عنوان داستان: یک روز عادی در تهران

نویسنده: ژرفین

امروز بعد از دو سال که از بیماری کرونا میگذرد تصمیم گرفتم با اتوبوس به مرکز خرید بروم طی این دو سال اصلا از تاکسی و بی آر تی استفاده نکرده بودم

بی آرتی ها این اتوبوس بزرگ شرق به غرب و شمال به جنوب تهران را به هم متصل می کردند. امروز وقتی وارد ایستگاه اتوبوس شدم اول کارت بیلت از کیف پولم بیرون آوردم و با دستگاه ایزی پی شارژ کردم و بعد به سمت گیت های ورودی ایستگاه رفتم وقتی کارت بلیت را روی دستگاه کیت گذاشتم بوق زد و چراغ قرمز روشن شد یک نگاهی به آقای مسئول ایستگاه که سرش توی موبایلش بودکردم وگفتم مشکل چیه من همین چند ثانیه قبل بلیت خودم را شارژ کردم به من نگاهی کرد و گفت:از کیت کناری استفاده کن این خرابه و دوباره مشغول موبایلش شد من کارت زدم و وارد ایستگاه شدم و منتظر آمدن اتوبوس بودم که متوجه همهمه ای شدم بر گشتم به سمت پایین ایستگاه نگاه کردم مسافران خط کناری که مسیرشان مخالف جهتی بود که من ایستاده بودم پیاده شدند .وقتی همه پیاده شدند یک خانم تقریبا شصت ساله هراسان و با صدای لرزان فریاد میزد دزد دزدمسئول ایستگاه بهش نزدیک شد و گفت:چی شده خانم با همان صدای لرزان گفت:آقا گوشی موبایلم را دزد زده مسئول ایستگاه زنگ زد به پلیس و گزارش داد همان لحظه چند نفر خانم دوره کرده بودن و مدام ازش سوالات بی ربط و با ربط می پرسیدند به فکر فرو رفتم که چقدر ما کارگاه داریم البته از نوع سیارش در همین افکار بودم که خانمی با صدای بلند گفت:اگه سوار نمی شی برو کنار ما سوار بشیم اصلا متوجه ورود اتوبوس به ایستگاه نشدم خودم را جمع و جور کردم و سریع سوار اتوبوس شدم .خیلی شلوغ بود و صندلی ها پر بودند و حتی روی سکوی فلزی پشت راننده هم دو نفر نشسته بودند من خودم را به هر دردسری بود به جلو بی آر تی رساندم بعد از دو تا ایستگاه خانمی که روی صندلی کناری من بود پیاده شد و من روی صندلی نشستم به آدم ها که نگاه میکردم هر کدام داستان خودشان را داشتند پشت سر من دو تا خانم بودند که از رشته تحصیلی و دانشگاهی که درس می خوانند صحبت می کردند و هر کدام به نحوی اسرار داشتند که دانشگاه خودشان بهترین است

صدای کودکی توجه من را به خودش جلب کرد یک پسر کوچولو با مزه بغل مادرش روی صندلی کنار در نشسته بود و مدام از مادرش سوال می پرسید یکی از سوالات جالب که پرسید این بود که چرا بابا آن طرف اتوبوس نشسته و مادرش با خونسردی توضیح میداد که این اتوبوس ها قسمت زنان و مردانه دارد این توضیحات پسرک را قانع نمی کرد و مدام سوالش را تکرار میکرد. من نگاهی به ساعتم انداختم ساعت از ده گذشت بود خانمی که کنار صندلی من بود پرسید ساعت چند گفتم :ده و ربع یک نگاهی به ساعت خودش کرد و گفت: اه این عوضی بازم خوابیده و بعد رو به من کرد و گفت:تا آزادی چند تا ایستگاه مانده گفتم دقیق نمی دانم ولی فکر کنم یک بیست تایی باقی مونده و بعد یک نگاهی به موبایلش انداخت و گفت:دیرم شده مردشور این اتوبوس ببرد کلی توی ایستگاه معطل شدیم تا بیاد الانم که مثل لاکپشت راه میره

