محل وقوع:
خوابگاه دانشجویی. هوا گرگ و میش است و چراغهای اتاق روشن است. رضا روی تختش نشسته و با حالتی افسرده به یک کتاب باز نگاه میکند. رامین روی صندلی کنار میز مطالعه نشسته و چیزی یادداشت میکند. کیوان جلوی آینه ایستاده و سر و وضعش را مرتب میکند، با این حال به وضوح حواسش به رضا است. مهری و نرگس وارد صحنه نمیشوند اما حضورشان به صورت گفتگویی در ذهن رضا حس میشود.
شروع صحنه:
[کیوان جلو آینه موهایش را مرتب میکند و در حال لبخند زدن به خودش است.]
کیوان:
(با خنده)
میدونی رامین، مشکل اساسی ما ایرانیها اینه که حتی وقتی شکست میخوریم، شکست هم شبیه برد نیست. مثل همین رضا. شکست عشقی خورده، ولی قیافهاش انگار قهرمان المپیک شده!
[رضا با چشمانی خسته به او نگاه میکند، اما چیزی نمیگوید.]
رامین:
(بدون بلند کردن سرش)
کیوان، بسه دیگه. تو هر چیزی رو تبدیل به شوخی میکنی. رضا فقط داره با خودش کنار میاد.
کیوان:
(برمیگردد و جدیتر میشود)
کنار میاد؟ با چی کنار میاد؟ اینکه یک “نه” شنیده؟ بابا، اینجا ایرانه. “نه” شنیدن از بچگی تو خونمون بوده. وقتی رفتیم بستنی بخریم و گفتن نداریم، وقتی خواستیم تو خیابون دوچرخه سواری کنیم و گفتن اینجا خطرناکه.
رضا:
(به آرامی)
کیوان، تو نمیفهمی.
کیوان:
(میخندد)
آره، آره، درست میگی. من نمیفهمم، چون هیچوقت عاشق نشدم، هیچوقت دلم برای کسی نتپیده. ولی میدونی چرا؟ چون ترجیح میدم سرم به دیوار نخوره.
رامین:
(سرش را بالا میآورد)
شاید مشکل تو همین باشه. همیشه از چیزی که ممکنه اذیتت کنه، فرار میکنی. ولی زندگی همینه دیگه، یه مشت درد و یه مشت شادی.
کیوان:
(با تمسخر)
وای، وای، فیلسوف درون رامین بیدار شد! بگو، ادامه بده، من گوش میکنم.
رامین:
(با لحن جدی)
کیوان، رضا دلش رو به دریا زد. این خودش یه قدم بزرگه. شکست خوردن بهتر از اینه که اصلاً کاری نکنی و همیشه حسرت بخوری.
[کیوان برای لحظهای سکوت میکند. رضا ناگهان بلند میشود و شروع به راه رفتن در اتاق میکند.]
رضا:
(با صدای بلند)
من احمق بودم! فکر میکردم اگه حرف بزنم، همهچیز بهتر میشه. ولی فقط خودمو کوچیک کردم.
رامین:
(با آرامش)
کوچیک نشدی، رضا. فقط یه قدم زدی. همهی قدمها که به مقصد نمیرسن.
رضا:
(با حرص)
ولی من به این جامعه لعنتی باختم. جامعهای که حتی نمیذاره آدم حرف دلشو بزنه.
کیوان:
(با کنایه)
نه، رضا جان، به جامعه نباز. تو به خودت باختی. مشکل اینجاست که تو فکر میکنی نرگس فقط مال تو باید باشه، در حالی که اون هم حق انتخاب داره.
رضا:
(با خشم)
کیوان، تو واقعاً میفهمی چی میگی؟
کیوان:
(با جدیت)
آره، رضا. میفهمم. عشق دو طرفه است، داداش. اگه اون نمیخواد، این تقصیر تو یا اون نیست. این فقط واقعیته.
[رامین از جایش بلند میشود و بین رضا و کیوان قرار میگیرد.]
رامین:
کافیه دیگه. این بحث به هیچ جا نمیرسه. رضا، بهتره یه کم استراحت کنی.
[رضا چیزی نمیگوید و دوباره روی تختش مینشیند. سکوت کوتاهی برقرار میشود.]
