عنوان داستان: کافه مهتاب
نویسنده: ژرفین
دم دمای غروب بود بر خلاف همیشه کافه حسابی خلوت بود فقط یک مشتری آنطرف کافه، پشت میز کوچکی با تک صندلی نشسته بود و برای خودش کتاب می خواند و هر چند دقیقه یکبار صفحه ای را ورق می زد و با دستش روی صفحه می کشید و دوباره شروع به خواندن می کرد
مهتاب داشت روی میزها را دستمال میکشید
مهتاب همان خانم زیبایی که در کافه انتهای خیابان سپهسالار کار می کرد و من هر روز به بهانۀ دیدنش به کافه میرفتم ولی مهتاب ، بی تفاوت از حضور من در آنجا بکارش ادامه می داد
مثل همیشه روزنامه را برداشتم و میز روبروی پیشخوان کافه را برای نشستن انتخاب کردم
مهتاب با سینی چوبی که در آن یک برش کیک بود و یک فنجان قهوه به میز من نزدیک شد و با هر قدمش قلبم تند تر میزد فنجون را جلو من گذاشت و گفت
خبرهای امروز رو خوندی هر چند غروب شده و خبرها کهنه شده
با دیدنش زبانم بند می آمد طوری که انگار لال هستم او با من مثل مشتری های دیگر پای ثابت کافه ، رفتار می کرد کمی مهربان و خودمانی فنجان قهوه و بشقاب کیک را روی میز گذاشت و گفت: بفرمایید و رفت
نمی دانستم چطور درباره احساسی که به مهتاب دارم و ذهنیاتم باهاش صحبت کنم. بزرگ ترین مشکل من تفاوت سنی بینمون بود که مهتاب پانزده سالی از من بزرگتر بود و بخاطر همین موضوع جرأت مطرح کردنش را از من گرفته بود و با خودم فکر می کردم نکنه وقتی بدونه من چقدر دوستش دارم نزاره من پامو کافه بزارم
همین طور در فکر و خیالات خودم بودم که پسر جوان قدبلندی که شاید چند سالی با من اختلاف سن داشت وارد کافه شد که پالتو گران قیمتی به تن داشت مشخص بود از پولدار های شهر است هر وقت در کافه را بازمی کرد وطوری صدای آویز صدا دار که پشت در بودن به صدا در میاورد و عادت داشت در را تا انتها باز کند او همهٔ نگاه ها رو به سمت در می کشاند و نگاه من هم ناخوداگاه به آن سمت کشانده می شد. پسر که وارد کافه شد مهتاب با دیدنش دست و پای خود را گم کرده بود زودی از پشت دخل آمد بیرون و رفت سمت پسر و صندلی کنار پیشخوان را عقب کشید تا او بنشیند و مرد بی تفاوت نسبت به مهتاب رفتار می کرد یک فنجان اسپرسو سفارش داد و به گوشه ای از کافه خیره شد رفتار مهتاب با آن پسر جوان مرا کنجکاو کرده بود که بدانم آن پسر کیست که با دیدنش مهتاب اینقدر بی قرار شده حسی که من دوست داشتم او با دیدن من پیدا کند. بعد از اینکه فنجان اسپرسو را سر کشید و گذاشت روی میز، یک سیگار را ازجعبه فلزی گران قیمتش بیرون کشید و هنوز فندک را بیرون نیاورده بود که مهتاب با فندک روشن جلوش ظاهر شد مرد خیلی بی تفاوت به مهتاب سیگارش را روشن کرد و بعد از زدن چند تا پک آن را در جا سیگاری فشرد تا خاموش شود و پولی از جیبش در آورد گذاشت روی میز و رفت
برای من آمدن و رفتن پسر جوان مهم نبود ولی رفتار مهتاب با آن پسر جوان متفاوت بود وقتی مهتاب آمد کنار میز من تا فنجان و بشقاب را ببرد بهش گفتم میشه چند دقیقه با شما صحبت کنم
مهتاب جواب داد: مشتری میاد و میره من باید حواسم به کافه باشه