بهش گفتم این اتوبوس ها تندرو هستند الان ترافیک به خاطر همین که آهسته حرکت می کنند وبعد شروع کرد با خودش غر زدن و من هم خودم را سرگرم گوشی کردم .اتوبوس هر ایستگاه که می ایستاد بر تعداد جمعیت اضافه می شد انگار کسی قسط پیاده شدن نداشت پنجره بالای سرم را به هر زحمتی که بود باز کردم تا اینکه به ایستگاه بیمارستان رسیدیم چند تا دختر خانم جوان که از انترنهای بیمارستان بودند سوار اتوبوس شدند و بلندحرف میزدندند و من ناخواسته حرف هاشان را می شنیدم موضوع صحبت شان درباره یکی از پزشک های بیمارستان آموزشی که چقدر سخت گیراست یکی از دخترها می گفت:این دکتره عقده ای همش به بچه ها گیر میده دوستش نگاهی بهش کرد و گفت :لااقل موضعش روشن با بچه ها مثل دکتر جودکی نیست که فقط فکر لاس زدن با انترنها هست و یکی دیگه از دخترها گفت: جودکی که خوبه اون رفیعی عوضی که علنا بهت پیشنهاد میده خیلی مدل حرف زدنشان جالب نبود. همین طور که مشغول خنده مسخره بازی بودند یک خانم از جای خودش بلند شد و رو کرد به دخترها گفت:اولا حجابتونو رعایت کنید بلندم حرف نزنید بی تربیت ها یکی از دختر ها که عصبانی شد گفت: اولا ما بلند حرف نمیزنیم اینجا کوچیک صدا می پیچه در ثانی حجاب من به تو چه ربطی داره سرت به کار خودت باشه خانم گفت:خیلی هم مربوطه همه باید به قانون احترام بزاریم یکی از دختر ها گفت کدام قانون دلت خوشه همه چی شده زورکی ساکت شو دهن تو ببند همین طور که بحث میکردند یک آقای از قسمت آقایان فریاد زد ساکت خانم ها خونه جیغ جیغ اینجا جیغ و داد بابا ما هم آدمیم میشه این چند تا ایستگاه رو دندون رو جیگر بزارید آن خانم معترض به انترن ها اصلا گوش نمی داد و مدام فحش و بدو بیراه می گفت: طوری که راننده عصبانی شد و با صدای بلند گفت:ساکت وگرنه همین جا ترمز میزنم و همه شما ها رو پایین میریزم

با فریاد راننده یکم سر و صداها کم تر شد .من همیشه فکر میکردم بعد از موضوع کرونا که همه گیر بود و این همه درد و رنج برلی مردم کل دنیا درست کرده باعث شده مردم قدر هم ببشتر بدانند ولی متاسفانه اینطور که نشد هیچ مردم عصبی تر و کم طاقت تر والبته خودخواه تر نصبت به قبل شده اند و هر کدام خودشان را حق به جانب می دانند. در این فکر ها بودم که قسمت مردانه اتوبوس هم بحث بین دو تا آقا بالا گرفت و یقه به یقه شدند که باز هم با داد راننده نشستند سر جای خودشان ولی مدام برای هم خط و نشان میکشیدند. که خوشبختانه یکی از آن ها در ایستگاه بعدی پیاده شد و ختم غائله شد. در ایستگاه بعدی پسرک که یک آکاردائون با خودش داشت سوار ایستگاه شده با کمر بندی کهنه آکاردائون را به خودش بسته بود جلو در وایستاد و شروع به خواندن کرد آهنگ معین خواند و بعد هم آهنگ هایده در آن لحظه این بهترین صدای بود که می شنیدم بعضی ها بهش پول میدادند و بعضی ها هم غر میزدند.من باید ایستگاه بعدی پیاده می شدم از روی صندلی بلند شدم که دو تا خانم سر صندلی با هم بحث میکردند که کی زودتر سوار اتوبوس شده و باید روی صندلی بشیند من توجهی به آن ها نکردم و رفتم سمت میله وسط اتوبوس با دست محکم گرفتم و به پسرک گفتم بیا نزدیک تر بهش مقداری پول دادم و گفتم لطفا یک بار دیگه آهنگ هایده را بخوان پسرک خوشحال شد و شروع کرد به خواندن هنوز آهنگی که می خواند تمام نشده بود که از اتوبوس پیاده شدم دوست داشتم آخرین صدای که میشنوم صدای پسرک باشد. به سمت پل هوایی انتهای ایستگاه رفتم متاسفانه مثل همیشه پله های برقی خراب بودند من سریع از پله ها بالا رفتم ولی یک خانم و آقای مسن با غر زدن و سختی از پله ها بالا می آمدند یک خانم که پشت سر من از پله ها بالا می آمد گفت:اگه قرار همیشه این پله ها خراب باشه اصلا برای چی کار گذاشتند خانم درست می گفت این پله های برقی وقتی بی حرکت هستند ارتفاعشان از پله های معمولی بیشتر و بالا رفتن از آن برای افراد جوان هم مشکل است چه برسد به افراد مسن تر که واقعا مشقت بار می شود .رسیدم به بالای پل چند تایی دست فروش قسمت ورودی نشسته بودند از پل هوایی که رد شدم و از پله ها پایین آمدم در کنار پل هوایی کوچه ای بود که به بازار لوازم خانگی می رسید .وارد کوچه شدم و به سمت مغازه ها رفتم بدون هیچ وسواسی وسایلی که می خواستم خرید کردم یه حس عجیبی داشتم دلم می خواست هر چه زودتر برگردم برای همین بعد از خرید تاکسی تلفنی گرفتم که بدون هیچ معکسی به خانه برگردم. حداقل انتظاری که داشتم این بود بعد از این همه مرگ و میری که به خاطر کرونا داشتیم یکم با هم مهربون تر باشیم ولی متاسفانه فشارهای اقتصادی و مشکلات اجتماعی باعث شده بود مردم بی اعصاب تر از قبل باشند و این موضوع نگران کننده است مثل زخمی که چرک کرده باشد و این چرک به استخوان که برسد دیگر کاری از دست هیچ کسی بر نمیاد امیدوارم مردم به آرامش نسبی برسند

وقتی رسیدم خانه فهمیدم چقدر دلم برای آرامش و سکوت خانه ام تنگ شده است