دل های شکسته
جانم هزار بار فدای دل های شکسته
قربان تک تک دست های پینه بسته
آری شب تار است روزگار مردم مان
شلاق ظلمشان بر سرمان فرو نشسته
حلال شد باختن عمرمان در قمارشان
زمانیست که در خاطرمان رنج نشسته
این عادلانه نیست که در رنج بمانیم
یک بوم دو هواست این جهان آشفته
خاک مفت خاطر مفت جانمان مفت
این مال ها مفت به جانشان وابسته
آنقدر محال است زنده ماندن اینجا
روح زندگی در تن خیالمان گسسته
عشق بی رنگ ولعاب بود در قلبمان
این چه حسیست که بر دلمان نشسته
جز فتنه نیست در سخنان واعظان
این مکر و ریا درسینه مان فرو رفته
حیف است که از عزت این خلق نگویم
سالهاست که عزتمان بر لبهٔ تیغ نشسته
هر که کارش نکوهش نسل ما باشد
خائن است وختم کلام به عدو پیوسته
خون شد جوهر قلم در نگارش این درد
ژرفین در غزلش سروده نکته های سربسته
ژرفین
جهل
جهل بشر از کدامین سر چشمه پر آب شد
انسانیت در مسیر تکامل چه نایاب شد
شیفته تقلید چو طوطی صفتان بودیم
دل عاشق با فتنه های سوازن کباب شد
زن ناقص العقل خوانده شد در دیار خرافه
جهان باعقل کامل چگونه غرق اضطراب شد
رجال مدعی گردن میزنند تفکر اهل کتاب را
تلاش برای رهایی بشر عیناً خود ثواب شد
با ظلم خون جگر شدیم ولی مانده ایم ما
گر چه خون ما روان زیر چرخ آسیاب شد
در گوش دنیا فریاد زدیم برتری از ماست
این روح خالی برای ما چه گران حساب شد
در دل ابر خشم غرید آسمان رو سیاه گشت
نگون بخت خلقی که اسیر این سیلاب شد
ژرفین جهل در خاک سست ریشه دوانده
به شعرسخن بگو که در جهان تو انقلاب شد
ژرفین
از درد سخن مگو , جانی در تن ما نمانده
از عشق سخن مگو, دلی در دل ما نمانده
درمان زخم جان منوط شد به ماورای دور
از مرگ سخن مگو ,اشکی دردیده ما نمانده
مردم شهر درگیر با سایه های دیوار شدند
از شجاعت سخن مگو,که قوای در ما نمانده
پنجهٔ خشکیده درخت شکل ریشه اش باشد
از طراوت سخن مگو, آبی در خاک ما نمانده
در کلاف انتظاری بیهوده یک عمر سر در گم
از صبر سخن مگو, صبوری در سنگ ما نمانده
سر این ظلم تکراری در ناکجای تاریخ است
از امانت سخن مگو, مورخی در تاریخ نمانده
اینجا خاک وخاشاک خون داغ در رگ دارند
از خون سخن مگو, توانی در رگ ما نمانده
ژرفین عجزو نابه بر درد بی درمان چه حاصل
از شعر سخن مگو, درکی برای ذهن ما نمانده
ژرفین
دل تنگم زبان خوش نمی فهمد
خرابست و درونم را نمی فهمد
فریاد کشان برسر کوه خیالم
چرا?دل انعکاسش را نمی فهمد
دل عاشق بی پروایی دنیاست
فرق عشق و عرفان را نمی فهمد
چشم خیس جبران کند دلتنگیم را
گر چه بی تابی دل را نمی فهمد
زبان دل دایره لغات بی معناست
مترجم نیز حرف ما را نمی فهمد
شعله عشق آتش زده بر جان و تنم
سوختن و ساختن را دل نمی فهمد
داغ عشق سوزاند دلت را ژرفین
دوری ز دل که حالت را نمی فهمد
ژرفین
هر بار زمین تشنه خشک آلود شد
جثه شتران خسته خاک آلود شد
هر بار زمستان تداوم عطش حس کرد
آفتاب تابستان چو کوره آتش آلود شد
هر بار ماه در دل شب فرو میرفت
گلوی نیلوفران مرداب گل آلود شد
هر بار چلچله مهاجر دورشد از لانه
نوای غزل در غزل خانه غم آلود شد
هربار آهوی رمیده پناهش انسان بود
تنش به دست خواهش خون آلود شد
هر بار سحر مژده می داد به صبح امید
خورشید مرده پشت کوه ابر آلود شد
هر بار شاعر به شوق نگارش قلم میزد
تمام جوهر قلمش جنبش آلود شد
هربار عشق در بطن مادری جان گرفت
بی جان به دست ناپدری خشم آلود شد
