هارولد (با اعتماد به نفس و لبخند) :
“اینگونه نباش! در این قصر، من بزرگترین ذهنها را پرورش دادهام. چیستانها برای من همچون نسیمی خواهند بود که به راحتی از دستانم عبور میکنند. من، پادشاه هارولد، همه چیز را میدانم!”
شاهزاده ادوارد (با طعنه و لحن فلسفی):
“آیا نمیدانید که خود پادشاهی که ‘همه چیز را میداند’، ممکن است بزرگترین معما باشد؟ شاید خود شما به چیستانی تبدیل شوید که جواب آن هیچگاه یافت نشود.”
پادشاه هارولد (با فریاد):
“پسرم! اینجا فقط جای من است که چیستانها را حل میکند! نه تو، نه وزیر، نه حکیم، هیچ کس به اندازه من از این میدان پیروز نخواهد شد!”
وزیر بارنس (آرام به پادشاه نزدیک میشود):
“ممکن است خودتان درست بگویید، اما اگر مردم از شما جوابهای درست نخواهند، چه؟ آیا برندههای زیادی خواهید داشت؟ و آیا این باعث میشود سلطنت شما در نظر مردم بزرگتر شود یا نه؟”
پادشاه هارولد (با طعنه):
“آیا فکر میکنی مردم از من دلخور خواهند شد؟ خوب، اگر اینطور است، پس بیایید این مسابقه را آغاز کنیم! از هرکسی که چیستانی داشته باشد دعوت میکنم تا به جلو بیاید و سوالش را بپرسد. اما به یاد داشته باشید، هر کسی که جواب درست ندهد، باید پاسخگویی دهد!”
(پادشاه با اشارهای به وزیر، به جمعیت نگاه میکند. کنت آرتور از بین جمعیت جلو میآید و با اعتماد به نفس کامل از روی سکو نگاه میکند.)
کنت آرتور (با لحن رسمی و متکبرانه):
“من اولین نفر هستم که میخواهم سوالی بینظیر بپرسم. این سوال چنان پیچیده است که هیچ ذهنی نمیتواند به آن پاسخ دهد. من سوالی مطرح میکنم که پادشاه هارولد را به چالش خواهد کشید!”
پادشاه هارولد (با خنده و افتخار):
“آیا تو فکر میکنی که سوالی داری که من نتوانم جواب دهم؟ بسیار خب، بگو کنت، سوالت را مطرح کن!”
کنت آرتور (با کمی تردید، اما به هر حال ادامه میدهد):
“سوال من به این صورت است: اگر یک درخت در جنگل بیفتد و هیچکس آن را نبیند، آیا صدای آن را میتوان شنید؟”
(همه در سالن سکوت میکنند و نگاهها به پادشاه معطوف میشود. شاهزاده ادوارد با لبخند به این سوال نگاه میکند.)
پادشاه هارولد (چند لحظه فکر میکند و سپس با غرور میگوید):
“آه! سوالی فریبنده! اما جوابش بسیار ساده است. اگر درخت بیفتد و هیچکس آن را نبیند، آری، صدای آن شنیده نمیشود! زیرا صدای فقط در صورتی وجود دارد که گوش شنوا وجود داشته باشد. این یک سوال کودکانه است!”
(ویلیام، دلقک، از پشت صحنه ظاهر میشود و با بلندگوی کوچکی شروع به صحبت میکند.)
ویلیام (با صدای بلند و طنزآمیز):
“آیا این به این معنی است که وقتی کسی در تالار پادشاهی حرف میزند، ولی هیچکس نمیشنود، صدای او وجود ندارد؟ یا وقتی من شوخی میکنم و هیچکس نمیخندد، آیا شوخیام هیچوقت گفته شده است؟”
(جمعیت شروع به خندیدن میکنند. پادشاه ناراحت میشود.)