[صدای در به گوش میرسد. مهری وارد میشود و در دستش یک بشقاب کوچک پر از خرما است.]
مهری:
سلام. میدونم وقت خوبی نیست، ولی گفتم شاید خرما بخورین حالتون بهتر شه.
[کیوان به مهری نگاه میکند و لبخندی مصنوعی میزند.]
کیوان:
مهری خانم، شما همیشه با خرما میآیید. انگار نماد صبر و تحمل هستید!
مهری:
(با خنده)
خرما فقط یه چیز ساده است. ولی شاید تو این شرایط سادهترین چیزا هم بتونه کمک کنه.
رامین:
(به آرامی)
مهری، تو چرا اینقدر آرومی؟ انگار هیچوقت عصبانی نمیشی.
مهری:
(با لبخند تلخ)
کی گفت عصبانی نمیشم؟ من هم از این دنیا، از این قوانین خستهام. ولی چی کار میتونم بکنم؟
کیوان:
(با جدیت)
چی کار میتونی بکنی؟ مهری، همین که اینقدر خودتو به این سیستم تطبیق دادی، یعنی قبولش کردی.
مهری:
(با ناراحتی)
من قبولش نکردم، کیوان. ولی وقتی انتخاب دیگهای نداری، مجبور میشی خودتو تطبیق بدی.
کیوان:
(با صدای بلند)
نه، مهری. همیشه انتخاب هست. حتی اگه فقط این باشه که بگی “نه”.
[مهری چیزی نمیگوید و به رضا نگاه میکند. رضا سرش را پایین انداخته و چیزی نمیگوید.]
مهری:
(به آرامی)
رضا… فقط میخوام بدونی که همهچیز تموم نشده. دنیا همینطوری نمیمونه.
[مهری بشقاب خرما را روی میز میگذارد و از اتاق بیرون میرود. رضا به خرماها نگاه میکند و سپس بلند میشود.]
رضا:
(به آرامی)
رامین، فکر میکنی من میتونم عوض بشم؟
رامین:
(با لبخند)
عوض شدن سخت نیست، رضا. فقط باید یاد بگیری خودت رو ببخشی.
[کیوان که خرما برداشته، به جای خوردن، آن را با دقت نگاه میکند و انگار در حال تفکر است. رامین با لبخند به او نگاه میکند.]
رامین:
کیوان، خرما رو آنالیز نکن، بخور. شاید بعدش یه کم انسانیتر بشی!
کیوان:
(با جدیت ظاهری)
رامین، این فقط یه خرما نیست. این استعارهای از وضعیت ماست! ببین، بیرونش شیرینه، ولی توش یه هسته سخت داره که اگه تو راه گلو گیر کنه، خفهات میکنه. مثل این جامعه که از بیرون میگه همه چی خوبه، ولی از درون…
رامین:
(میخندد)
تو رو خدا یکی اینو ضبط کنه! کیوان داره فلسفی حرف میزنه.
رضا:
(با بیحوصلگی)
بسه دیگه، کیوان. اگه میخوای حرف فلسفی بزنی، برو بالکن، ما هم یه کم استراحت کنیم.
کیوان:
(به رضا نگاه میکند)
چرا انقدر تلخی، رضا؟ تو هم یه خرما بردار. بخور، شاید خوشحال شدی.
رضا:
(خرمایی برمیدارد و به آن نگاه میکند)
خرما نمیتونه چیزی رو درست کنه.
کیوان:
(به آرامی)
نه، ولی میتونه تو رو از قند پایین نجات بده. حداقل همین.
[همه میخندند. رضا لبخند محوی میزند. بعد ناگهان چهرهاش جدی میشود.]
رضا:
(با صدای بلند)
کیوان، تو چرا اینقدر راحتی؟ چطور میتونی با این همه دروغ و محدودیت، اینقدر بخندی؟
کیوان:
(شانه بالا میاندازد)
چون من فهمیدم زندگی مثل یه سریاله. تو نمیتونی کل داستان رو تغییر بدی، ولی میتونی نقشت رو طوری بازی کنی که حداقل خودت لذت ببری.
رضا:
(با حرص)
ولی این زندگی جدیه، کیوان! ما فقط یه بار فرصت داریم.
