محل وقوع و شروع صحنه:
(صحنه در یک تالار بزرگ سلطنتی است. درختان تزئینی در گوشهها قرار دارند و پرچم سلطنتی با باد میلرزد. پادشاه هارولد پشت میز بزرگ سلطنتی نشسته است و در حالی که دستانش را روی میز میزند، به شدت به فکر فرو رفته است. ویلیام با شادابی و انرژی وارد میشود، لباس رنگارنگش جلب توجه میکند. وزیر بارنس نیز در کنار پادشاه ایستاده است.)
پادشاه هارولد (با صدای عمیق و مغرور):
“آه، ویلیام! امروز روزی است که تمامی سوالات بیپایان و بیجواب من را با عقل خود حل خواهی کرد! امروز من چالشی نهایی را برای تو آماده کردهام. آیا آمادهای؟”
ویلیام (با لحنی شاد و بیپروا):
“آها! چالش نهایی؟ پادشاه هارولد، شما تا الان هر سوالی را پرسیدهاید که فکر میکردید جواب ندارد، اما این بار این خود شما هستید که باید پاسخ دهید! به هر حال، اگر جواب سوالهایتان را ندارید، چه میشود؟”
پادشاه هارولد (با صدای بلند و جدی):
“بله، بله! این درست است، اما این بار متفاوت است! من به شما یک سوال میدهم که همهچیز را تغییر خواهد داد. سوالی که حتی وزیر بارنس هم نتواند جواب دهد!”
(ویلیام با یک لبخند کمرنگ به وزیر بارنس نگاه میکند که به شدت سعی دارد از بحث فاصله بگیرد. وزیر بارنس آهسته و آرام به ویلیام لبخند میزند.)
ویلیام (با شوخی و در حالی که به وزیر بارنس نگاه میکند):
“آها! حالا وزیر بارنس هم درگیر شده است! او که همیشه با سوالات شما کنار میآید، حالا باید از پس این سوال دشوار برآید! آمادهایم، پادشاه عزیز!”
پادشاه هارولد (با صدای پر از اطمینان):
“خب، بیایید شروع کنیم. سوال من این است: آیا یک دزد میتواند درختی بکارد که برگهایش تنها در شب رشد کنند؟”
(همه در تالار ساکت میشوند و چهرهها به یکدیگر نگاه میکنند. ویلیام به شدت از این سوال متعجب میشود و سرش را تکان میدهد.)
ویلیام (با شوخی و کمی طعنهآمیز):
“آها! پادشاه هارولد، آیا شما از علم جادوگری هم استفاده کردهاید؟ من که فکر میکنم باید این درخت با جادو سرپا بایستد! یا شاید دزد شما در شبهای تاریک به جنگلهای عمیق میرود تا درختان جادویی بکارد؟”
(جمعیت از شوخی ویلیام میخندند و پادشاه هارولد با عصبانیت به ویلیام نگاه میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و جدی):
“ویلیام! سوال من فلسفی است، نه شوخی! این سوال عمیقتر از آن چیزی است که فکر میکنی. این سوالی است که باید برایش زمان گذاشت و به معنای آن فکر کرد. نه فقط به جادوگری و جنگلهای تاریک!”
ویلیام (با حرکات نمایشی و صدای بلند):
“آها! فلسفی! این همان کلماتی است که پادشاهان همیشه برای پیچیدهتر کردن سوالاتشان به کار میبرند! بله، پادشاه هارولد، شما میخواهید بگویید که یک دزد میتواند درختی بکارد که برگهایش تنها در شب رشد کنند؟ شاید یک درخت خیالی باشد که برای تمام سوالات پیچیده شما جوابی بدهد!”
(وزیر بارنس که کمی نگران به نظر میرسد، با صدای آرام و فلسفی صحبت میکند.)
وزیر بارنس (با صدای ملایم):
“پادشاه هارولد، ممکن است سوال شما به طریقی سادهتر از آن چیزی که میپندارید پاسخ داشته باشد. شاید درختی که برگهایش تنها در شب رشد میکنند، نمادی از چیزی باشد که در پس پردههای تاریک ذهن ما قرار دارد.”
