عنوان داستان: عکس
نویسنده: ژرفین
بعد از گذشت چند ماه از فوت آقاجون پدر تصمیم گرفت تا خانهٔ آقاجون را بفروشه همیشه برای من سوال بود چرا پدر اون خونه رو دوست نداره من عاشق اون خونه بودم حیاط بزرگ با درختان سر به فلک کشیده و پیچک هایی که دیوار باغ را پوشانده اند و حتی یک آجر هم پیدا نیست شبیه فیلم باغ رویایی بود
روزی که پدر به خانه آقا جون رفت تا وسیله ها رو جمع کنه ازش خواستم من را با خودش ببره خیلی اصرار کردم تا راضی شد منم همراهش برم. پدرم طی این سالها که آقاجون زنده بود به تعداد انگشتان دست هم به دیدنش نرفت و هر بار کمتراز یک ساعت می ماند و وقتی که میرفت آقاجون با اون هیبت مردانه اش بغض می کرد و چشماش پر از اشک می شد و من علت را جویا می شدم آقاجون می گفت
از پدرت بپرس
و پدر هیچ وقت جوابی بهم نمی داد. رسیدیم خونه آقاجون پدر به من گفت : فرهاد جان برو داخل ساختمان و هر چیزی که دوست داری وخوشت اومد بردار برای خودت و مابقی وسایل را میدم به حسن آقا سمسار سرخیابون. من هم گفتم چشم
رفتم داخل خونه قدیمی، واقعا همه وسیله های آقاجون آنتیک و شیک بود ولی حس پدرم را اصلا درک نمی کردم که چرا حاضر نشده حتی یه نگاه به اونا بندازه
اول از همه رفتم سراغ گرامافون پدر بزرگ که موقع حیاتش هیچوقت حق دست زدن بهشون را نداشتم و بعد کتاب های با ارزش داخل کتابخونه رو توی کارتون گذاشتم به ساعت که نگاه کردم یک ساعتی می گذشت یهو یاد پدرم افتادم یعنی چکار میکنه وسایل رو یه گوشه گذاشتم رفتم توی حیاط هر چی چشم انداختم پدر را ندیدم چشمم به انباری ته باغ افتاد که درش باز بود جایی که یکبارم داخلش را ندیده بودم ولی مطمئن بودم پدر درشو باز کرده چون کلید اونجا حتی دست آقا جونم هم نبود خودم را رسوندم به انباری که چراغش روشن بود و رفتم داخل دیدم پدرم نشسته جلوی یک صندوقچه قدیمی و یک آلبوم عکس هم توی دستاش بود و یه پیراهن گلدار زنانه، طوری روی شانه پدر بود که انگار از پشت بغلش کرده نزدیک که شدم دیدم پدرم به عکس های آلبوم خیره شده بود اولین بار بود که در این حال میدیدمش به عکس توی دستش نگاه کردم زنی زیبا که با پسرک کوچکش عکس گرفته بود. دقیقاً عکس همین باغ بود و همین خونهٔ آقاجون دستم را گذاشتم روی دست پدرم که یهویی به خودش اومد و گفت
از کی اینجایی؟
همینجور که بهش نگاه میکردم گفتم بابا این پسرک شمایی؟ واین خانم حتما مادرجون؟ نگاهی به من انداخت و گفت
اره فرهاد جان قشنگه نه؟
گفتم: خیلی همین یه عکس را از مادر بزرگ داریم؟
گفت: اره پسرم وبقیه آلبوم پر بود از عکس های کودکی پدر با آقاجون و عمه خانم وهیچ عکسی از مادرجون نبود رو به پدر کردم و گفتم
نگاه کن آقاجون چقدر خوشتیپ و قشنگ افتاده توی این عکس پدر نگاهی کرد و گفت
پسرم انسان ها از دور مهربانترند، خوش اخلاقترند، صبورترند، بزرگترند، باگذشت ترند، اصلا زیباترند، درست مثل عکسهاشون وقتی از نزدیک ببینی شون باهاشون زندگی کنی ممکن به کل نظرت دربارشون عوض بشه
بعضی ها هم هستند که همانطوری که فقط یک نیمرخشان توی عکسها خوب میافتد، تنها یک بُعد از شخصیت شون خوبه پسرم خلاصه بگم، باید با آدما زندگی کرد تا بفهمی کی خوبه کی بد آیا مثل عکسش مهربون هستند یا فقط یه ژست برای عکاس پسرم هم آقاجون زیبا و مهربان توی عکس هم مادرجون ولی برای من تفاوت عشق و مهری که بهشون دارم از زمین تا آسمان تو فقط هفده ساله آقا جون میشناسی و زمانی بهش رسیدی که پشیمان شده بود و می خواست آدم خوب ومهربانی باشد ولی نمی دونست که برای من فرقی نداره چه خوب که سالهای دوری که من ومادرم با خشم و بغض زندگی کردیم و ندیده ای و خوشحالم زمانی رو با آقاجون زندگی کردی که روی خوبش بود ولی من غم از دست دادن مادرم در سن کودکی مانع دوست داشتن پدرم میشود مادرم یک هفته تب داشت ولی راضی نشد طبیب اون را ببینه چون مادرم زیبا بود و می گفت: زیبایی تو دردسر دارد وهیچ کسی نباید چهرهٔ تو را ببیند خودخواهی و حس مالکیتش باعث مرگ مادرم شد از همان زمان تصمیم گرفتم هیچ وقت نگاهش نکنم
و بعد از ازدواج و مستقل شدنم کمترین رابطه را با او داشته باشم و آن رابطه اندک را هم مدیون مادرت بودم. چون او خشم و کینه را از من دور کرد و هر روز از عشق به خانواده می گفت
فرهاد جان تو مثل قبل آقاجونتو دوست داشته باش و برای آرامش روحش دعا کن چون زمانی که پدر بزرگ تو بود مرد خوب و بخشنده ای شده بود ومن تا ابد تکلیفم با پدرم روشنه و چهره ای که من در عکس ها از او می بینم با چهر ه ای که تو می بینی متفاوت است از این خانه تنها همین آلبوم عکس مادرم و لباس های گلدارمادرم برایم با ارزش است و همهٔ این خانه را به تو می بخشم چون میدانم تو چقدر عاشق اینجا هستی قصد فروشش را داشتم ولی الان به تو میسپارمش میدونم روح زندگی را در آن زنده خواهی کرد و با فرزندانت عکس های زیبایی خواهی گرفت عکس های خانوادگی و زیبا همراه با عشق پسرم بدان زندگی هیچ کسی در تملک تو نیست حتی فرزندانی که ازخون و پوست تو هستند عزیزم خوشبختی چیز عجیبی نیست همین لحظه می تونه باشه که بین گذشته من و حال تو در گذره