پادشاه هارولد (با عصبانیت به ویلیام نگاه میکند):
“تو… تو دلقک! اجازه نده که شوخیهایت از حد بگذرد!”
وزیر بارنس (به پادشاه با دقت نگاه میکند):
“قربان، شاید وقت آن رسیده که کمی از شدت رقابت بکاهیم. این سوالات را اگرچه طنزآمیز هستند، اما بر اساس فلسفه و نگرانیهای علمی مطرح شدهاند.”
شاهزاده ادوارد (با نیش و کنایه):
“البته که فلسفه همیشه با سیاستهای سلطنتی مغایر است! مگر نه؟”
پادشاه هارولد (با عصبانیت و بیاعتنایی به شاهزاده):
“اگر کسی سوالی داشته باشد که جوابش برای همه دشوار باشد، میتواند پاسخ بدهد! بفرمایید!”
(در همین لحظه، یک کشاورز ساده به نام مری از عقب سالن جلو میآید. همه نگاهها به او جلب میشود. او کمی عصبی است، اما با صدای بلند سوال خود را مطرح میکند.)
مری (با لحن ساده و صادقانه):
“آقا، من چیستانی دارم. خیلی هم پیچیده نیست، اما برای من مهمه که بدانم. اگر همه چیز در این دنیا در حرکت است، چرا گاهی اوقات حس میکنم که در جا میزنم؟”
(جمعیت دچار سکوت میشود. همه به پادشاه و وزیر نگاه میکنند. پادشاه به شدت به فکر فرو میرود.)
پادشاه هارولد (با صدای لرزان):
“این… این سوال واقعاً برای من سخت است… جواب دادن به این چیستان ممکن است به شکستی منجر شود. چه… چه چیزی ممکن است در حرکت باشد و هنوز ایستاده باشد؟”
شاهزاده ادوارد (با لبخندی فلسفی):
“شاید چون حرکت نه تنها در جسمها بلکه در فکرها نیز وجود دارد؟”
(پادشاه با دقت به او نگاه میکند، اما هیچ جوابی نمیدهد. جمعیت شروع به صحبت و پچپچ میکند.)
ویلیام (با لبخندی تمسخرآمیز):
“شاید حرکت به خاطر این است که همه ما در واقع ایستادهایم، ولی فقط نمیخواهیم بپذیریم که در یک دایره در حال چرخش هستیم!”
پادشاه هارولد (با لحن تحقیرآمیز و غرورآمیز):
“خب، خب، همه این سوالات در ظاهر سخت به نظر میرسند، اما به هیچ وجه نمیتوانند از من بزرگتر و داناتر باشند. بله، سوال این کشاورز ساده، سوالی فلسفی بود، اما اگر فکر میکنید که به این راحتی میتوانید مرا شکست دهید، سخت در اشتباهید!”
(ویلیام، دلقک، با لبخندی از گوشهای از سالن ظاهر میشود، در حالی که با قدمهای رقصان به سمت پادشاه میآید.)
ویلیام (با صدای بلند و شاد):
“آهای! آیا درختی که در جنگل میافتد صدای خود را میشنود؟ شاید باید بپرسم: اگر پادشاهی در قصر خودش شکستی بخورد، آیا صدای غرورش به گوش کسی میرسد؟”
(جمعیت شروع به خندیدن میکند. پادشاه هارولد به شدت ناراحت میشود و با دست خود به دلقک اشاره میکند تا سکوت کند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و کنترل نشده):
“این شوخیها و لبخندها را کنار بگذارید! اینجا یک مسابقه جدی است، نه نمایشهای بیاهمیت تو! و من خودم همه جوابها را دارم!”
ویلیام (با لحن شاد و مسخره):
“آیا پس به این معنی است که اگر من بپرسم ’اگر یک پادشاه در قصرش تنها باشد و هیچکس از او نپرسد که کجا رفته، آیا او میتواند بگوید که ‘من همیشه اینجا بودم؟’، شما جوابی دارید؟”
(جمعیت دوباره میخندد. وزیر بارنس که از رفتار پادشاه ناراحت است، به او نزدیک میشود.)
