محل وقوع و شروع صحنه :
(صحنه: تالار عظیم پادشاه هارولد. میزهای طولانی پر از غذا و نوشیدنی چیده شدهاند و تعداد زیادی از اشرافزادگان و مردم ساده به همراه دلقکها در اطراف جمع شدهاند. پادشاه هارولد که هنوز در دلش از سوالات بیپایان و عدم پاسخگویی به آنها خشمگین است، روی تخت سلطنت نشسته و به اطرافیانش نگاه میکند. ویلیام، دلقک با حرکات شاد و عجیب خود وارد میشود، در حالی که سرش را در حالت تفکر به جلو خم کرده و در نگاهش برق خاصی است.)
ویلیام (با صدای بلند و در حالی که به جمعیت نگاه میکند):
“آیا تا به حال به این فکر کردهاید که اگر حقیقت آنطور که ما میخواهیم باشد، آیا به آن پاسخ خواهیم داد؟ یا شاید ما تنها در پی پاسخهایی هستیم که هیچگاه نمیخواهیم بشنویم؟”
(جمعیت به او نگاه میکنند و دلباختگان دلقک با چهرههای خندان سرهایشان را تکان میدهند. پادشاه هارولد که در حال ناراحتی به دلقک نگاه میکند، در میان جمعیت بلند میشود.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و تهدیدآمیز):
“ویلیام! دوباره شروع کردی؟! تو تنها دلقکی هستی که سوالات فلسفیات مرا به جنون میرساند! اینجا سلطنت است، نه میدان بحثهای بیپایان!”
ویلیام (با نگاهی طعنهآمیز به پادشاه):
“آه، پادشاه عزیز! در اینجا که سلطنت هست، همه در جستجوی حقیقت هستند. البته اگر سلطنت فقط به یک کرسی نشستن و وعده دادن وعدهها باشد، آنگاه حقیقت واقعی کجاست؟”
(جمعیت از این حرفها میخندند و پادشاه هارولد که رنگ صورتش سرخ میشود، دست خود را به نشانه تسلیم بالا میآورد.)
پادشاه هارولد (با صدای محکم و جدی):
“اگر اینجا از حقیقت صحبت میکنید، پس بیایید یک چالش جدید راه بیندازیم! شاید اینبار برای سوالات بیجواب شما، جوابهای جدیدی داشته باشیم!”
(ویلیام با قدمهای بلند به سمت پادشاه میرود و سرش را نزدیک به پادشاه خم میکند.)
ویلیام (با لبخندی بزرگ و در حالی که صدایش را پایین میآورد):
“آه، پادشاه عزیز! آیا شما خودتان حقیقت را در دست دارید یا حقیقت شما همانطور که در دست دارید، در اختیار ما نیست؟”
پادشاه هارولد (با صدای بلندتر و خشمگینتر):
“چه میخواهی بگویی؟ بیا و سوالت را بپرس! تا ببینیم که آیا در نهایت چیزی برای گفتن خواهی داشت!”
ویلیام (با حرکتهایی اغراقآمیز و خوشحال):
“آه، پادشاه هارولد، سوال من به اندازه خودش قدرتمند است! سوال من ساده است: آیا قدرت در دستان شماست یا این که فقط یک بازی است که شما در آن گرفتار شدهاید؟”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد که در حال عصبانیت است، فریادی از روی تخت سلطنت میزند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و بر افروخته):
“این چطور سوالی است؟! آیا در اینجا برای قدرت میجنگیم یا تنها برای سرگرمی و بازی؟”
ویلیام (با سرخوشی و با حرکتهای نمایشی):
“شاید برای همه، پادشاه عزیز، قدرت فقط یک نقاب باشد! نقابی که برای سرگرم کردن مردم به نمایش گذاشته میشود. سوال اصلی این است که آیا شما خودتان برای این بازی قدرت آمادهاید؟”
(در این هنگام، کنت آرتور که در کنار پادشاه ایستاده است، با لحنی تند و اعتراضآمیز وارد گفتگو میشود.)
کنت آرتور (با صدای بلند و محکم):
“پادشاه هارولد، شاید شما باید به یک دلقک گوش کنید! چرا که او به وضوح میبیند که این سلطنت تنها به یک بازی تبدیل شده است، نه حقیقتی که در زیر سر شما باشد!”
(ویلیام با لبخند بزرگتری به کنت آرتور نگاه میکند و در حالی که به جلو قدم میزند، به آرامی صحبت میکند.)
