ژرفین
ژرفین
گذشته در گذشته حسی در من شکسته
اینجا غروب رویا در تشت خون نشسته
چشمم بهار را دید اما همیشه برفیست
دل گوشه ای خزیده مانند دود خالیست
لب ها ز درد خشکید جانم به لب رسیده
این جان به لب رسیده گویی زجان بریده
خشمی درون قلبم هر روز شعله ور شد
خورشید در زمستان گویی که بارورشد
فریاد من چو طوفان بر کوه غم بتازد
این انعکاس سوزان آوای جان بسازد
بر چهره برف بارید پنهان شد آن بهاران
در ریشه ها روان شد دردی به جای باران
هر گاه که نوش دارو بعداز مرگی دوا شد
گویا که سرزنش هم بر جان من روا شد
با دست های پوچی گل کاشتی چه حاصل
بر عشق کهنه نالی ماندی در این فواصل
چون کودکان هراسان از خشم روزگاران
چون بذر جان نشاندن از بخت بد گریزان
ژرفین به خود نظر کن از گفته ها حذر کن
چون شاعران سخن کن از دردها گذر کن
ژرفین
آنگه که چشم آسمان با نفرتی درگیر شد
گویا تمام سرزمین با یک مرض واگیر شد
باهر صدای غرشی چنگی به صورت میزند
با دست های اتهام بر چشم و بر سر میزند
اینجا گلستان و فقط باران سیلابش کم است
پشت تمام غصه ها یک قصه گو گویاکم است
وقتی که باران سیاه بر دشت باریدن گرفت
سیلاب طغیانگر شد و این خاک لغزیدن گرفت
از پشت این کوه بلند باران خشمی می زند
با قطره های تند آن یک رنج بیرون می زند
این درد و رنج خاک رامکتوب یک دیوان کنید
از چشم نامحرم به دور در گوشهٔ پنهان کنید
آن ها که تعریفش کنند شاید تحریفش کنند
هر بار این ظلم را خود کرده تعبیرش کنند
در چرخش تاریخ ما این ننگ برپیشانی بود
با این طلسم نابکار این ننگ طولانی بود
هر گاه طلوع زندگی با ساز ها هم راز شد
در سور و سات شاعران مانند یک آواز شد
وقتی نگاه عاشقان کشور گشایی میکند
در هر سحر مرغ طرب نغمه سرایی میکند
زخم نمک خورده به این سوختنش می ارزد
خود ناجی خود باش به این نکوهشش می ارزد
شعر ژرفین خلاصه در این نصیحه بگذرد
خوش باش و ساز بزن که این نیز بگذرد
ژرفین
پدر
تا که عمری مانده از دورانِ تو
گوش کن این نکته و کژ ره نرو
هیچکس بهتر نباشد از پدر
پندِ او برتر بود از سیم و زر
اذیت و آزار او باشد خطا
دور میگردی تو از مهرو وفا
لحظه ها هستند چون شب درگذر
پند گیران از پدر، جویند ظفر
عمر را باید غنیمت داشت نیز
گر که بگذشت هیچگه نآید عزیز
قدر دانان از پدر، یابند شرف
آبروی و نامِ فرزندِ خلف
خصلتِ خوبان محبت کردنست
مهربانی را بجای آوردنست
ژرفین
ژرفین
ژرفین
ژرفین
مادر
معرفت را جستجو کن در نظر
از حسودان باش هر دم بر حذر
گر که نکته گویدت مادر به راز
گوش کن تا بلکه گردی بی نیاز
مادران غمخوار و نیکند ای جوان
همچو او بهتر نیابی در جهان
از چراغ درگهش دل برمدار
تا به پیری تو نباشی شرمسار
آنچه خواهی تو بدنیا هرچه هست
با محبت کردنت یابی بدست
همدل و همدرد باش همراه او
با صفا و صدق و کردار نکو
هر که خواهد عاقبت یابد نجات
خدمت مادر کند اندر حیات
ژرفین
ژرفین
ژرفین
در دل تاریک شب پشت شیشهٔ اضطراب
به تاریکی شب خیره تا گم شدم در سراب
در سکوت سیاه شب در پی ستاره میگردم
زیر ابر های بارور در پی خورشید میگردم
از این همه ظلمت زمین به طلوع شک دارد
شب اینجا به سایهٔ خود بر سرش شک دارد
به کجا پناه برد این دل در سکوت و تنهایی
گویی که بدل شده شب به انتظار طولانی
می گریزم از خودم و فرو میروم در خودم
ورق میزنم گذشته وحال وآینده را در خودم
می شنوم صدای جیرجیرک را از باغچهٔ دلم
پر شده ذهن از فریادهای پر از نالهٔ وجدانیم