هر بار خیال در ذهن کاتبش جهش گرفت
مکتوبات در خیال خامش رنج آلود شد
هر بار زندگی روی خوش به انسان داشت
دنیا و آخرت به سیب حوا زجر آلود شد
هر بار بهار در گل شیپوری سرخ دمید
تمام دشت به گرده سمی زهرآلود شد
ژرفین هنگام وصل از نرسیدن سخن نگو
بیت به بیت غزلت گر چه درد آلود شد
ژرفین
نگران ز خشم جماعت نو ظهور باید بود
فکر آشفتگی جوانان پر غرور باید بود
طعم آسایش تلخ شد بر کام خشک آدم ها
عقاب , خستهٔ ذهن فکر فتح قله باید بود
سایهٔ ظلم قد می کشید بر سر مردم شهر
به فکر پاهای فرو رفته در مرداب باید بود
نگاه مردگان متحرک شهر بوی خون دارد
دل نگران فاجعه سقوط افکار باید بود
ضجهٔ زنان پیچیده در گوش های خفته
به فکر سلسلهٔ نو از تبار باران باید بود
گر چه فرهنگ شکار,نجابت زنده به گور
مهمتر از آن نگران افکار ایستاده باید بود
پریشانی پیچیده در ذهن مردم خسته شهر
نشانهٔ مرض مسریست فکر درمان باید بود
قصهٔ هزار و یک شب عطر غصه می پراکند
ژرفین برای رهایی پی نگارشی نو باید بود
ژرفین
تاوانِ گناهِ عشق بی مهری بود
در دایرۀ فهم همین کافی بود
هر چند که من مِهر نثارت کردم
معطوف نشد چونکه دلت چرکین بود
از تیرِ نگاهت نتوان گشت رها
بر جان و تنم زخمِ تماشای تو بود
چون در همه جا مسخِ فراقت هستند
درهر طرفی صحبتِ اعجازِ تو بود
از غمزۀ یاران تو مرنج ای ژرفین
افسانۀ عاشقان چنین خواهد بود
ژرفین
بی شعوری مطلق
از کوچه های شلوغ شهر گذری داشته باش
بر احساس مردم این شهر نظری داشته باش
مردم شهر غریب و پرست و با خودی دشمن
هجمه ها بر ترس های تکرایشان داشته باش
با شلاقی از زنجیر میزنند به شانه های شعور
تفکری به این حماقت آشنایشان داشته باش
از مغز های زنگار گرفته انتظار تفکر نیست
نگاهی به طبل های تو خالی شان داشته باش
روی فرش تفکرشان می پاشند جوهر سیاهی
از خرد روشن آویخته بردار خبری داشته باش
حقیقت زنده بگور و ذهن درگیر شد در عقیده
به این حقایق جاودانه باخردنظری داشته باش
سالهاست خرافات ریشه دوانده چو علف هرز
زیروروکن خاک رادرپی تغییر دانه باشته باش
جماعتی نادان چه نیاز به تفکیک شان باشد
دراشعارت چاره کن و همت گریز داشته باش
ژرفین سخن کوتاه کن و از جهالت گلایه نکن
راهنما باش و از هیچ توقع هیچ داشته باش
ژرفین
از انتهای کشور بوی خاک می آید
کاروان مرگ چه ترسناک می آید
زیر شلاقِ زور حرف از تحمل بود
از ترس شب نیز با تزلزل می آید
انگار جنوب فرزند وطن نبود و نیست
هر کودکِ این شهر با هزارتن می آید
با هر نفس از زمین انفجار می روید
پرواز روح از آوار در آوار می آید
خاکسترِ درد در باد جنوب گم شد
دردهای نو از دولتِ منسوب می آید
داغ بر پیشانی شهر آبادان نشست
هجمهٔ خاک در چشمِ شاهدان می آید
هر جنبشی بعد ها داغِ شورش باشد
بوی عشق از مردم با ارزش می آید
پرپر شدن لاله ها در روزهای آبادان
با سکوت مرد در پی نامردی می آید
دریچه ها بسته خاک به گلو وابسته
این دردهای وطن پیوسته می آید
دوست کشید خنجر و نیش میزند
آلوده زهر در دست خویش می آید
پنجه های خورشید در شهر جا مانده
داغی آبادان پی دلشوره از زهر می آید
غبار گرفته شهر را, امید پر کشید
جسد در جسد زیر سنگ وار می آید
سر گشته شد قصه ها از کتاب شعر
همچنان باد ناکامی از جنوب می آید
همِ تن قلم بشو ژرفین و از قصور بگو
خون از حنجره ها با سانسور می آید
ژرفین
دانی که موج صدایت ,به کجا برد مرا