ویلیام (با طعنه و سرشار از خودشیفتگی):
“آه، کنت آرتور، شما درست میفرمایید! پادشاه هارولد فقط یک قطعه از بازی است، اما چه کسی میتواند بگوید که ما در این بازی خود به خود اسیر نشدیم؟ آیا خود ما هم جزئی از نمایش نیستیم؟”
پادشاه هارولد (با عصبانیت و در حالی که دستش را در هوا میچرخاند):
“بس کنید! کافی است! این سوالات فلسفی هیچگاه به جایی نمیرسند! من شاه هستم و من حقیقت را میدانم!”
(شاهزاده ادوارد که تا به حال در سایه نشسته بود، بالاخره لب به سخن میگشاید و با صدای آرام و متفکرانه صحبت میکند.)
شاهزاده ادوارد (با لحنی عمیق و فلسفی):
“شاید حقیقت، پدر عزیز، چیزی باشد که همیشه در مقابل چشمهایمان قرار دارد، اما چون برای دیدن آن آمادگی نداریم، نمیتوانیم آن را ببینیم. شاید قدرت واقعی در این است که بدانیم چه زمانی باید دست از جستجوی بیشتر بکشیم.”
(ویلیام که همیشه با سرزندگی در حال حرکت است، به سمت شاهزاده میرود و در حالی که به آرامی لبخند میزند، جواب میدهد.)
ویلیام (با صدای شاد و در حالی که به پادشاه نگاه میکند):
“آها! حالا که به این سخن رسیدیم، شاید حقیقت نه در سوالات باشد و نه در جوابها، بلکه در سکوتی است که ما از آن فرار میکنیم. گاهی باید از خود بپرسیم، آیا حقیقت به خودی خود جواب نمیدهد؟”
(جمعیت به شدت میخندند و شاهزاده ادوارد با لبخند کمرنگی نگاه به ویلیام میاندازد. پادشاه هارولد که از صحبتهای اینچنین عمیق و فلسفی خسته شده است، سعی میکند آرامش خود را حفظ کند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و کمی آرامتر):
“خوب، حالا که همه شما میخواهید در این دنیای خیالی خود بمانید، باید بگویم که من هنوز پاسخهایی دارم! شاید شما همه در جستجوی حقیقت باشید، اما من برای شما حقیقت را به واقعیت تبدیل میکنم!”
ویلیام (با نگاهی تیز و نیشدار):
“آیا این همان چیزی است که شما از آن میترسید، پادشاه؟ که حقیقت به چیزی تبدیل شود که شما نمیتوانید آن را کنترل کنید؟”
(پادشاه هارولد با عصبانیت فریاد میزند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و بر افروخته):
“بس است! من پادشاه هستم و هیچ کس نمیتواند حقیقت را از من بگیرد!”
ویلیام (با صدای بلند و سرشار از انرژی):
“آها! پادشاه هارولد عزیز! میبینم که از حقیقت فرار میکنید! آیا از این میترسید که حقیقت به شما نشان دهد که سلطنتتان فقط یک شوخی است؟ یا شاید فکر میکنید که اگر واقعیت را بپذیرید، همه چیز فرو میریزد؟”
پادشاه هارولد (با عصبانیت، دستش را به سمت ویلیام دراز میکند):
“ویلیام! بس کن! من شاه هستم و این سلطنت من است! حقیقت را خودم تعیین میکنم، نه تو و نه هیچکسی دیگر!”
ویلیام (با صدای شاد و در حالی که در اطراف پادشاه میچرخد):
“آه! اینجا است که گمراه شدهای، پادشاه عزیز! حقیقت را تعیین نمیکنیم، بلکه آن را کشف میکنیم! مگر نمیخواهید بدانید که حقیقت چیست؟ شاید حتی در یک فنجان چای ساده باشد!”
(جمعیت از شوخی ویلیام میخندند. پادشاه که هنوز از دست ویلیام عصبانی است، سرش را به علامت خستگی تکان میدهد و دستش را در هوا تکان میدهد.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و عصبی):
“چای؟! آیا شما میخواهید به من بگویید که حقیقت در یک فنجان چای است؟ شاید اگر من هم یک فنجان چای بخورم، همه سوالات حل شوند!”
ویلیام (با صدای بلندتر و در حالی که فنجان چای از جیب خود درمیآورد):
“دقیقاً! شاید حقیقت همانطور که در این چای نهفته است، در فنجانی باشد که هنوز نخوردهاید! چه کسی میداند؟ شاید هر بار که شما یک سوال میپرسید، یک چای تازه میریزد و شما نمیفهمید که حقیقت به صورت داغ در دستانتان است!”
(ویلیام فنجان چای را به سمت پادشاه میبرد و آن را به دستش میدهد.)
