پرده دوم:
محل وقوع:
همان خانه ساموئل در ایالت جنوبی آمریکا. در این پرده، فضای خانه کمی تاریکتر و درهمتر به نظر میرسد. میزها و صندلیها به طور نامنظم چیده شدهاند، نمادی از سردرگمی و تضادهای فکری شخصیتهاست. فضای خانه بیشتر به یک محاکمه فکری تبدیل شده است.
شروع صحنه:
صحنه به طور غیرمنتظرهای با شمعهای روشن در گوشههای مختلف خانه مزرعه میدرخشد و حس دلهره و جبههگیری ایجاد میکند. تصاویری از اجداد ساموئل هنوز بر دیوارها خودنمایی میکنند، اما در یک طرف صحنه یک تابلو جدید هم دیده میشود که با خطی برجسته نوشته شده: “آزادی برای همه، تا وقتی که همگان آن را بخواهند”. این تابلو در تضاد با فضای خانه قرار دارد.
شرح داستان:
پرده دوم با ورود به دنیای ذهنی و فلسفی شخصیتها شروع میشود. پس از گفتگوهای پرتنش در پرده اول، این بار بیشتر به ابعاد فکری و نژادپرستانه بحث پرداخته میشود. در این پرده، دیدگاهها و تناقضات درونی شخصیتها به شدت بیشتر شده و درک متفاوت هر کدام از انسانیت و آزادی به وضوح خود را نشان میدهد. طنز و کمدی در سایه تفکرات پیچیده و جبههگیریهای ذهنی شخصیتها شکل میگیرد. جان و بیلی هنوز درگیر تضادهای فکری خود هستند. جان که شروع به آموختن در مورد حقوق و آزادی میکند، به بیلی میگوید که دیگر باید از زندگی سادهدلانه گذشته دست بکشد. بیلی هنوز در حال تلاش است تا از گذشتهای که نمیتواند به راحتی رهایش کند، بیرون بیاید.
جان: (با جدیت)
«بیلی، دیگه نمیتونیم مثل گذشته زندگی کنیم. من تصمیم گرفتم که درست فکر کنم، باید برم و بفهمم که حقوق من به عنوان یک انسان چی هست. اگر آزادیم، باید آگاه باشیم، باید خودمون رو از گذشتههای بیخبر آزاد کنیم.»
بیلی: (با طعنه)
«آگاه باشیم؟ یعنی چی؟ یه دفعه گفتی حقوق؟ یعنی همون موقع که من داشتم سیبها رو میچیدم، اون موقع حقوق من کجا بود؟ حالا که آزادی داریم، میخوای یاد بگیریم چی کار کنیم؟ مثلاً بخونیم؟»
جان: (با لحنی جدی)
«آره! باید یاد بگیریم. اگه آزادی داریم، باید بتونیم تصمیم بگیریم و نه مثل همیشه به دستور دیگران عمل کنیم. باید بفهمیم چی داریم.»
بیلی: (با خنده)
«تو میخوای آزادی رو بفهمی؟ یعنی وقتی اومدی از این اتاق بیرون، توی دنیا هیچکس نمیتونه بهت بگه چیکار کنی؟»
جان:
«درست همینه! آزادی یعنی انتخاب، بیلی. یعنی این که خودت تصمیم بگیری نه این که همیشه منتظر باشی کسی برات تصمیم بگیره.»
در همین حال، ساموئل و لارا که همچنان درگیر بحثهای فلسفی و انسانی هستند، وارد صحنه میشوند. ساموئل که کماکان در دفاع از سیستم قدیمی خود است، حالا از دیدگاههای خود به شدت دفاع میکند و حتی سعی دارد لارا را در موقعیتی قرار دهد که نتواند از عقاید خود دفاع کند. لارا که هیچگاه از اصول خود دست نمیکشد، در برابر ساموئل استدلال میکند.