وزیر بارنس (با آرامش و احترام):
“قربان، شاید بهتر باشد که روند مسابقه را کمی جدیتر بگیریم. مردم به دنبال پاسخهای درست هستند، نه شوخیهای شما. مگر نه؟”
پادشاه هارولد (با عصبانیت و به طرف وزیر نگاه میکند):
“آیا من پادشاه نیستم؟ من تصمیم میگیرم که چه جدی باشد و چه نباشد! اینجا من هستم که قانون را تعیین میکنم، نه شما!”
(شاهزاده ادوارد که از طرفی به نظر میرسد که خواسته باشد فضا را متفکرانهتر کند، وارد صحبت میشود.)
شاهزاده ادوارد (با لحن فلسفی و نگاهی معنادار به پادشاه):
“البته که قانون همیشه از آنِ پادشاه است. ولی آیا فکر نمیکنید که قوانین ممکن است گاهی فراتر از قدرت یک فرد باشند؟ این سوالات به نوعی ما را وادار میکنند تا درک بهتری از خود و جهان داشته باشیم. مثلا، آیا پادشاهی که به همهچیز پاسخ میدهد، به خود سوالی ندارد که نتواند جواب دهد؟”
پادشاه هارولد (با صدای بلند و در حالی که دندانهایش را به هم میفشارد):
“پسرم! آیا دوباره فلسفهبازی راه انداختهای؟ اگر میخواهی جواب بدهی، به من بگو، چرا پس کسانی که جواب نمیدهند، از سلطنت پایین میآیند؟”
(در همین لحظه، گودوین، حکیم دربار، که سالهاست در دربار پادشاه حضور دارد، از جای خود بلند میشود و به سمت سکو حرکت میکند.)
گودوین (با لحنی استادانه و تکبرآمیز):
“بزرگترین معماهایی که تاریخ را تغییر دادهاند، هرگز در این قصر نحل نشدهاند. سوالاتی که در دل بشر نهفته است، نه در سلطنت و نه در فلسفه، بلکه در فهم عمیق از نفس خود است. شاید اگر شما این را درک کنید، پادشاه هارولد، دیگر به خودتان شک نخواهید کرد.”
پادشاه هارولد (با نگاه سرد و تند):
“گودوین! تو همیشه در اینجا هستی تا فلسفهات را به من تحمیل کنی، اما به یاد داشته باش، من پادشاه این سرزمین هستم، نه یک فیلسوف پیر که در کنج اتاقش فقط حرفهای بزرگ میزند!”
گودوین (با خونسردی و در حالی که به پادشاه نگاه میکند):
“آیا پادشاهی که تنها به خود ایمان دارد، حقیقت را میبیند یا تنها خود را در سایهاش مییابد؟”
(مردم شروع به پچپچ میکنند و برخی از آنها به نرمی میخندند. پادشاه در حال کنترل خشم خود است.)
پادشاه هارولد (با صدای رسا و دستوردهنده):
“بسیار خوب! من از شما همه میخواهم که سوالاتتان را مطرح کنید. هر کسی که سوال جدیدی دارد، بیاید و بپرسد. اما هیچ کس حق ندارد به من شک کند. اگر جواب ندادم، من دستور میدهم که همگان در سکوت بمانند!”
(در این لحظه، مری کشاورز، که پیشتر سوالی مطرح کرده بود، دوباره به سمت سکو میآید. او با قدمهای سنگین و شجاعانه به جلو میرود. جمعیت دوباره سکوت میکنند.)