زل زدن به منظره تاریک پشت شیشه تردید
سرزنش پی سرزنش برای من است بی تردید
گریز از شب فقط چاره ای طلوع خورشید بود
در رگ من خون داغ است که عشق را نویدبود
تکرار ای کاش فقط مرگ لحظه های من است
جویدن افکار گذشته خوره در جان من است
ژرفین سخن از ظلمت نگو جان به دل بسپار
شب قسم خورده سحرنزدیک است چه بسیار
ژرفین
رویایی مبهم در دل روزهای گذرا
در چشم خورشید انتظار از پی تماشا
از کوچه ها سکوت و تنهایی
از ماورای خطوط عشقی زمینی
گویی که قلب در سینهٔ تنگم جا مانده
در اتاق تاریک احساسم وا مانده
ناجی نیست جز دست های ترک خورده
ناجی نیست جز پاهای ناتوان فرسوده
ساعتی از لحظه ها بر گردنم آویخته
کولباری از غم ها بر شانه های خسته
دردی درچشمانم دو دو کنان
تارهای سفید موهایم دوان دوان
میتازند بر چهرهٔ غم زده و ناتوان
اشک می بارد بر گل بوته های دامن
چشمانم نمیشناسد درد را در من
شاید نمی خواد ببیند غم را در من
در هجوم وثانیه ها نوشتن دوا شد
با تو گفتن از این همه رنج روا شد
ای نگاهت نور زندگی در جان من
ای امید زیستن در چشمان من
روزهای زندگی گذرد در یک اتاق
عمر من تندی گذشت در یک فراق
چو ستاره در حصار خورشیدم
چو قله کوه در انحصار ابریم
نوشتن خلاصه می شود در گوهرم
من خلاصه می شوم در جوهرم
گوش کن دنیا می نویسم تا ابد
گرچه درد است در کالبدم تا ابد
رویایم خارج از اتاق خواهد رویید
در بهاران با شکوفه یراق خواهد رویید
آرام آرام قدم بر می دارم
آهسته آهسته سخن می گویم
روزی فریاد زنم خویش را
با قلم ژرفین شعر پویش را
می سرایم می نویسم از امید
زندگی میکنم جنسیت را بی درد
شعر زن بودن, شعور مردانهٔ عشق را
بی پرده در کتاب شعر نغمه در نور را
پنجرهٔ اتاقم رو به ساحل گشوده شود
تک تک شعر هایم متصل سروده شود
ژرفین
روزنه
سالهاست که در خودمان تنیده ایم
ندانسته روزنه های امید را بسته ایم
نفس در سینه ها چه محبوس است
بیکاری ذهن ها چه محسوس است
زنجیر ترس به پای آرزو ها بستیم
دل خوش به خیال بال و پرها بستیم
بی دلیل نیست افکارها کشنده است
عادت به دار و ندارها فریبنده است
تکرار در تکرار بود تفکر خودسرانه
روح در تن در جدالی خود خواهانه
چهره ها بدلی که از ذهن جدا گشته
زیبای اینجاچندیست به تهی پیوسته
ازعمق جان صدای درد به گوش می رسد
گر چه هیچ کسی به داد مان نمی رسد
دانش لخت عور رها کشته است اینجا
جهالت در لباس فریب زیبا ست واویلا
اندک شمارند که تفکرشان داناییست
افکار سمی برای انقراض شان کافیست
مدام تقلید قدم میزند در ذهن ها
سم می پاشد به همت تمام آدمی ها
جهان در یک قدمی دره های انزواست
مست آرمیده در آغوش پوچی هاست
آدمی چندیست به چه می اندیشد
اصلا مگرچیزی مانده که بی اندیشد
یا غرق دیدن نمایشهای تکراریست
یا حیران این همه بی اختیاریست
بشر نویسنده تقدیر زشت و شوم باشد
گرچه از نگارش اثرخود مغموم باشد
ذهنش دلیلی برای کنکاش نمی بیند
دلش دلیلی برای عشقش نمی جوید
زشتی دنیا در سروده ها مشهود است
دنیایی که به نداشته ها محدود است
از چه سخن بگویم که افسانه نباشد
از چه سرایم که پر از گلایه نباشد
چه راحت تمدن جهان هزاران ساله
مدفون شد به دست بشر پر از ناله
چه آسان جهان ما تمدن را سر برید
پیش پای نوادگان مغول عصر جدید
در انعکاس تلاشمان به آینه پیوستن
گر چه دشوارمان بود برای خواستن
دانش بشر در مرداب جهلش فرو رفته
دست پا زدن در این مرادب بی مفهومه