ساموئل:
(با تردید، اما با لحنی مطمئن)
«شما نمیتونید با آزادی حرف بزنین، چون آزادی وقتی بیقاعده میشه، به هرج و مرج تبدیل میشه. مردم باید نظم داشته باشن، باید مسئولیتپذیر باشن. من همیشه فکر میکردم که نظم یه چیز اساسی هست. ولی حالا شما میخواهید همه چیز رو به هم بریزید؟»
لارا:
(با خشم)
«شما هنوز فکر میکنید همه چیز باید به نظم قدیمی برگرده؟ نظمِ شما، که بر پایه استثمار و درد و رنج بنا شده بود؟ شما میخواهید همهچیز به هم بریزد چون سیستم قدیمی دیگر جواب نمیدهد! آزادی به معنای واقعی یعنی دستبرداشتن از این نظم ظالم.»
بیلی:
(با لحنی شوخ و بیملاحظه)
«نظم؟ چی میگی، ساموئل؟ نظم از همون وقت که من باید توی مزرعه کار میکردم بدون حتی یه دقیقه استراحت، دیگه معنی نداشت!»
جورج که همچنان در تلاش است تا ثابت کند که هیچ چیزی تغییر نکرده، به بحثها وارد میشود.
جورج:
(با قاطعیت و ناآگاهی)
«نظم یعنی این که همه باید بدونن کجا باید باشن! من هیچوقت نگفتم که چیزی تغییر کرده، فقط این که زندگی همونطور که بوده، باید ادامه پیدا کنه. آزادی؟ چطور ممکنه آدمی که هیچچیز نمیدونه، آزادی داشته باشه؟»
بیلی:
(با کنایه)
«آخه جورج، شما که حتی نمیدونید باید چی بخورید، چه جوری میخواهید درباره آزادی حرف بزنید؟»
جورج:
(با لحنی زود رنج)
«من نمیفهمم، به نظر من آزادی یعنی هر کسی خودش باید کاری رو که بلد نیست، بپذیره!»
جان:
(با خشم کنترلشده)
«خب، این دقیقا همون چیزیه که ما نمیخواهیم! آزادی یعنی این که مردم باید حق انتخاب داشته باشند، حتی اگه هیچ چیزی رو هم بلد نباشند. باید آزاد باشند که انتخاب کنند.»
لارا:
(با صلابت و جدیت)
«آزادی یعنی انسانیت! یعنی این که کسی که حق زندگی کردن در این دنیا رو داره، باید بتونه تصمیم بگیره، باید بتونه از حق خودش استفاده کنه. نه اینکه مثل بردهها همیشه کسی بهش بگه چی کار کنه.»
ساموئل:
(با لحنی تهاجمی)
«پس شما فکر میکنید که باید همه اینها رو بههم بریزیم؟ شما هم مثل اونهایی که بیفکری میکردن که باید بردهداری رو از بین ببرن، حالا دارید همه چیز رو زیر سوال میبرید؟»
لارا:
(با صلابت)
«این نه یک سؤال، بلکه یک تصمیم است. ما به انسانها حق زندگی، آزادی و انتخاب میدهیم. و دیگر هیچ چیزی نمیتواند این رو تغییر بده.»
ساموئل:
(با صدای بلند و چهرهای بر افروخته)
«من هیچوقت نفهمیدم این انسانیت چی میگه! همیشه فکر میکردم که این چیزیست که همه باید بهطور طبیعی درکش کنن. اینکه تو بشی یه آدم خوب، با وجدان و باشعور. به نظرم اگه آدمها بفهمن که چی درست و چی غلطه، دنیا هیچوقت از هم نمیپاشید.»
لارا:
(با آرامش و لحن ملایم)
«ولی دقیقا اینجاست که مشکلات شروع میشه، ساموئل. آدمها بهطور طبیعی فکر میکنن که حق دارن تا به بقیه بگن چی درست و چی غلطه، ولی مسئله اینجاست که انسانیت چیزی نیست که یک نفر بتونه برای بقیه بنویسه یا تعیین کنه. هر کسی باید خودش آزادی داشته باشه که تصمیم بگیره چی درسته و چی غلط.»