کیوان:
(میخندد)
خب اگه یه بار فرصت داری، چرا با اخم و عصبانیت تلفش میکنی؟ ببین، رضا، زندگی ما مثل همین خوابگاهه: دیواراش ترک خورده، صداها از اتاق بغلی میآد، و غذای سلفش… بهتره نگم! ولی همین دیگه. نمیتونی عوضش کنی، فقط باید یاد بگیری باهاش بخندی.
رامین:
(با لحن آرام)
کیوان، همیشه سعی میکنی همه چی رو ساده کنی، ولی بعضی چیزا ساده نیست. رضا داره با یه چیز بزرگتر از خودش میجنگه.
کیوان:
(با لحنی شیطنتآمیز)
آره، داره با غرورش میجنگه! و میدونی چیه؟ غرور مثل یه لیوان شربت قنده که قندش بیشتر از آبشه. خوشمزهست، ولی به شدت میچسبه به گلوت.
[رامین و رضا هر دو میخندند. رضا کمی آرامتر میشود و روی تخت مینشیند. مهری دوباره وارد میشود، این بار با یک کتری کوچک و لیوانهای استیل.]
مهری:
خب، به نظر میرسه هنوز حالتون خوب نشده. چای میخورین؟
کیوان:
(با لبخند)
مهری خانم، اگه شما به جای این خرما، یه استکان چای همیشه بیارین، شاید رضا هم شاعر بشه!
مهری:
(با خنده)
تو کیوان که خودت شاعر دیوونهای. شعرات هر وقت شروع میشه، آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه.
کیوان:
(با جدیت مصنوعی)
این هنر منه، خانم. اینکه با یک بیت، هم خنده بیارم و هم اشک.
[رامین به رضا نگاه میکند که همچنان در فکر است. بعد به آرامی میگوید:]
رامین:
رضا، شنیدی چی گفت؟ تو فقط یه “نه” شنیدی، ولی ببین چقدر آدمهای دور و برت دارن سعی میکنن کمکت کنن. این خودش یه چیزی نیست؟
رضا:
(آه میکشد)
نمیدونم، رامین. شاید مشکل من همین باشه. من همیشه به “نه” عادت کردم، ولی هیچوقت یاد نگرفتم چطور باهاش کنار بیام.
کیوان:
(دستش را بالا میگیرد)
دوست عزیز، اجازه بده یه کلاس فشرده “نهشنوی پیشرفته” برات برگزار کنم. اول: وقتی نه میشنوی، بگو “باشه”. دوم: لبخند بزن. سوم: برو خرما بخور!
[همه میخندند. حتی رضا هم خندهای کوتاه میکند.]
رضا:
(با لبخند تلخ)
کیوان، تو اگه استاد زندگی بودی، این جامعه بهشت میشد.
کیوان:
(به شوخی)
خب من برای بهشت برنامه ندارم، رضا. ولی اگه جهنم رو تبدیل به پارک کنم، همینم یه شاهکاره!
[مهری لیوانهای چای را روی میز میگذارد و به رضا نگاهی مهربان میاندازد.]
مهری:
رضا، فکر میکنم چیزی که باید بدونی اینه که هیچکس کامل نیست. نه تو، نه نرگس، نه حتی این جامعه. ولی شاید کامل نبودن هم خودش یه جور زیبایی باشه.
رضا:
(به آرامی)
آره… شاید.
[مهری لیوانی چای به رضا میدهد. رضا آن را میگیرد و در سکوت جرعهای مینوشد. کیوان به آرامی زمزمه میکند:]
کیوان:
یه چای، یه خرما، و یه شب بیستاره… عجب داستان غمانگیزی داریم!
[همه میخندند. نور کم میشود و پرده بسته میشود.]
پایان پرده سوم
پرده اول - اتاق خوابگاه دانشجویان
بحث میان دانشجویان درباره مسائل روز مثل عشق، آزادی، عقاید، تبلیغات. ازینجا تضاد میان شخصیتها آغاز میشود
پرده دوم - پارک نزدیک دانشگاه
کیوان و نرگس درباره معنای آزادی بحث میکنند. رضا تلاش میکند از طریق رامین جرأت پیدا کند تا پیشنهاد دوستی به نرگس بدهد
پرده چهارم - کافیشاپ
تلاش دانشجویان برای اجرای یک حرکت نمادین اعتراضی که با یک اتفاق خندهدار به پایان میرسد