ویلیام (با لحنی شاد و جذاب):
“بفرمایید، پادشاه هارولد! شاید این فنجان چای بتواند به شما کمک کند تا حقیقت را بفهمید. البته اگر زیاد داغ نباشد، ممکن است باعث سوختگی زبانتان بشود!”
(پادشاه با نگاهی کلافه، فنجان چای را از دست ویلیام میگیرد و آن را به لب میبرد. در همین حین شاهزاده ادوارد که در کنار تخت سلطنت ایستاده، از دیدن این صحنه کمی متفکر به نظر میرسد.)
شاهزاده ادوارد (با صدای آرام و به طور فلسفی):
“شاید حقیقت به همین سادگیها که فکر میکنیم، نباشد. شاید هم حقیقت فقط در کارهای روزمرهامان پنهان است و ما آن را نادیده میگیریم.”
ویلیام (با صدای بلند و در حالی که به سمت شاهزاده میرود):
“آها! شاهزاده عزیز! آیا شما هم مثل پادشاه هارولد فکر میکنید که حقیقت به سادگی در فنجان چای است؟ پس شاید وقتش رسیده که برای لحظهای در سکوت بنشینیم و فقط به حقیقت نگاه کنیم. شاید این سوالات بیپایان فقط ما را از حقیقت واقعی دور میکند!”
(شاهزاده ادوارد به ویلیام نگاه میکند و لبخند میزند.)
شاهزاده ادوارد (با صدای ملایم و عمیق):
“شاید شما درست بگویید، ویلیام. شاید حقیقت آن چیزی است که در لحظه به آن نیاز داریم. نمیتوانیم همیشه در جستجوی آن باشیم و از آن فاصله بگیریم.”
ویلیام (با شوخی):
“آه، پس شما هم به همین جا رسیدید، شاهزاده؟ حقیقت یعنی چه؟ آیا این همان است که در آخر شب در زیر درختان خواهید یافت؟ یا شاید حقیقت در سایه شماست و شما فقط باید به آن نگاه کنید؟”
(پادشاه هارولد که از صحبتهای ویلیام به شدت خسته شده است، بلند میشود و با صدای بلند فریاد میزند.)
پادشاه هارولد (با صدای عصبانی):
“کافی است! این فلسفهبازیها به جایی نمیرسد! من در اینجا برای پادشاهی هستم، نه برای اینکه با سوالات شما گمراه شوم!”
ویلیام (با صدای آرام و ملایم):
“آها، اما شاید همین سوالات سادهترین چیزهایی هستند که باید بپرسیم. شاید پادشاهی واقعی فقط زمانی شروع میشود که ما به سوالات درست پاسخ دهیم.”
(جمعیت به شدت میخندند و پادشاه هارولد با عصبانیت به سمت وزیر بارنس میرود که در گوشهای ایستاده و آرام به این درگیریها نگاه میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و غمگین):
“وزیر بارنس، اینها همه فلسفههای بیپایان است! من دیگر نمیتوانم پاسخ دهم. آیا شما هیچ جوابی برای این سوالات دارید؟”
وزیر بارنس (با لحنی آرام و متفکر):
“پادشاه عزیز، شاید حقیقت همیشه در سوالات پنهان نباشد. شاید حقیقت در یافتن پاسخهایی ساده و بیپیرایه باشد. گاهی بهترین پاسخها در سادگی هستند.”
ویلیام (با صدای بلند و طعنهآمیز):
“آها! پس شما میخواهید بگویید که همه اینها به یک فنجان چای ساده برمیگردد؟ شاید واقعاً حقیقت در یک فنجان چای باشد! یا شاید در یک نان و پنیر ساده!”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد با حرکتی تند به سمت ویلیام نگاه میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای تند و به حالت تهدیدآمیز):
“اگر سوالات بیشتر میخواهید، پس من شما را به یک چالش جدید دعوت میکنم. بیایید بازی کنیم! هر کسی که بتواند به سوالات فلسفی من پاسخ دهد، یک پاداش بزرگ خواهد گرفت!”
ویلیام (با حرکات عجیب و در حالی که دستش را در هوا میچرخاند):
“آها! حالا که چالش جدیدی آمده است، فکر میکنم زمان آن است که بپرسیم: آیا این سوالات به همین سادگی حل خواهند شد یا اینکه در نهایت ما به پیچیدگیهای بیشتری فرو خواهیم رفت؟”
پادشاه هارولد (با صدای بلند و کمی نگران):
“خب، خوب، بس است! بیایید بازی جدیدی راه بیندازیم، اما باید بدانید که در اینجا من شاه هستم! شما همه میتوانید سوالات خود را بپرسید، اما جوابها از آن من است، چون من پادشاه هستم!”
