عنوان داستان: پدر

نویسنده ژرفین

هیچ کسی به اندازه پدرش اعتقاد نداشت که او انسان بی ارزشی است .گاهی اوقات با خودش فکر می کرد نکند پدر واقعی او نیست .خیلی راحت به اوفحش می دهد از آن مدل فحش های که مادر بنده خدایش را هم بی نصیب نمیگذاشت .او مردی تند خو و لجبازی بود و تا به فرهاد و یا هر مخاطب دیگری ثابت نمیکرد حق با اوست دست بردار نبود. تعصبات ذهنیش محدود شده بود به چند دهه قبل که هیچ وقت سعی در آبدیت کردنش نداشت همیشهٔ خدا طلب کار بود مخصوصا از روزی که مادر فرهاد فوت کرده بود او نیز بدتر شده بود و آن بنده خدا را باعث و بانی بدبختی هایش می دانست که یکی از آن بدبختی ها پسرش فرهاد نگون بخت بود. زمانی که پدرش میخوابید فرهاد به چهره اش نگاه می کرد باورش نمی شد این همان آدم خشن و بد اخلاقی است که او رابا فحش هایش تیر باران می کند .پدرش هیچ وقت نخواست قبول کند که اشتباه دارد و همیشه یکی رو مقصر صددرصد می دانست .فرهاد شب ها را باید سر ساعت ده می خوابید انگار پادگان نظامیست .اگر صدایی از پسرک در می آمد پدرش تا چند روز او عامل بد خوابی و خستگی خودش می دانست و از سر خشم کتکش میزد .برای همین همیشه دور ترین نقطه خانه از پدرش را برای خوابیدن انتخاب میکرد. تابستان ها در ایوان کوچک جلو در ورودی می خوابید و زمستان ها در اتاق ته سالن وای به روزی که روز بهانه گیری پدرش بود از ساعت پنج صبح شروع به سرو صدا ی می کرد قاشق و بشقاب ها را بهم میزد پنجره آشپزخانه رو به ایوان باز می شود وصدایش دیوانه کننده بود پسرک را کلافه میکرد.یا به بهانه های مختلف از جای که او خوابیدم بودم رد میشود و پایش را روی متکایش فشار می داد و گه گاهی موهایش زیر پایش می کشیدو درد وجود فرهاد را میگرفت ولی نمیدانست چرا اعتراض نمی کند شاید پدرش درست می گفت: که او یک کند ذهن است و گرنه در برابر ظلمی که به او می شد نباید سکوت می کرد. پسرک کسی رانداشت و تنها پدرش باقی مانده بود و او نیز پسرش را هیچکس می خواند و همیشه به او سرکوفت اینکه مادر گور به گورش مرد و پسرک عقب افتاده را برای عذاب دادن او به دنیا آورده ,وبااین قبیل حرف ها روح پسرش را آزار میداد هر روز تکرار میکرد ممکن بود ساعتش تغییر کند ولی در طول روز حتما یک بار این جمله را میگفت وقلب پسرک به درد می آورد. پسرک بیچاره خوب یادش مانده بود وقتی مدرسه بچه های معمولی او را قبول نکردند مادرش جرات نداشت به پدرش بگوید و وقتی پدرش متوجه این موضوع شد اجازه نداد به مدرسه بچه های استثنایی برود و به مادرش می گفت :آدمای باهوش باید درس بخوانند حال این کند ذهن سواد هم نداشته باشد به جای بر نمی خوره ومادر گوش فرهاد را میگرفت که حرف های پدرش را نشنود ولی او خوب میدانستم چه می گوید با ادبیات پدرش آشنا بود تنها امید او در خانه مادرش بود او به پسرش سواد خواندن و نوشتن یاد داد و وقتی فهمید استعداد نقاشی دارم زمینه اش را برایش فرا هم کرد. که دور از چشم پدر نقاشی کند و مادر عاشقانه تشویقش می کرد واو شاد و دل خوش بود ولی خوشی هایش کوتاه بود .یک شبی که فرهاد خیلی مریض بودم هر چه مادرش به پدرش التماس کرد که او را به دکتر ببرد گوش نکرد و دست آخر خودش مجبور شد برود واز داروخانه دارو تب بر بگیرد در راه باز گشت با ماشینی تصادف کرد و دردم فوت می کند و هیچ وقت راننده خاطی پیدا نشد و پسرک را در سیزده سالگی تنها گذاشت .از آن زمان پنج سالی گذشت سال های که برایش با رنج بسیارهمراه بود وهیچ وقت پدرش قبول نکرد که او در قبال پسرش مسئول است. فقط تنها جملهٔ تکراری که مدام توی این سال ها در گوش پسرش می گفت ; این بود که این عقب افتاده چی بود که خدابه من داد گوش فرهاد ازاین حرف هاپر بود او عصر ها که پدرش می خوابید میرفتم زیر زمین و شروع می کردم به نقاشی کشیدن و از ترس اینکه نبیند و نقاشی هایم را پاره نکند پنهان شان میکردم. یک روز پدرش همراه خودش مردی را به خانه آورد با قدی بلندو موهای جو گندمی کسی که تا به حال فرهاد ندیده بود مرد عاشق اجناس قدیمی و هنر مند بود اینگونه که پدرش معرفیش کرد پدر با آن آقا به زیر زمین رفت فرهادخیلی ترسیده بود ته دلش خالی شد اگه نقاشی های او بیند کتکش میزند و آنها را پاره میکند . یک ساعتی پدر ش با مرد جوان در زیر زمین بودند او سعی داشتم صدایشان را بشنود ولی فایده نداشت آهسته حرف میزدند.آنها با چند وسیله قدیمی و نقاشی های فرهاد از زیر زمین بیرون آمدند .مرد جوان عاشق نقاشی های شده بود پول خوبی در قبالش داد از آن روز پدر فرهادمجبورش میکرد نقاشی بکشد ولی دیگر دست فرهاد به قلم نمی رفت نه بامحبت و نه با کتک خوردن .یاد حرف مادرش افتاد که می گفت ; هنر دل عاشق می خواد و دل عاشق زور را نمی پذیرد. در حال حاضر سالهاست از فوت پدرش میگذرد و فرهاد نیز نقاش مطرحی شده است . ولی همیشه با خودش می گوید کاش زمانه هیچ وقت امثال پدرش را به خود نبیند