لغات تحریف شددر صفحات تاریخ ما
هر چند ندانستند علت تحریفش را
دگر هیچ نمانده برای سرودن از هستی
ژرفین قلم میزند برای درک هنردوستی
ژرفین
شب چله
در طلوعِ هر شبِ آذر به دِی
مهر افزون میشود در جان و پی
باز خورشیدِ درخشان بردَمد
روزها گردد بلند و سودمند
در شبِ چله همه شادی کنیم
تا سحر امیدِ بهروزی کنیم
با انار و کشمش و حافظ به بَزم
هوشیار و مُستعد با عَزمِ جَزم
رمز و رازِ زندگی پیدا کنیم
یادِ خوبان در شبِ یلدا کنیم
ژرفین
بی تفاوت باش
ای که دل از عشق او بیدار شد
جان وتن در حسرتش بیمار شد
بعد عمری عاشقی من دیدمش
دست در دست یارش دیدمش
بی تفاوت از کنار من گذشت
همچو باد سرد پاییزی گذشت
آتشی در دل برافروخت بی وفا
طعنه ای با خنده زد آن بی وفا
در درونم خشم جولان می دهد
در نگاهم عشق او جان می دهد
من حقیقت را در او گم کرده ام
عشق را در چشم او گم کرده ام
ماتم هجران مرا دیوانه کرد
در خیال خود مرا ویرانه کرد
جسم از پی دیدار او آواره شد
روح من از دوریش درمانده شد
از جنون عاشقی جا مانده است
ازمرام و معرفت جا مانده است
او چرا بر چهره اش شرمی نبود
در نگاهش حسرت و دردی نبود
میل نفرت در دل من زنده است
غربت سنگین مرا بلعیده است
از ملامت دور شو ژرفین خموش
بی تفاوت باش جان دل خموش
ژرفین
حسرت دیدار
به قلبم چنگ زد آن صدای دل فریبت
دلم نجوای دلتنگی کند با آن نگاهت
تنم از سردی این رابطه تب دارگشته
تمام عمر غرق حسرت دیدار گشته
وطن بی تو همان غربت سرا باشد
به تلخی دوریت کلام تو عسل باشد
در خیال خود صدایت میکنم هر لحظه
جان دل دستی بکش بر خیال رابطه
دانم که دورترین نقطه امکان جهانی
نزدیک شو به دل ای غریبه آشنایی
ژرفین زاین غربت هرچه بگویدجانا
درک نشودهرگز مگر دلسوختگان را
ژرفین
نوروز
بهاران آمد و ساله دگر شد
زمین و آسمان مستانه تر شد
بیشه زاران گشت الوان و معطر
کوهساران در میانش لاله گستر
شاخه های خشکه خوابیده دوباره
به روئیدن گرائیدن دوباره
شکوفه های خوش بوی بهاری
به دنیا آمدند با بی قراری
صدای جنبشِ رودِ خروشان
طنین افکند با گرما و باران
چلچله و سار و بلبل در چمنزار
به نغمه آمدند از شوق سرشار
بهاران آمده؛ ای یارِ جانی
بخوان و خنده کن تا میتوانی
ژرفین
نوستالژی
دلم تنگه در این شبهای هجران
برای دشتها و بوی باران
برای اصفهان و چل ستونش
برای بهبهان و نرگسانش
دلم تنگه برای کودکی ها
صدای تیله و دلنازکی ها
برای شادی و فریاد و لی لی
فرار و بازی و رخداده مشکل
دلم تنگه برای لمس مادر
چراغ خانه و نجوای خواهر
برای پینه های دستِ بابا
کلاس و خنده و درس الفبا
دلم تنگه برای آش و کرسی
برای سنجد و عناب و قیسی
سماورهای جوش و آبه سینی
صداقتها و رفتارِ صمیمی
دلم تنگه برای هرچه بودیم
هرآنچه بود ما خرسند بودیم
ژرفین
کودکان کار
ستاره قبلِ نور و روشنایی
به دستش فالی و گلهای رنگی
رَوَد پای پیاده تا سه راهی
برای کسبِ پولِ زندگانی
کمی قبلِ بهار این کودکِ زار
بشد نان آورِ خانه زِ اجبار
پدر را کارِ سختش کرد بیمار
برفت از کلبه با مرگی اسفبار
از آن پس بچۀ نازِ گُل اندام
فروشنده شد و از درس ناکام
به روزی بر سر یک چارراهی
به پایش کفش سوراخه سیاهی
به دنبال صدی بود اسکناسی
صدایش کرد از چپ ناشناسی
سرش چون گشت روی صاحب صوت
بزد ماشینی از پشت و بشد فوت
شبیه این ستاره در خیابان
بدیدم من هزاران جسم بی جان
که هر روز و شبی در قتلگاهند
همه نالان و گریان بی پناهند
ژرفین