ویلیام (با صدای بلند و نمایشی):
“آها! حالا وزیر بارنس وارد شد! او هم که مثل من در شبها قدم میزند، حالا درباره درختهایی حرف میزند که در شب رشد میکنند! آیا این همان است که میخواهید بگویید؟”
پادشاه هارولد (با صدای بلند و با لحنی تهدیدآمیز):
“بس کنید! این سوال نیاز به تفکر جدی دارد. من به دنبال جوابی هستم که نشان دهد آیا ممکن است چیزی در دنیای واقعی وجود داشته باشد که در آن دزد بتواند درختی بکارد که برگهایش فقط در شب رشد کنند؟ آیا این امری ممکن است؟”
(ویلیام که همچنان شوخی میکند، به سمت پادشاه میرود و در حالی که دستش را به دهنش میزند، به طرز نمایشی به پادشاه نگاه میکند.)
ویلیام (با صدای بلند و نمایشی):
“خب، پادشاه هارولد، اگر این درخت میتواند برگهایش را فقط در شب رشد دهد، آیا این بدان معناست که دزد شما در روز برای استراحت به خانه میرود و شبها به همراه درختش درختان جدید میکارد؟ یا شاید این یک دزد جادویی است که درختانش تنها در شب به دنیا میآیند!”
(جمعیت به شدت میخندند و پادشاه هارولد که از دست ویلیام به شدت عصبانی است، ایستاده و با دست به ویلیام اشاره میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای عصبانی):
“بس کنید، ویلیام! جواب دهید! آیا شما هیچ پاسخی برای سوال من دارید یا نه؟”
ویلیام (با لبخند و شوخی):
“آها! پس پادشاه هارولد به دنبال یک پاسخ جدی است! خب، شاید باید بگویم که درختی که برگهایش در شب رشد میکنند، تنها یک استعاره است. پادشاه هارولد (با صدای خشمگین):
“بسیار خوب! اینقدر بازی کردن کافی است! من دیگر نمیتوانم این مسخرهبازیها را تحمل کنم! آیا این همان پاسخهایی است که برای سوالات من دارم؟ درختی که برگهایش فقط در شب رشد میکنند؟ این یک سوال جدی است، ویلیام! و شما دارید آن را به سخره میگیرید!”
ویلیام (با شوخی و در حالی که به سمت پادشاه میرود، با لحن نمایشی):
“آها! خب، خب! پادشاه هارولد! اگر سوال شما آنقدر جدی است، پس چرا من نمیتوانم به شما پاسخ بدهم؟ شاید سوال شما در حقیقت از آن سوالات عجیب و غریبی باشد که حتی دانشمندان بزرگ هم نمیتوانند جواب بدهند! یا شاید… شاید درخت شما به این دلیل شبها برگ میدهد که تنها در شب، درختان خود را به بهترین نحو نمایش میدهند!”
(جمعیت شروع به خندیدن میکنند، پادشاه هارولد با چهرهای عصبانی به ویلیام نگاه میکند. وزیر بارنس در گوشهای ایستاده و بیصدا به صحنه نگاه میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای تهدیدآمیز و با اشاره به وزیر بارنس):
“وزیر بارنس! آیا شما هم از این شوخیها میکنید؟ آیا شما هم به من اینطور پاسخ میدهید؟ من پادشاه هستم، نه یک دیوانه! آیا این سوال که دزد میتواند درختی بکارد که برگهایش در شب رشد کنند، واقعا پاسخناپذیر است؟”
وزیر بارنس (با صدای آرام و فلسفی):
“پادشاه هارولد، ممکن است شما در حال جستجو برای چیزی باشید که بیشتر از آنچه که به نظر میرسد وجود دارد. شاید پاسخ درخت شبانه شما، تنها در ذهن شما و در جستجوی حقیقت در دنیای نادیده است.”
ویلیام (با لبخندی به وزیر بارنس و سپس به پادشاه هارولد):
“آها! وزیر بارنس هم که میگوید سوال شما به حقیقتی نادیده اشاره دارد! من که فکر میکنم شما باید درختتان را بکارید، اما نه در اینجا، بلکه در یک دنیای کاملا متفاوت! شاید دزد شما باید به سیاره دیگری برود تا درختانی بکارید که برگهایشان تنها در شب رشد کنند!”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد که از این بحثهای فلسفی به شدت خسته شده، شروع به قدم زدن در تالار میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و کمی گیج):
“خب، خب، بس است! شاید من در حال اشتباه فکر کردن هستم! شاید سوال من به اندازه کافی عجیب نبوده است! ویلیام، شما میخواهید بگویید که این درخت باید در سیارهای دیگر باشد؟ چرا که نه! شاید حقیقت این است که دزد شما باید به جایی برود که درختان شبانه فقط در آنجا رشد کنند!”