ویلیام (با صدای بلند و لبخند پهن و با حرکتهای نمایشی دست خود را در هوا میچرخاند):
“آها! حالا که پادشاه تصمیم به بازی گرفته است، من پیشنهاد میکنم که سوالات شما کمی فلسفیتر باشد! شاید شما به دنبال حقیقت هستید، اما آیا حقیقت خود را در بازی مییابید؟”
پادشاه هارولد (با صدای بلند و عصبی):
“این بازی به همین سادگی شروع نمیشود! من پادشاه هارولد هستم و بازیها در سلطنت من با قوانین خودم پیش میروند! اگر قرار باشد همه شما سوالات بیپایان بپرسید، من سوالی دارم: چرا درختان ریشه دارند؟ چرا نه برگها؟”
(جمعیت از سوالات بیپایان و عجیب پادشاه میخندند. ویلیام دست خود را روی پیشانی میگذارد و با لبخند پهنی به پادشاه نگاه میکند.)
ویلیام (با صدای بلند و با کمال تعجب):
“آها! حالا به این فکر میکنم! پادشاه هارولد، آیا خودتان هیچ وقت از این سوالات بیپایان خسته نمیشوید؟ آیا از اینکه یک سوال را که به جوابهای ساده نیاز دارد، پیچیده میکنید، لذت نمیبرید؟”
(پادشاه هارولد که چهرهای عصبی به خود گرفته، دوباره بلند میشود و به ویلیام نگاه میکند.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و جدی):
“خسته نمیشوم! هیچگاه! چون من پادشاه هستم و حقیقت در دستان من است! شاید برای شما سوالات فقط سرگرمی باشد، اما برای من، آنها راهی برای فهمیدن این دنیاست!”
ویلیام (با صدای بلندتر و با لحنی طعنهآمیز):
“آها! پس شما حقیقت را فقط در دستان خود میبینید؟ چه خوب! پس بیایید این بازی را بیشتر ادامه بدهیم! اما برای اینکه این سرگرمی را بیشتر کنیم، آیا میتوانید سوالی بپرسید که پاسخ آن در دستان خودتان نباشد؟”
(جمعیت به شدت میخندند و پادشاه هارولد که دچار سردرگمی میشود، از روی خشم مشت خود را به میز میکوبد.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و به شدت عصبانی):
“آه، بس است! شما فکر میکنید که من نمیتوانم سوالی بپرسم که پاسخ آن در دستانم نباشد؟ بله، دارم میگویم که سوالی میپرسم که پاسخ آن فراتر از سلطنت من است!”
ویلیام (با خندهای ریز و در حالی که به سمت پادشاه نزدیک میشود):
“آها! حالا داستان به جایی رسیده که پادشاه سوالی میپرسد که فراتر از سلطنتش است! شما خودتان میدانید که این چه معنایی دارد؟ آیا شما در حال حاضر در حال بازی با حقیقت هستید یا فقط در حال ساختن دنیای جدیدی برای خود؟”
(پادشاه هارولد نفس عمیقی میکشد و از عصبانیت سرش را تکان میدهد.)
پادشاه هارولد (با صدای تیز و کمی لرزان):
“بله! من سوالی میپرسم که به هیچکس نمیتواند جواب دهد! چرا خداوند نمیگذارد انسانها پرواز کنند؟ چرا همیشه باید به زمین بچسبند؟”
(جمعیت به سوال عجیب و بیپایان پادشاه هارولد میخندند و ویلیام به سمت جمعیت میرود، دستانش را بالا میبرد و به شدت با صدا میخندد.)
ویلیام (با صدای بلند و به طرز نمایشی):
“آها! این عالی است! پادشاه هارولد، شما به این فکر کردهاید که شاید انسانها پرواز نمیکنند چون اگر پرواز کنند، دیگر کسی برای سلطنت شما باقی نمیماند؟ شاید خداوند میخواسته از اینکه شما بیپاسخ بمانید، جلوگیری کند!”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد که از شدت عصبانیت به لبه تخت سلطنت تکیه داده است، دستش را مشت کرده و به سختی نفس میکشد.)
پادشاه هارولد (با صدای بلند و به حالت تهدیدآمیز):
“ویلیام! اگر یکبار دیگر چیزی بگویی، من سوالات خود را از شما میپرسم! سوالاتی که حتی شما جواب آنها را نمیدانید!”