گفتم : می دونم ولی الان جز من و اون آقایی که کتاب می خونه کسی نیست خیلی کوتاه لطفا خواهش می کنم بعد از اصرار های من نشست و مهتاب جواب داد: سریع حرفت رو بگو من خیلی کار دارم
دستهام رو به هم فشردم و با کمی مکث گفتم اون آقا ، پسر جوانی که بیشتر اوقات به کافه شما می آید همان کسی که چند دقیقه پیش اومدن کی بود شما می شناسینش نگاهی به من کرد و پاشد گوشه کت کوتاهی که تنش بود با دستم گرفتم و گفتم لطفا
نشست روی صندلی روبروی من و گفت: پسر جان چی می خواهی بشنوی برای تو چه فرقی داره
گفتم : لطفا قول میدم بین خودمان باشه چندین بار رفتار شما رو باهاش دیدم خیلی نسبت به دیگرمشتریانت متفاوت هست
مهتاب جواب داد: اون آقا پسر که دیدی پسر من است البته پسری که نمی دونه من مادرش هستم باورم نمیشد پسر مهتاب باشه او شاید یه پنج شش سالی از من کوچکتر بود گفتم مگه ازدواج کردید گفت: در پانزده سالگی عاشق شدم و با پدر پدرام ازدواج کردم همین آقای جوانی که دیدی من شانزده ساله بودم که مادر شدم و همسرم که دور از چشم خانواده اش با من ازدواج کرده بود من را طلاق داد و پسرم را ازمن گرفت و به این شهر آمد من هم بعداز بیست سال برای دیدنش به این شهر آمدم و با ارثی که از پدرم به من رسید این کافه را خریدم کافه ای که گهگاه پاتوق پسرم است او خیلی تنها به نظر می آید ولی جرأت ندارم بهش بگم من مادرت هستم همین طور که این حرفها را میزد اشکهایش را با گوشه شالش پاک کرد و پا شد رو به من کرد و گفت: کسی اینو نمی دونه نمی دونم چرا به تو گفتم ولی حس بدی ندارم
از آن شب به بعد بیشتر به کافه میرفتم ومهتاب با من صمیمی تر شده بود حرف هایش را به من می گفت و من نیز هم عاشقانه گوش می دادم رفاقت بین من و او قوی تر شد تا اینکه جرأت پیدا کردم از او خواستگاری کردم او با نگاهی همراه با غم و لبخندی تلخ گفت :حرف تو نشنیده میگیرم
گفتم چرا مگه حرف بدی زدم من عاشق تو هستم خنده تلخی کرد و گفت: چی؟ عاشق؟ این حرف وقتی پانزده سالم بود از مردی که پانزده سال از من بزرگتر بود شنیدم و الان همان حرف از مردی که پانزده سال کوچکتر است میشنوم دنیای عجیبی شد ونگاه شو از من برداشت و ادامه داد: نمی خوام همان اشتباه رو طور دیگری تکرار کنم تو هم مثل پسرم باش من تا زمانی که پدرش زنده باشد جرأت بیانش را ندارم می دانم اون مرد سرشناسی هست و نفوذ بالایی دارد خیلی راحت از شر من خلاص می شه من فقط به دیدن پسرم راضی هستم تو هم پسر جان برو فکر آینده خودت باش و از آنجا رفت و شروع کرد میز ها را دستمال کشیدن همان میزهای که چندین بار تمیز کرده بود از حالش مشخص بود او فقط می خواد مشغول باشد همین
بعد از آنروز دیگر به کافه مهتاب نرفتم نمی توانستم عاشق زنی باشم که مرا به چشم پسرش می بیند و سالها از آن ماجرا می گذرد و الان کافه مهتاب در دست پسرش پدارم است پسری که نمی داند چرا این کافه را مهتاب قبل مرگش به او بخشید او هرگز اسم کافه را تغییر نداد کافه مهتاب باقی ماند اما بدون مهتاب