ویلیام (با صدای بلند و شاداب):
“آها! حالا به این رسیدیم! چرا دزد شما نباید به سیارهای با شبهای طولانی و درختانی عجیب سفر کند؟ شاید آنجا درختهایی پیدا کند که برگهایشان نه تنها در شب، بلکه در قرون وسطی هم رشد میکنند! شاید درختهای جادویی وجود دارند که حتی در دل تاریکی هم میتوانند رشد کنند!”
(وزیر بارنس که از بحثها خسته به نظر میرسد، به طور آرام و با لحنی عاقلانه صحبت میکند.)
وزیر بارنس (با صدای آرام و خردمندانه):
“پادشاه هارولد، شاید سوال شما تنها یک استعاره باشد. شاید شما به دنبال درختی هستید که در حقیقت نمادی از آن چیزی است که در دل شبهای تاریک جستجو میشود. شاید دزد شما در شب به جستجوی حقیقت رفته است، به دنبال چیزی که فقط در دل تاریکی به وضوح میآید.”
ویلیام (با شوخی و به طرز نمایشی):
“آها! وزیر بارنس دوباره به فلسفه روی آورده است! آیا شما میخواهید بگویید که این دزد در شبها به جستجوی حقیقت میرود و درختهایی میکارد که برگهایشان تنها در تاریکی رشد میکنند؟ شاید دزد شما به دنبال روشنایی در دل تاریکی است، همانطور که ما به دنبال پاسخ در دل این سوالات پیچیده میگردیم!”
(پادشاه هارولد که دچار سردرگمی عمیقی شده، سرش را با دست میگیرد و چشمانش را میبندد. سپس با صدای بلند و کمی لرزان صحبت میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و شکسته):
“این چه معنایی دارد؟ درخت شبانه، دزد در جستجوی حقیقت، وزیر بارنس، ویلیام… این همه پیچیده است! آیا این واقعا جواب سوالات من است؟ آیا درخت شبانه فقط یک نماد است یا چیزی بیشتر از آن است؟ شاید… شاید من خیلی پیچیده شدهام!”
ویلیام (با صدای بلند و خوشحال):
“آها! حالا پادشاه هارولد به این رسیده که همه چیز پیچیده است! شاید شما خودتان به جایی رسیدهاید که دیگر نمیخواهید جواب دهید! شاید این سوال همان چیزی است که ما همه به آن نیاز داریم! سوالی که هم جواب ندارد، هم داریم به آن فکر میکنیم!”
(جمعیت به شدت میخندند و پادشاه هارولد که متوجه میشود هیچ جوابی برای سوالاتش ندارد، دستش را به سر میزند و با صدای بلند فریاد میزند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و عصبانی):
“بس کنید! بس کنید! من دیگر نمیتوانم این بازیها را ادامه دهم! من سوالات بیپایان دارم، اما هیچکس قادر به پاسخ دادن نیست! آیا شما میخواهید حقیقت را پیدا کنید؟ یا فقط در دنیای سوالات بیپایان غرق شوید؟”
ویلیام (با صدای بلند و نمایشی):
“آها! حالا پادشاه هارولد به این رسید که سوالات بیپایان همه چیز را پیچیده کردهاند! حقیقت در سوالات پیچیده پنهان است، اما شاید هیچگاه جواب نخواهیم یافت! شاید این بازی برای همیشه ادامه داشته باشد!”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد که دیگر از این بحثها خسته شده است، به شدت سرش را تکان میدهد.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و نگران):
“بسیار خوب! اگر جواب نمیدهید، پس من پاسخ خود را دارم! سوالات من همچنان بیپاسخ باقی خواهند ماند، اما شما در این بازی، تنها کسانی خواهید بود که از جستجوی بیپایان حقیقت خسته میشوید!”
شاید منظور شما از دزد، دزدی است که در دل شب به سرقت میرود و با هر چیزی که مییابد، چیزی میکارد که درختی از آن میشود. اما در حقیقت، این درخت به همین سادگی به دنیا نمیآید!”
(پادشاه هارولد که چهرهاش سرشار از سردرگمی است، لحظاتی به ویلیام نگاه میکند و سپس با صدای بلند صحبت میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و قاطع):
“بله، بله! شما درست میگویید! شاید این سوال به سادگی پاسخ داده نشود، اما این خود فلسفه است که در آن باید به دنبال حقیقت بود! حقیقتی که در جایی پنهان است و ما فقط باید برای یافتن آن جستجو کنیم!”
(ویلیام با لبخند پیروزمندانه و حرکات نمایشی به جمعیت نگاه میکند.)
