عنوان داستان: پسرک تخس
نویسنده: ژرفین
هوا سرد بود و من خیلی گرسنه بودم. از سه شنبه که از خانه بیرون زده بودم سه روز بود که غذایی درست و حسابی نخوردبودم. همینطور که در خیابان پرسه میزدم چشمم به یک پسر بچه ای افتاد تا من را دید دستش را بالا برد و با صدای بلند گفت: بیا اینجا کارت دارم
گفتم: با من چکار داری
پسرک گفت: برو بشین روی جدول کنار خیابان الان من هم میام
پسرک که در دستش یک اسپری شیشه شور و یک دستمال بود تا چراغ قرمز شده سریع جلو ماشین ها پرید و با آن قد و قواره کوچکش بالا تنه اش را روی کاپوت می انداخت تا شیشه جلوی راننده را پاک کند. هر چند بیشتر راننده ها دعوایش می کردند فایده نداشت واقعا بچه پر رویی بود و بدون توجه همینکار را تکرار می کرد و وقتی چراغ سبز شد به سمت کنار خیابان روی جدول های به هم پیوسته ای که من نشسته بودم آمد و کف دستانش را به هم مالید تا گرم شود. پسرک نگاهی به من کرد و گفت: تا حالا ندیدمت جزو بچه های این منطقه نیستی تازه کاری
و بعد یک نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت : به تیپت نمیخوره
و یکم سرش را با نوک اسپری شیشه شور خاراند و گفت: اووو نکنه لباسات دزدیه
نگاهی بهش کردم و سرم را به علامت نه تکان دادم و گفتم: همین؟ چکارم داشتی که من را صدا کردی؟
پسرک گفت: می خواستم ببینم چکاره ای اینجا؟ چی می خوای؟ دیروزم جلوی فروشگاه بزرگ آن طرف خیابان دیدمت
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: از کجا مطمئنی که من بودم؟
پسرک گفت: الان چراغ قرمز میشه بزار برم دوباره برمیگردم و بهت میگم
و سریع از جا پرید و رفت سراغ ماشین ها او خیلی تند و تیز بود از کاپوت ماشین ها بالا میرفت تا شیشه هایشان را پاک کند و بعد از چند دقیقه که چراغ سبز شد دوباره برگشت و کنار من نشست نگاهش کردم و گفتم : خوب حالا اینهمه وقت ما رو گرفتی بگو اینهایی گفتی برای چی بود؟ که چی؟
پسرک سرش را پایین انداخت و همینطور که به بند کتانی کهنه اش ور میرفت گفت: تو دیروز جلوی فروشگاه بودی مگه نه؟ و همش با حسرت به دست مردم نگاه میکردی احساس کردم خیلی گرسنه ای چون فقط یه آدمی که هر روز گرسنگی کشیده باشه یک گرسنه رو تشخیص میده هرچند تو الانم خیلی گرسنه ای
نگاهی بهش کردم و گفتم: چطوری منو یادت مونده
پسرک گفت : لباس شیک و گرانی پوشیدی و اصلا شبیه گدا ها نیستی ولی مثل ما آواره خیابونایی
گفتم :آره درست میگی سه روز هم هست غذای گرم نخوردم
پسرک نگاهی به ساعت درب و داغونش کرد و گفت : بیا با من بریم فلافلی امروز ناهار مهمون من باش
گفتم : آخه تو که خودت پول نداری
پسرک گفت: اینقداریی دشت کردم که بشه باهاش دو تا فلافل خورد آخه من ماهی یکبار فلافل میخورم این بار قسمت شد با تو شریک باشم
و بعد از جا بلند شد نگاهی به من کرد و گفت : پاشو بریم پسر
من که خیلی گرسنه بودم تعارف پسرک را رد نکردم و با او به فلافلی سر چهاراه رفتیم تا صاحب مغازه پسرک را دید بهش گفت: به به حسن فرفره از همون همیشگی
پسرک گفت:اره مشتی فقط این دفعه دوتاش کن
مردی که در فلافی کار میکرد گفت: دو تا ؟ مطمئنی پسرک؟
حسن فرفره گفت: یکی شو برای دوستم می خوام
مرد فلافی نگاهی به من کرد و گفت: از زمین به آسمون میباره
پسرک گفت: قصه اش مفصله
و فروشنده نگاهی به ما کرد و بعد سرش را سمت آشپزخانه مغازه چرخاند و گفت:علی دوتا فلافل ویژه با نون اضافه فقط سریع تر باش که حسن فرفره منتظره
و بعد من و حسن فرفره به سمت کنار دیوار روبروی پیشخوان مغازه رفتیم و روی صندلی نشستیم. من به حسن فرفره گفتم : من آرشم سیزده سالمه از خونه فرار کردم حدود سه شب که کنار سرویس بهداشتی پارک با چند تا کارتون خواب می خوابم و صبح با سرو صدای مامورهای شهرداری بیدار میشم و تا به من برسند فرار میکنم
پسرک نگاهی به من کرد و گفت:اسمم حسن فرفره است ملتفتی که یازده سالمه و شش ساله که پای ثابت این فلافلی و این چهارراه هستم . مادرم وقتی پنج سالم بود توی تصادف مرد البته تصادف که چی بگم مادرم به زور پدرم صحنه زنی میکرد