غرق زیبایی امواج شدم, آب کجا برد مرا
فقط از عشق نگاهت شعر سرودم جانا
گفتی عاشقی! این جمله کجا برد مرا
از دوریت آوار شده غم به دل شعر
آوارگی و دربه دری ها به کجا برد مرا
بر خانه ویران دق الباب کردن را چه سود
جان نیست ز ویرانه دل,روح کجا برد مرا
یک جام ز چشمت مست کند کل جهان را
غافل شدم چشم سیاه تو کجا برد مرا
به امید وصال یار شعر نگو ژرفین جان
حاصلی نیست فقط موج صدا برد مرا
ژرفین
در عشق هر چه فرو رفتم و ماندم کافیست
خواب وبیدار مدام فکر تو بودن کافیست
بعد از تو دگر دل نبازم به کسی هرگز من
عقل را مضحکهٔ این دل و آن دل کافیست
پس ازهر چرخ روز و شب دلم دیوانه تر باشد
برای قلب من چنان تکرار طوطی وار کافیست
ز هجرت چو نخلی خشک کنار شط می مانم
کنار آب زیستن وخشکیدتر شدن کافیست
آخرین لبخند تو غرق خیالات محالم میکند
فرو رفتن زمرداب خیال خنده ات کافیست
من از درد عشق جانا چنان خمار گشته ام
ساختن شراب خانگی در مطبخ دل کافیست
میان خنده هایم گریه می آید سراغم دائما
در شادی و غم با خیالت زنده ماندن کافیست
چرخش بی رحم زمانه چنین است ژرفین
شعر در وصف فراق یار سرودن کافیست
ژرفین
من اینجا بی تو دلتنگ و پریشانم , نمیایی
دلم آهنگ سازت را طلب دارد ,نمیایی
دلربای می کند چشمان سیاهت جان دل
با نگاهت جان به لب شد جان من,نمیایی
گفتی محفل خوبان پر از الفاظ زیباست
ولی من محفل بی تو نمی خواهم ,نمیایی
خیالم بال و پر دارد برای فتح خوشبختی
ولی بی توشکستم پروبال خیالم را,نمیایی
هر لحظه حدیث عشق تب دار کند جسمم را
بوسیدن لب به لب دوای درد است ,نمیایی
عشق به سرآمد و ژرفین به تمنای توسوخت
سوخت دل میل وصال است مرا, نمیایی
ژرفین
چوپان
از بیابان داغ با شتاب میگذشت چوپانی
خواب و بیدار و گیج و مبهوت در بیابانی
یادش افتادکه او گله ای از میش و بز دارد
می دوید به هر سو چوپان از درد سودایی
در افکارش پی چاره بود که یادش افتاد
شرط بندی کرده چوپان ساده با نا مردانی
تمام زندگی اش را باخته بی نوا در قمار
مال و آبروی خویش را به فنا داد از نادانی
گله را چه آسان سپرد به دست گر گ ها
به خواب فرو رفته و غرق در توهم انسانی
خواب سیاه چوپان را در درون خود بلعید
چندی گذشت تا که بیدار شد ازخواب رویای
خاک سرخ برسر و باد شلاق تر به او میزد
دستانش سایهٔ سرش نشد از فرط ناتوانی
تشنگی امانش بریدوآب در گلویش خشکید
فقط در دور دست ها می دید نقطه نورانی
هر چه می دوید نقطه نور دورتر می شد
با خود اندیشید ای مرد این نور بود سرابی
نه گله ای هست ای بیچاره نه آب و نه نان
تو اسیر وهمی ای نادان اکنون که بی جانی
مرد با خاک بر سرش فریاد خشم میپاشید
کجا خواب تو را برد که حالا در این مکانی
به سر و صورت خود چنگی از خار کشید
درد در تنش پیچیدوغرق شددر پشیمانی
بی تدبیر چوپان چه بلای به سرش آورده
جسمش اسیر و روحش درگیر خود آزاری
چشم انداخت و ندید اثری از شهر و دیارش
محو شد در خود ناتوانش از این همه تنهایی
زیر پایش بوته ها خشک ناله سر می دادند
در بیابان صدای مرگ می پیچید از پس نوای
که ای بی خرد گله را به امان چه کردی رها
حال تنها اینجا تشنه, لای خاشاک سر گردانی
نه فریادش به جای رسد نه جان سالم به در برد
از دشمن کجا فریب خورده دوست هم پیمانی
سر زنش ها امان مرد را برید و مجنونش کرد
در بیابان جان داد چوپان بیچاره ازفرط بی آبی
ژرفین
ژرفین