مری (با صدای بلند و بدون ترس):
“آقای پادشاه، سوال من این است: اگر همه چیز در این دنیا در حرکت است، چرا گاهی اوقات من خودم را در جا میبینم؟ چرا وقتی همهچیز به جلو میرود، من همانجا ایستادهام؟”
(پادشاه هارولد با نگاه سرد به مری نگاه میکند و سپس به وزیر بارنس اشاره میکند که پاسخ دهد. وزیر بارنس که متوجه شده سوال پیچیده است، کمی دست پاچه میشود.)
وزیر بارنس (با احتیاط):
“خوب، این سوال… این سوال مربوط به فلسفه است، اما شاید به نظر برسد که این سوال ساده است. اگر بخواهیم جواب بدهیم، باید بگوییم که حرکت تنها در فیزیک نیست. حرکت ذهنی و روحی هم داریم. شاید شما در حرکت باشید، اما ذهن شما هنوز در گذشتهای ایستاده است.”
(مری سرش را به علامت تردید تکان میدهد.)
مری:
“من فقط سوالی پرسیدم.
فکر نمیکنم فلسفهای در کار باشد! من فقط نمیفهمم چرا وقتی همه به جلو میروند، من همانجا میایستم!”
ویلیام (با لبخندی تمسخرآمیز و به شیوهای شاد):
“احتمالاً شما هم مثل من منتظر یک چیستان ساده بودید که برای همه جواب داشته باشد. اما خب، وقتی جواب پیدا نشد، به شما همین فلسفههای عجیب و غریب میدهند!”
(جمعیت دوباره شروع به خندیدن میکنند. پادشاه هارولد به شدت عصبی میشود و سعی میکند آرامش خود را حفظ کند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و لرزان):
“این کافی است! شما فکر میکنید من در برابر شماها شکست خوردهام؟ نه! من از این مسابقه پیروز بیرون خواهم آمد! بله، پرسشهای شما همه آسان است، اما هیچکدام نمیتوانند من را به زانو درآورند!”
(ویلیام با شوخی به طرف پادشاه میرود و با صدای بلند میگوید.)
ویلیام (با نیش و کنایه):
“آیا وقتی پادشاهی شکست خورد، آیا درختی در جنگل به صدا درمیآید؟ یا شاید فقط من صدایش را میشنوم؟”
ویلیام (با لحن شاد و پر از کنایه):
“آهای! آیا میدانید وقتی پادشاهی به جستجوی جوابها میرود، هیچوقت نمیداند که سوالات در کجا شروع میشوند و در کجا تمام میشوند؟”
(جمعیت دوباره میخندند، ولی پادشاه هارولد که کاملاً از کوره در رفته است، سعی میکند آرامش خود را حفظ کند.)
پادشاه هارولد (با صدای لرزان و دستهای لرزانش را تکان میدهد):
“کافی است! این دیگر حدش بود! از من سوالهای ساده نمیپرسید، اما هیچکسی نمیتواند به من بیاحترامی کند!”
(گودوین، حکیم دربار که از پشت سر پادشاه به نظر میرسد هنوز در حالت تفکر است، سر خود را بلند کرده و با صدای آرام و استادانه سخن میگوید.)
گودوین (با لحنی فلسفی و در حالی که به پادشاه نگاه میکند):
“پادشاه عزیز، شاید شما از بسیاری از چیستانها جواب دادهاید، اما آیا پرسش بزرگتر و مهمتری وجود ندارد؟ آیا نمیتوان گفت که خودِ ‘جواب’ نیز یک چیستان است که شاید هیچ کس نتواند آن را حل کند؟”
(پادشاه هارولد با چشمان درشت به گودوین نگاه میکند و سپس با صدای بلند به وزیر بارنس اشاره میکند.)
پادشاه هارولد (با عصبانیت):
“آیا این حکیم قدیمی میخواهد اینجا یک جلسه فلسفی تشکیل دهد؟ من آمدهام تا جواب بدهم، نه که وارد دنیای پیچیدهتری از مفاهیم بیپایان شوم!”