گفتم: صحنه زنی دیگه چیه
پسرک گفت: بابا تو هم چقدر سوسولی، تصادف ساختگی دیگه ، که میشه همون صحنه زنی دو سال بعدم پدرم ازبس مواد مصرف کرده بود توی جوب کنار خیابون همونجای که سطل زباله هست مرد
نگاهی بهش کردم و گفتم : متاسفم
گفت: تاسف برای چی اوضاع من از خیلی از این بچه ها که سر چهاراه ها هستن بهتره تو از خودت بگو
گفتم : اسمم که گفتم آرش سر یه موضوع احمقانه با پدرم دعوا کردم و الان سه شب که بیرون از خونه هستم می دونم مامانم خیلی نگرانمه و بابام در به در دنبالم میگرده ولی می خواستم حالشونو بگیرم و بهشون ثابت کنم بزرگ شدم ولی الان پشیمون شدم روی برگشتن به خونه رو ندارم
حسن فرفره گفت: نگفتی سر چی با بابات دعوا کردی که همان موقع شاگرد مغازه با فلافل ها و دو تا نوشابه آمد و گفت: بیا داش حسن اینم فلافلتون آماده شده
حسن فرفره فلافل را از دست شاگرد مغازه گرفت و گفت: دمت گرم علی و یکی از ساندویچ ها را به من داد و گفت:بخور رفیق
من که خیلی گرسنه بودم بدون تعارف شروع به خوردن کردم حسن فرفره گفت : تعریف نمی کنی که سر چی پدرت با تو دعوا کرد؟
نگاهی بهش کردم و در نوشابه را باز کردم تا لقمه فلافلی که در گلویم گیر کرده بود را به زور نوشابه پایین بدهم و بعد گفتم: سر چیزهای الکی، بابام میگه اول درس و مدرسه مهمه و بعد کارهای دیگه اخه می دونی من به موزیک خیلی علاقه دارم چند روز قبل داشتم با صدای بلندی موزیک گوش میدادم و برای اولین بار بود که سیگار گرفته بودم و آن را روشن کردم و دستم گرفتم اصلا کشیدنشو بلد نبودم فقط داشتم ادای یک بازیگر رو در میاوردم که همان موقع پدرم وارد اتاقم شد با دیدن سیگار روشن که لای انگشتام بود عصبانی شد و گفت: از زندگی همینو فهمیدی فقط جنگولک بازی و بعد رفت سراغ گیتارم هر چی التماسش کردم فایده نداشت و زد گیتارمو شکست من هم که خیلی ناراحت بودم سریع لباس هامو برداشتم از خونه بیرون زدم بدون اینکه پولی بردارم فقط در محکم بستم و گفتم:من از این خونه میرم پدرم باعصبانیت گفت: چه بهتر رفتی در پشت سرت محکم ببند آن روز مادرم خانه نبود وگرنه نمیزاشت این اتفاق بیافته الان من موندم با یک دنیا پشیمانی حسن فرفره نگاهی کرد و گفت: چقدر با هم فرق داریم درست هر دومون مشکل داریم ولی من کجا و تو کجا پاشو پسر ساندویچ تو که خوردی برگرد خونه هر چقدر هم بهت سخت بگیرند به اندازه یک شب بیرون ماندن سخت نیست گفتم اره توی این دو و سه روزه خیلی فکر کردم من همیشه با پدر و مادرم سر چیزهای الکی لج میکنم الان واقعا دلم برای خونه و پدر و مادرم تنگ شده
حسن فرفره گفت:برو بچه خونتون من هم امروز حسابی از کارم افتادم تا شب اگه پول خوب خونه نبرم باید بیرون بخوابم چون صاحب کارم کتکم میزنه میدونی که ما جا خواب که نداریم باید آویزون یکی باشیم و براشون مثل چی کار کنیم و اگه یک خطای کنیم ازشون کتک می خوریم تا بوده همین بوده ولی مطمئن باش یک روز من هم زندگیمو تغییر میدم و نمیزارم همین طور نکبت بار پیش بره حالا پسر تو هم برو خونه مادرت خیلی نگرانت هست و بعد آگهی که عکس من در آن چاپ شده بود و از جیبش در آورده بهم داد و گفت: دیروز که جلو فروشگاه دیدمت می خواستم بیام جلو ولی گفتم حتما دلیلی داره که نمی خواد به خونشون برگرده ولی امروز با خودم گفتم مادرش گناه داره الان که می بینم خودتم دلت می خواد برگردی خونه خوشحالم
من رو به حسن فرفره کردم و گفتم : پدر و مادرم برای پیدا کردن من عکسم را آگهی کردن یعنی دلشون برای من تنگ شده حالا که من را شناختی خودت به پدرم زنگ بزن و پول مژدگانی که در این آگهی وعده داده را ازشون بگیر حسن گفت: نه داداش من خوش ندارم از این پولا بگیرم مهم اینه که با تو یک ساعتی هم سفره و هم کلام شدم فقط اینو بدون که زندگی برای تو سخت نیست خیلی ها هستند که حسرت زندگی الان تو رو میخورند برو پیش خانواده ات
از حسن تشکر کردم راهی خانه شدم دلم خیلی برای پدر و مادرم تنگ شده بود به خودم قول دادم که دیگه عجولانه تصمیم نگیرم و خودخواهانه رفتار نکنم