عنوان داستان: مهربانو
نویسنده: ژرفین
پارک نسبتا کوچکی کنار مدرسه دخترانه در محله ما است که هر روز برای ورزش کردن به آن پارک میروم و دو ساعتی را در پارک به ورزش و پیاده روی می پردازم و در حین پیاده روی به آدم های پارک به دقت نگاه می کنم. از پسرک بازی گوش گرفته تا پسر جوانی که با دوست خودش در پارک تنیس بازی میکند و یا دختران نوجوانی که قبل از شروع کلاس ها یشان زیر آلاچیق جمع می شوند و حرف های یواشکی میزنند و بلند بلند می خندند و یا مرد میانسالی که با سگ قهوه ای ترسناکش توی چمن ها قدم میزند و طوری رفتار می کند انگار باغ شخصی خودش است. در سمت دیگر پارک خانم های میانسالی که سفره صبحانه پهن کردن و با هم فارغ ازدنیا از زندگی شون برای ساعتی لذت میبرند البته من یاد گرفته ام از روی قیافه آدم ها و نسبت به طرز لباس پوشیدن و نوع پوشش اشخاص قضاوت نکنم ولی گاها ذهنم بصورت خودکار خودش تجزیه و تحلیل می کند. در این مدت طولانی که من به پارک میروم تقریبا بیشتر آدم های پارک را می شناسم و افراد جدید خیلی کم به این پارک می آیند و یا اتفاقی سر از پارک محله ما در می آورند به قول دخترم پای ثابت پارک نیستند
چند روزی است که یه خانم تقریبا مسن چادری را میبینم که از صبح زود میاد و تا زمانیکه من در پارک هستم روی نیمکت نشسته البته من نمی دانم چند ساعت بعد از رفتن من هم در پارک خواهد بود. امروز در حال پیاده روی بودم که همان خانم چادری بهم نزدیک شد و گفت دیروز کیف پول تون از جیب شما افتاد روبروی شما آن طرف پارک بودم صداتون کردم متوجه نشدید سوار ماشین شدین رفتین و من به شما نرسیدم بفرمایید کیف تون
نگاهی به دست های خانم چادری مسن کردم و کیفم را گرفتم و کلی تشکر کردم
در فکر فرو رفتم چشمان زیبایی داشت و از آن مهم تر صدای زیبا ودلنشینی که مرا یاد مادرم می انداخت. او هر روز به پارک می آمد و ساعت ها فقط به روبرویش نگاه می کرد. کنجکاو شدم مخصوصا بعد از شنیدن صدایش بیشتر دوست داشتم با او آشنا بشوم. بهمین دلیل برای قدر دانی از او یک روسری زیبا برایش گرفتم به عادت هر روز به پارک رفتم چشم انداختم به صندلی ته پارک زیر درخت مجنون چشمم به آن خانم چادری افتاد خوشحال شدم بهش نزدیک شدم و بعد سلام واحوال پرسی ازش بابت پیداکردن و برگرداندن کیف پولم تشکر کردم و روسری کادو پیچ شده را بهش دادم و کنارش نشستم. وقتی شروع به حرف زدن کردیم بهش گفتم
اسم من میناست. اسم شما چیه
جواب داد: مهر بانو
چه اسم زیبایی داشت به چهره زیبا و آهنگ صدایش می آمد که همچین اسم زیبایی داشته باشد. گفتم
اسمتون بسیار زیباست و خیلی به صورت مهربونتون میاد مهربانو
خلاصه با هم کلی از شهر و شلوغی و هوا گفتیم زن خوش صحبتی بود بعد از آن روز هر وقت به پارک برای ورزش میرفتم نیم ساعتی را با مهربانو حرف میزدم و بعد از یکماه با هم حسابی دوست شدیم مهربانو فرزند و همسرش را در حادثه ای از دست داده بود و تنها زندگی می کرد چند ماهی بود به محله ما آمده بود و در خانه قدیمی که ته خیابان بهار بود زندگی می کرد. دخترای من اصلا آن خونه را دوست نداشتن و اکثر بچه های مدرسه بهش می گفتن خانه ارواح. البته من به دخترا می گفتم اینا یه مشت خزعبلاته ولی بچه ها تاکید داشتن که آن خانه ترسناک هست. یکروز به مهربانو گفتم
نمی ترسی توی اون خونه قدیمی زندگی می کنی اون هم تنهایی
نگاهی به من کرد و گفت: این خونه بچگی منه ترس نداره من توی این خونه بزرگ شدم
و نگاهش را از من دزدید و گفت
البته مردم پشت خدا هم حرف میزنن چه برسه به یه زن تنها
درست می گفت یکروز من را به خانه اش دعوت کرد و من هم دعوتش را قبول کردم چون کنجکاو بودم داخل خونه را ببینم
با مهربانو راهی خونش شدیم وقتی در را باز کرد حیاطی بسیار زیبا پدیدار شد. پر از درختان میوه و باغچه ای پر از گل با ایوانی بزرگ که داخل خانه سبک معماری خاصی داشت البته بسیار زیبا و تمیز بود
مهربانو با چای و خرما از من پذیرایی کرد و با لبخند رو به من کرد و گفت
از اعتمادی که به من داشتی ممنونم. پدر من از قدیمی های محله شماست و آرزو داشت که خانه اش را به محلی برای کودکان عاشق هنر تبدیل کند تا همه کودکانی که به هنر علاقه دارند در این محل گردهمایی داشته باشند و کارهای هنری انجام بدهند. من خانه دارم ولی به خاطر پدرم به اینجا آمدم. پدرم قبل مرگش گفت: «نزاری روح زندگی توی این خونه بمیره» و من قول دادم پدرم را به آرزوش برسانم
نگاهی به مهر بانو کردم و گفتم من کار نقاشی می کنم و برای بچه های محله کلاس آموزشی برگزار میکنم ولی حدوداً یکماه پیش به دلیل نبودن جا و مکان مناسب تعطیل شده است. دست من را گرفت و گفت
این بهترین فرصت برای بچه هاست وقتی اینجا کلاس نقاشی داشته باشند به اینجا نمیگند خانه ارواح و روح پدر من هم شاد خواهد شد. گفتم
چه عالی پس بنظرم بهتره که اسم شو بزاریم "خانۀ مهر" تا بچه هایی که دراینجا کارهای هنریشان را انجام میدهند تا هر روز به یاد محبت و مهر پدر گرامی شما و مهربانوی عزیز باشند و در اینجا بتوانند نقاش یا هر هنری که دوست دارند را آموزش ببیند. اشک در چشمان مهربانو حلقه بست و گفت
من این عمارت را وقف بچه های هنرمند می کنم و مسئولیتش را به تو می سپارم تا پدرم از من راضی باشد
دستاش را گرفتم و بهش قول دادم بهترن مکان تربیتی را درست کنم. بعد از این دیدار به این نتیجه رسیدم هیچ برخورد و آشنایی در این دنیا بی حکمت نیست