ویلیام (با لحن شاد و مسخره):
“آه، پادشاه عزیز، وقتی حرف از چیستان و جواب میشود، شاید بهتر است بدانیم که خودِ جواب هم گاهی میتواند یک سوال باشد! مانند وقتی که کسی از شما بپرسد: ‘آیا به خودتان پاسخ دادهاید که واقعاً چه کسی شما را پادشاه کرده است؟’”
(جمعیت میخندند. پادشاه هارولد با عصبانیت دست خود را به سمت ویلیام دراز میکند تا او را ساکت کند.)
پادشاه هارولد (با فریاد):
“تو… تو دلقک! چطور جرأت میکنی چنین سوالاتی بپرسی؟ اینجا سلطنت است، نه صحنه تئاتر!”
ویلیام (با خنده بلند و در حالی که در حال عقبنشینی است):
“پادشاه عزیز، من تنها یک دلقک هستم، اما همهچیز را میبینم. آیا میدانید که در هر جواب یک پرسش مخفی است؟ یا شاید، در هر سوالی یک جواب پنهان؟”
(پادشاه هارولد عصبی به جلو میآید، ولی شاهزاده ادوارد که منتظر فرصتی برای دخالت است، با لحن آرام و فلسفی وارد میشود.)
شاهزاده ادوارد (با لبخند و کنایه):
“خب، پادشاهی که بهعنوان پرچم حقیقت ایستاده، ممکن است هیچگاه نتواند به حقیقت خود دست یابد. زیرا شاید ما در تلاش برای پیدا کردن جوابها، خودِ سوالات را گم کنیم.”
(پادشاه هارولد به شاهزاده ادوارد نگاه میکند و به شدت خشمگین میشود.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و تند):
“پسرم! آیا به همین دلیل سوالات فلسفی خود را مطرح میکنی؟ میخواهی مرا در یک دایره بیپایان از اندیشههای بیفایده گرفتار کنی؟”
شاهزاده ادوارد (با نگاه خاص به پادشاه):
“خوب، اگر همهچیز در حرکت است، چطور میتوان انتظار داشت که ذهن ما در این دایره حرکت نکند؟ حتی در میان اشرافزادگان، آیا شما هیچگاه به فکر این نیفتادهاید که خودتان بخشی از چیستان بزرگتری باشید؟”
(ویلیام که همچنان در کنار پادشاه ایستاده، لبخندی میزند و به سوی پادشاه میرود.)
ویلیام (با لحن طعنهآمیز):
“آیا میدانید که در حقیقت، جواب دادن به یک سوال در این جا، ممکن است به اندازه پیچیدگی خود سوال باشد؟ بنابراین اگر جواب ندهید، در حقیقت، خودِ سوال به جوابی غیرمنتظره تبدیل میشود!”
پادشاه هارولد (با فریاد به ویلیام و دیگران):
“این کافی است! من برای این که یک مسابقه جدی برگزار کنم آمدهام، نه که با معماهای فلسفی و شوخیهای شما مواجه شوم!”
(در این لحظه، کنت آرتور که قبلاً سوالی پرسیده بود، از عقب سالن به سمت سکو میآید و با دست خود توجه پادشاه را جلب میکند.)
کنت آرتور (با حالتی جدی و مغرور):
“پادشاه هارولد، سوال من نیز به هیچ عنوان ساده نیست. اما شاید پس از آن، سرانجام به یک حقیقت بزرگ دست یابید.”
پادشاه هارولد (با لحن محکم):
“بسیار خب، بپرس، اما هیچ چیزی نباید مرا از مسیر سلطنتیام منحرف کند.”
کنت آرتور (با لحنی مرموز و چشمهای پر از اطمینان):
“اگر چیزی در این دنیا بیپایان باشد، آن چیست؟”
(تمام سالن در سکوت فرو میرود و نگاهها به پادشاه هارولد معطوف میشود. پادشاه هارولد به شدت فکر میکند، اما نمیتواند جواب دهد.)