ویلیام (با صدای بلند و با حرکات نمایشی):
“آها! پادشاه هارولد، شما میخواهید سوالات را از من بپرسید؟ شاید پاسخ به سوالات شما در حقیقت، در چیزی پیچیدهتر از آن چیزی باشد که تصور میکنید! شاید پاسخ در گوشههای ذهنتان باشد، نه در سلطنت شما!”
(وزیر بارنس که در گوشهای از صحنه ایستاده، با صدای ملایم و با لحنی عاقلانه صحبت میکند.)
وزیر بارنس (با صدای آرام و نیکو):
“پادشاه هارولد، ویلیام درست میگوید. شاید پاسخ سوالات شما نه در سلطنت شما، بلکه در شناخت عمیقتر خودتان و دنیای اطرافتان باشد. سوالات تنها آغازی برای جستجوی حقیقت هستند، نه پایان آن.”
ویلیام (با صدای بلند و به طرز طعنهآمیز):
“آها! حالا وزیر بارنس هم وارد بازی شده است! آیا شما هم مثل من میخواهید از سلطنت بیپاسخ فرار کنید؟”
(جمعیت دوباره میخندند و پادشاه هارولد، که حالا به شدت از این بحثها خسته شده است، سرش را در دست میگیرد و آرام از تخت سلطنت بلند میشود.)
پادشاه هارولد (با صدای خسته و بیحوصله):
“بسیار خوب! بسیار خوب! بیایید این بازی را تمام کنیم! همه شما باید بدانید که سوالات من بیپایان هستند، اما در نهایت سلطنت من پابرجا خواهد ماند! حقیقت ممکن است پیچیده باشد، اما من پادشاه هستم و تا زمانی که در این سلطنت باشم، جوابها همیشه در دست من خواهند بود!”
ویلیام (با لبخندی شیطنتآمیز و در حالی که به سمت جمعیت نگاه میکند):
“آها! پادشاه هارولد، شاید شما بتوانید جوابهایی بسازید، اما همیشه یاد داشته باشید که حقیقت ممکن است در جایی دورتر از سلطنت شما باشد. شاید در همین لحظه که این را میگویید، حقیقت در یک فنجان چای باشد!”
(جمعیت به شدت میخندند و پرده سوم در حالی که پادشاه هارولد با عصبانیت به ویلیام نگاه میکند و ویلیام با لبخند پیروزمندانه به جمعیت اشاره میکند، به پایان میرسد.)
پایان پرده سوم
پرده چهارم: “پاسخهای اشتباه”
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه
در این پرده، برخی از چیستانها جواب داده نمیشوند. کشاورز سادهای به نام مری به شکلی غیرمنتظره جواب یک چیستان پیچیده را پیدا میکند و همه را شگفتزده میکند. در همین حال، پادشاه خود را در موقعیتی دشوار میبیند، زیرا یکی از چیستانهای او توسط مردم پاسخ داده شده است.
پرده اول: “شروع مسابقه”
مکان: تالار بزرگ کاخ پادشاه
پادشاه هارولد اعلام میکند که یک مسابقه چیستانی برگزار خواهد شد. هر کس که بتواند چیستانی مطرح کند که هیچ کس نتواند به درستی جواب دهد، جایزهای کلان از پادشاه دریافت خواهد کرد.
پرده دوم: “چیستانهای مردم”
مکان: میدان عمومی
کنت آرتور یک چیستان پیچیده و فلسفی مطرح میکند که حتی حکیم فرانسیس و شاهزاده ادوارد را به چالش میکشد. در حالی که مردم عادی، از جمله کشاورزان، چیستانهایی ساده و کودکانه مطرح میکنند که بیشتر فضای تالار را شاد میکند.
پرده سوم: “فلسفه در برابر واقعیت”
مکان: دربار پادشاه
پادشاه هارولد نگران میشود که مسابقه او به بیاحترامی به سلطنت تبدیل شده باشد. شاهزاده ادوارد و حکیم فرانسیس درباره مفاهیم فلسفی چیستانها بحث میکنند. وزیر بارنس سعی میکند پادشاه را متقاعد کند که مسابقه را متوقف کند، اما پادشاه همچنان در پی برگزاری آن است.
پرده پنجم: “پیروزی و شکست”
مکان: سالن بزرگ کاخ
پادشاه که از پیشبینیاش در این مسابقه شکست خورده است، به نوعی متوجه میشود که قدرت واقعی در دست مردم است. مری به عنوان برنده اعلام میشود، اما او جایزه خود را به حکیم فرانسیس میدهد تا برای گسترش علم و دانش از آن استفاده کند.