ویلیام (با صدای بلند و طعنهآمیز):
“آها! حالا پادشاه هارولد به حقیقت رسید! آیا حقیقت همان چیزی است که شما به دنبال آن بودید؟ شاید حقیقت درختی است که برگهایش در شب رشد میکنند، شاید هم این فقط یک شوخی است! اما به هر حال، درختها همیشه ما را به تفکر وامیدارند!”
ویلیام (با صدای بلند و شوخیآمیز):
“آها! حالا که پادشاه هارولد جواب نمیخواهد، من میتوانم به فکر راه حلهایی متفاوت برای این سوال بیپایان باشم! شاید دزد شما باید به جای درخت، یک ماشین زمان اختراع کند، تا بتواند برگها را در آینده بکارد! شاید درختهایی با برگهایی که در شب رشد میکنند، از آینده آمدهاند!”
پادشاه هارولد (با چهرهای عصبانی و در حالی که انگشتش را به سمت ویلیام دراز میکند):
“ویلیام! آیا فکر میکنی این همه چیزی است که باید بدانیم؟! آیا شما هم میخواهید از این سوالات عمیق و فلسفی فرار کنید؟ من سوالی دارم که باید برایش پاسخ پیدا کنیم، نه یک داستان علمی تخیلی! به جای پیشنهادات بیفایده، باید به دزد و درخت فکر کنیم!”
ویلیام (با صدای بلند و لبخند به جمعیت):
“آها! فکر کنید، پادشاه هارولد! دزد شما میتواند از یک ماشین زمان استفاده کند تا برگها را در شب ببیند! چرا که نه؟! شما که خودتان پادشاه هستید، پس باید بدانید که درختها و دزدان هم ممکن است جادوی خود را داشته باشند! شاید درخت شما از دنیای دیگری آمده باشد!”
(وزیر بارنس که انگار به این صحبتها علاقهای ندارد، به آرامی از پادشاه هارولد فاصله میگیرد و به ویلیام مینگرد.)
وزیر بارنس (با صدای آرام و غمگین):
“پادشاه هارولد، من فکر میکنم سوال شما از جایی دیگر آمده است. شاید درخت شبانه نمادی از جایی دور است که در آن واقعیت با تخیل ترکیب میشود. شاید آن درخت، برگهایش را در شب میدهد، چون تنها در شب، حقیقت آشکار میشود.”
ویلیام (با لحنی کمدی و در حالی که به وزیر بارنس نگاه میکند):
“آها! وزیر بارنس دوباره به فلسفه میپردازد! آیا شما به من میگویید که درخت شبانه یک نماد است؟ شاید باید یک تابلوی تبلیغاتی برای این درخت درست کنیم! ‘درخت شبانه! برگها فقط در شب میرویند!’ شاید مردم با این تبلیغ، شبها به صفهای طولانی میزنند تا برگهای این درخت جادویی را ببینند!”
پادشاه هارولد (با صدای بلند و تند):
“بس کنید! بس کنید، هر دو! آیا هیچ کدام از شما نمیتوانید از این سوال جواب بدهید؟ این یک سوال ساده است! درخت شبانه! دزد! برگها! من به دنبال پاسخی درست هستم!”
ویلیام (با لحن نمایشی و در حالی که دستهایش را به طرف آسمان بلند میکند):
“آها! پادشاه هارولد! جواب شما در همین جاست! درخت شبانه! برگها فقط در شب میرویند! خب، این که نمیتواند مشکلی باشد! شاید دزد شما باید درخت را در روز بکارد تا شبها از آن مراقبت کند! شاید درخت باید شبها به خواب برود و در روز بیدار شود! آیا این یک راز نهفته است؟”
(جمعیت از این پیشنهادات ویلیام میخندند و پادشاه هارولد که دیگر خسته شده، دستش را به پیشانی میگذارد.)
پادشاه هارولد (با صدای غمگین):
“آیا من دیوانه شدهام؟ آیا سوال من آنقدر پیچیده است که هیچکس نمیتواند جواب دهد؟ درخت شبانه، دزد، برگها… همه اینها به نظر من یک معما هستند که هیچکس نمیتواند حل کند.”
ویلیام (با لحن شوخیآمیز و در حالی که به سمت پادشاه هارولد نزدیک میشود):
“آها! پادشاه هارولد، شما باید کمی به مسأله سادهتر نگاه کنید! اگر دزد میتواند درختی بکارد که برگهایش در شب رشد کنند، پس باید یک باغبان ماهر باشد! شاید آن دزد یک باغبان است که به طور ویژه در شبها کار میکند! شاید این سوال شما به طور سادهتری باشد: آیا باغبان در شب هم میتواند کار کند؟”
(وزیر بارنس که دستش را به لب میزند، به نرمی میگوید.)