پادشاه هارولد (با حالتی گیج و دستپاچه):
“بیپایان؟ این… این سوال ممکن است به چیزی بزرگتر از سلطنت من اشاره کند! چهطور ممکن است کسی بیپایان را توضیح دهد؟”
ویلیام (با لحن شاد و مسخره):
“شاید پادشاه بیپایان را بیابد، اما آیا او به آنجا خواهد رسید؟ شاید پادشاهی که به دنبال جواب میگردد، هیچگاه به آن نخواهد رسید، چون جواب همیشه در کنار سوال است، در همان نقطهای که فکر میکنید پایان یافته!”
(جمعیت شروع به پچپچ میکنند. برخی از مردم میخندند و برخی دیگر به فکر فرو میروند.)
شاهزاده ادوارد (با نگاه چالشی به پادشاه):
“آیا بیپایان بودن به این معناست که ما هیچوقت از پاسخها راضی نمیشویم؟”
پادشاه هارولد (با نگاهی ناراحت و عصبی به شاهزاده ادوارد):
“به اندازه کافی! من باید در این مسابقه پیروز شوم و هیچکس نمیتواند مرا از مسیر خود منحرف کند!”
(ویلیام با صدای بلند و شاد دوباره وارد صحبت میشود.)
ویلیام (با لبخند):
“پادشاه عزیز، شاید پیروزی در اینجا همان پرسشی است که خودتان میخواهید پاسخ دهید، نه یک جواب که از دلسوزی مردم بگیرید. چون همیشه سوالها در انتهای پاسخها پنهان میشوند!”
(جمعیت دوباره به شدت میخندند و پادشاه هارولد با نگاه ناامید از سکو پایین میآید.)
پایان پرده اول
پرده دوم: “چیستانهای مردم”
مکان: میدان عمومی
کنت آرتور یک چیستان پیچیده و فلسفی مطرح میکند که حتی حکیم فرانسیس و شاهزاده ادوارد را به چالش میکشد. در حالی که مردم عادی، از جمله کشاورزان، چیستانهایی ساده و کودکانه مطرح میکنند که بیشتر فضای تالار را شاد میکند.
پرده سوم: “فلسفه در برابر واقعیت”
مکان: دربار پادشاه
پادشاه هارولد نگران میشود که مسابقه او به بیاحترامی به سلطنت تبدیل شده باشد. شاهزاده ادوارد و حکیم فرانسیس درباره مفاهیم فلسفی چیستانها بحث میکنند. وزیر بارنس سعی میکند پادشاه را متقاعد کند که مسابقه را متوقف کند، اما پادشاه همچنان در پی برگزاری آن است.
پرده چهارم: “پاسخهای اشتباه”
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه
در این پرده، برخی از چیستانها جواب داده نمیشوند. کشاورز سادهای به نام مری به شکلی غیرمنتظره جواب یک چیستان پیچیده را پیدا میکند و همه را شگفتزده میکند. در همین حال، پادشاه خود را در موقعیتی دشوار میبیند، زیرا یکی از چیستانهای او توسط مردم پاسخ داده شده است.
پرده اول: “شروع مسابقه”
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه
پادشاه هارولد اعلام میکند که یک مسابقه چیستانی برگزار خواهد شد. هر کس که بتواند چیستانی مطرح کند که هیچ کس نتواند به درستی جواب دهد، جایزهای کلان از پادشاه دریافت خواهد کرد.
پرده پنجم: “پیروزی و شکست”
مکان: سالن بزرگ کاخ
پادشاه که از پیشبینیاش در این مسابقه شکست خورده است، به نوعی متوجه میشود که قدرت واقعی در دست مردم است. مری به عنوان برنده اعلام میشود، اما او جایزه خود را به حکیم فرانسیس میدهد تا برای گسترش علم و دانش از آن استفاده کند.