بیلی:
(با لحنی گیج و متعجب)
«یعنی چی؟! شما میخواهید بگید که هر کسی میتونه برای خودش تصمیم بگیره که چی درسته؟!»
(سپس با کنایه)
«یعنی من میتونم یه روز خودم تصمیم بگیرم که دزدی کنم؟»
لارا:
(با خندهای ملایم)
«نه، بیلی. منظور من این نیست. همهچیز قوانین خاص خود رو داره. ولی انسانیت یعنی این که وقتی من دزد نیستم، نمیتونم کسی رو برای این که دزدی کرده، بهطور خودسرانه مجازات کنم. اگر به کسی گفته بشه که هیچوقت حق اشتباه کردن نداره، اونوقت این فقط دیکتاتوریه.»
بیلی:
(با خنده)
«ولی ساموئل میگه که اگر دزدی نکردی، همه چی درست و قانونیه. پس اینطوری نمیخواهید همه رو یکسان ببینید؟»
(به شوخی اضافه میکند)
«یعنی من با یه کلاهبردار یکسان هستم؟»
ساموئل:
(با عصبانیت به بیلی نگاه میکند)
«بیلی، دزدی و زندگی بر اساس اخلاق دو مقوله کاملاً جداست! شما نمیتونید اینطور همه چیز رو به هم بچسبونید!»
جان:
(با جدیت به ساموئل نگاه میکند)
«ولی این خودسرانه بودن همون چیزیست که ما نمیخواهیم! انسانیت یعنی داشتن آزادی، انتخاب، و احترام به دیگران، نه اینکه کسی بتونه برای دیگران تصمیم بگیره. هیچکس نمیتونه بهخاطر رنگ پوست یا سابقهاش برای کسی تصمیم بگیره.»
ساموئل:
(با تمسخر)
«آخه شما چطور میخواهید جامعهای بسازید که هر کسی میتونه هر طور که بخواد تصمیم بگیره؟ یعنی اونوقت هر کسی میتونه از دنیای اطرافش استفاده کنه و هیچکس نباید باهاش مخالفت کنه؟!»
لارا:
(با طعنه)
«خب، وقتی شما به همین شکل فکر میکنید، آزادی به معنای واقعی اونوقت جایی در فکر شما نداره. آزادی یعنی این که حق نداری به کسی که در تلاش برای تغییر و بهتر شدن دنیاست، آسیب بزنی.»
جورج:
(با لحنی پر از شگفتی و وحشت)
«پس شما میخواهید که دنیا مثل یه باغ باشه، با گیاهان و درختان متفاوت، و هیچکس نباید هیچوقت شاخهای رو از درختی قطع کنه؟ یعنی هر کسی باید بذاره اونطوری که خودش میخواد زندگی کنه؟»
بیلی:
(با صدای بلند میخندد)
«بله، همینطور جورج! اصلاً چرا همه باید به یه درخت بگیرن؟»
جورج:
(با نگرانی)
«پس اینکه چهجوری باید زندگی کنیم، هیچکس نمیتونه بگه؟ شما واقعا فکر میکنید که میشه همه چیز رو بیقید و شرط کرد؟»
جان:
(با لحنی پر از جدیت و تسلط)
«ما نمیخواهیم بیقید و شرط باشیم، ما میخواهیم که مردم مثل آدمها رفتار کنن. نه اینکه با سیاهپوستان مثل مایملک رفتار بشه. هر کسی حق داره زندگی کنه و فکر کنه. و در نهایت، انسانیت یعنی احترام به این حق برای همه.»
بیلی:
(با نگاه پرسشگر به ساموئل)
«پس شما فکر میکنید که ما هنوز باید توی این دنیا به خاطر یه عده آدمهای سفیدهپوست، از حق خودمون گذشت کنیم؟»
ساموئل:
(با لحنی سرد و جدی)
«بله، چون دنیا همینطور بوده. دنیا همیشه در دست کسانی بوده که برتر از بقیه بودن.»