وزیر بارنس (با صدای آرام و کنایهآمیز):
“بله، شاید دزد شما یک باغبان شبانه است، یا شاید تمام این بحثها فقط برای شاد کردن دل پادشاه است! برای به دست آوردن پاسخهای پیچیده، بهتر است همه چیز را ساده نگاه کنیم!”
پادشاه هارولد (با صدای بلند و دست به سر برداشته):
“آه! این سوالات! درخت! دزد! برگها! این دیگر تحملناپذیر است! من نمیتوانم به این جوابها فکر کنم! شاید همین الان باید دزد خود را بفرستم تا درختها را بکارد و برگها را بچیند!”
ویلیام (با صدای بلند و شاداب):
“آها! حالا پادشاه هارولد به این نتیجه رسید که باید دزد را به کار بگیرد! شاید این دزد باید یک تیم تشکیل دهد و با خود درختها را به خانه بیاورد! شاید این درختها در حقیقت رمز گشودهشدن همه سوالات پیچیده شما باشند! چه کسی میداند؟”
(جمعیت به شدت میخندند و پادشاه هارولد که هنوز در حال تفکر است، سرش را به شدت تکان میدهد.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و عصبی):
“بس است! بس است! من دیگر از این بازیهای شما خسته شدهام! این درخت شبانه باید یک راز باشد! یک راز که باید کشف شود! شاید جواب این سوال در دل تاریکی نهفته باشد!”
ویلیام (با صدای بلند و به شوخی):
“آها! در دل تاریکی! شاید دزد شما درختی بکارد که در شب رشد کند و با برگهایش تمام سوالات شما را حل کند! شاید این یک معمای جادویی باشد که باید کشف شود!”
(پادشاه هارولد به شدت عصبی به جمعیت نگاه میکند و با لحنی کمی آشفته میگوید.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند):
“بله! شاید این همان باشد! شاید دزد درختی بکارد که فقط در شب رشد کند، چون شب تنها زمانی است که حقیقتهای پنهان آشکار میشود!”
(ویلیام با لبخند به جمعیت نگاه میکند و پرده چهارم در حالی که پادشاه هارولد به شدت عصبانی و گیج به اطراف نگاه میکند، به پایان میرسد.)
پایان پرده چهارم
پرده چهارم: “پاسخهای اشتباه”
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه
در این پرده، برخی از چیستانها جواب داده نمیشوند. کشاورز سادهای به نام مری به شکلی غیرمنتظره جواب یک چیستان پیچیده را پیدا میکند و همه را شگفتزده میکند. در همین حال، پادشاه خود را در موقعیتی دشوار میبیند، زیرا یکی از چیستانهای او توسط مردم پاسخ داده شده است.
پرده اول: “شروع مسابقه”
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه
پادشاه هارولد اعلام میکند که یک مسابقه چیستانی برگزار خواهد شد. هر کس که بتواند چیستانی مطرح کند که هیچ کس نتواند به درستی جواب دهد، جایزهای کلان از پادشاه دریافت خواهد کرد.
پرده دوم: “چیستانهای مردم”
مکان: میدان عمومی
کنت آرتور یک چیستان پیچیده و فلسفی مطرح میکند که حتی حکیم فرانسیس و شاهزاده ادوارد را به چالش میکشد. در حالی که مردم عادی، از جمله کشاورزان، چیستانهایی ساده و کودکانه مطرح میکنند که بیشتر فضای تالار را شاد میکند.
پرده سوم: “فلسفه در برابر واقعیت”
مکان: دربار پادشاه
پادشاه هارولد نگران میشود که مسابقه او به بیاحترامی به سلطنت تبدیل شده باشد. شاهزاده ادوارد و حکیم فرانسیس درباره مفاهیم فلسفی چیستانها بحث میکنند. وزیر بارنس سعی میکند پادشاه را متقاعد کند که مسابقه را متوقف کند، اما پادشاه همچنان در پی برگزاری آن است.
پرده پنجم: “پیروزی و شکست”
مکان: سالن بزرگ کاخ
پادشاه که از پیشبینیاش در این مسابقه شکست خورده است، به نوعی متوجه میشود که قدرت واقعی در دست مردم است. مری به عنوان برنده اعلام میشود، اما او جایزه خود را به حکیم فرانسیس میدهد تا برای گسترش علم و دانش از آن استفاده کند.