لارا:
(با خشم کنترلشده)
«نه! دیگه این بهدست کسانی نیست که همیشه فکر کردن برتر از بقیه هستن. حالا دیگه باید همه از آزادی بهرهمند بشن. هیچکس حق نداره دیگری رو از حقوق انسانی خودش محروم کنه.»
بیلی:
(با شوخی و بهطور غیر مستقیم به ساموئل اشاره میکند)
«آره، خب بهنظر میاد که شما هنوز دارید توی قرون وسطی زندگی میکنید!»
جورج:
(با تردید)
«خب، من هنوز نمیفهمم. اگر همه آزاد بشن، چی میشه؟ یعنی هر کسی میتونه بره هرکاری که میخواد بکنه؟»
لارا:
(با لحنی ملایم و در عین حال پر از تاثیر)
«آزادی یعنی مسئولیت. آزادی بدون مسئولیت فقط هرج و مرج میآره. هیچکس نمیتونه تصمیم بگیره که به دیگری آسیب برسونه.»
بیلی:
(با نگرانی)
«یعنی ما دیگه هیچوقت مثل گذشته نمیتونیم از آزادیهای خودمون استفاده کنیم؟»
لارا:
(با نگاه محکم و آرام)
«آزادی یعنی احترام به حقوق و انتخابهای دیگران. همونطور که شما حق دارید آزاد باشید، دیگران هم همین حق رو دارند.»
پرده دوم بیشتر ازین ادامه ندارد و در این مرحله، شخصیتها در تضادهای فکری عمیقتر و پیچیدهتری غوطهور میشوند. همچنان تضادهای فلسفی در مورد انسانیت، برابری، آزادی، و مسئولیت در حال گسترش است. دیالوگها به شدت به سوی فهم عمیقتری از مفهوم برابری و انسانیت حرکت میکنند.
پایان پرده دوم
پرده اول:
با ورود جان و بیلی به خانه ساموئل آغاز میشود. جان که آزاد شده، تلاش میکند خود را در دنیای جدیدی که به آن وارد شده، پیدا کند. در مقابل، بیلی همچنان به عنوان یک فرد سادهدل، همه چیز را با همان دیدگاه گذشتهاش میبیند و هیچ تغییری در رفتار خود ایجاد نکرده است.
پرده دوم:
با ورود به دنیای ذهنی و فلسفی شخصیتها شروع میشود. پس از گفتگوهای پرتنش در پرده اول، این بار بیشتر به ابعاد فکری و نژادپرستانه بحث پرداخته میشود. در این پرده، دیدگاهها و تناقضات درونی شخصیتها به شدت بیشتر شده و درک متفاوت هر کدام از انسانیت و آزادی به وضوح خود را نشان میدهد
پرده سوم:
خانه ساموئل، اما این بار فضای خانه به شکل نمادین تغییر کرده است. در دیوارها، تصاویری از سیاهپوستان و مبارزات آزادیخواهانه دیده میشود. یک گهواره کوچک در گوشه صحنه قرار دارد که نمادی از نسلهای آینده و تحولی است که در شرف وقوع است
پرده چهارم:
فضای خانه ساموئل بار دیگر تغییر کرده است. نورپردازی نشاندهنده تنش درونی شخصیتها و تضادهای عمیقتر است. برخی دیوارها اکنون پر از نقاشیهایی شدهاند که نماد مبارزه، آزادی و اتحاد را نشان میدهند. اما در گوشهای از صحنه، تصویری بزرگ و نمادین از یک مرد سفیدپوست با شلاق در دست دیده میشود که به نوعی نشاندهنده مقاومت نژادپرستانه در برابر تغییر است
پرده پنجم:
فضای دادگاه محلی که نماد عدالت است، همراه با بنری بزرگ که روی آن نوشته شده: “برابری و آزادی: تصویب قانون ممنوعیت بردهداری در سال 1865”. صحنه به دو بخش تقسیم شده است: سمت راست، محلی برای شخصیتهای اصلی است که درباره تحولات اخیر صحبت میکنند؛ سمت چپ، نمادی از جهان بیرون، جایی که زندگی سیاهپوستان و سفیدپوستان در کنار هم نمایش داده میشود.