عنوان داستان: دلوان
نویسنده: ژرفین
فصل دوم - قسمت سوم
صدای آرامش دهنده
یک هفته به پایان مرداد ماه باقی مانده است وهوا همچنان گرم وسوزان بود.من داخل پشه بند روی نیمکت چوبی کناردیوار خوابیده بودم که با صدای پدرم بیدار شدم او روی پله ها نشسته بود بلند بلند با مادر که داخل خانه بود صحبت می کرد و می گفت: سارا خانم امسال تابستان خیلی کم به( چشمه اعلاء) رفتیم . من به داداشم زنگ میزنم اگر قرار شد این هفته بیایند بهتراست که به چشمه اعلاء برویم وشب را هم بمانیم. هوای چشمه خنک وخوب است. من می دانم داداشم خیلی آنجا را دوست داره خدا رحمت کنه پدرمویادمه بچه که بودیم پنج شنبه های آخر هر ماه ما را به چشمه اعلاء می برد و شب را هما نجا می خوابیدیم وجمعه بر میگَشتیم پدرم همیشه کبابی های درجه یکی درست می کرد. عزیزم اگه زحمتی برات نیست وسایل ها راآماده کن هر چیزی را هم نداری بگو من بخرم مادرم گفت: نه عزیزم چه زحمتی هم فال و هم تماشا یه دوری هم میزنیم خیلی وقت بیرون نرفتیم و پدر گفت:به یاد پدرم این پنج شنبه آخر مرداد ماه را به چشمه اعلاء برویم و یاد و خاطره او را زنده کنیم .من فقط به حرفای پدر و مادرم گوش میکردم و خوشحال از اینکه مادرقبول کرد البته مادرم عادت نداشت پدرم کاری ازش بخواهد و او انجام ندهد. مامان سرش ازپنجره بیرون آورد گفت: سعید آقا این چه اخلاقی شما دارید وقتی آماده رفتن به بیرون هستید تازه حرفا تون یاد میاد پدر خندید و گفت:این عادت بچگی رو سرم مونده مادرهم گفت: عزیزم هر چی تو بگی همان میشه خیالت راحت باشه برای من کاری نداره وسیله آماده کردن ولی اینقدر بلند حرف میزنی که هفت تا همسایه این ور وهفت تا همسایه اون طرف فهمیدن ما آخر هفته را می خواهیم برویم بیرون آن هم چشمه اعلاء بعد هردوتایشان زدند زیر خنده ومادرم رفت داخل خانه وپدرهم که روی پله ها نشسته بود سرش را تکان می داد وخنده مرموزی روی لب هایش بود وچیزی با خودش زمزمه می کرد که یهویی صداش وبلند کرد گفت: امان از دست تو زن من دارم میرم .یک ساعت دیگه آفتاب شدید میشه و به نیمکت زیر دیوار میرسه و دلوان دوباره سر درد میشه صداش کن بره داخل بخوابه من تا این را شنیدم چشماهایم را بستم و سررا بردم زیر ملحفه سفید که مثلا من خوابیدم یواشکی از زیر ملحفه با گوشه چشمی پدرم را نگاه میکردم وقتی داشت میرفت یه دستی به تنهٔ درخت خرما لوکشید وبا خودش گفت: به به امسال چه باری دارد وکف دست خود را به روی لاله عباسی های کنار درحیاط کشید ورفت من هم تا دیدم پدر رفت ملحفه رو کنار زدم بلند شم وپشه بند را جمع کردم ومتکا,ملحفه ام را زدم زیر بغلم ورفتم داخل خانه مامان ومادر بزرگ داشتند صبحانه می خوردند. سلام کردم دوتایی نگاه معنی داری به من کردند و بعد مامان رو به مادر بزرگ گفت:دلوان الکی این ساعت بیدار نشده صد درصد حرفای من و پدرش را شنیده الان هم کنجکاو ببین ما میریم یا نه من هم با شنیدن این حرف مامان متکایم را گذاشتم روی دسته مبل وهمان آنجا دارز کشیدم و ملحفه را روی سرم کشیدم .با این حرکت خواستم نشان بدهم اصلا برام مهم نیست. ولی از ذوق رفتن به چشم اعلاء انگاردر دلم قند آب میکردند هر وقت که به چشمه اعلاء میرفتیم به من بیشتر از بقیه خوش می گذشت مخصوصا اگر خانواده عموهم با ما بودند. امسال کلا خودمان دوبار رفتیم وآخر شب هم برگشتیم. من مطمئن هستم اگر عمو بیاد میگه شب را آنجا بخوابیم در همین فکرهای بودم که مامان با صدای کش دارگفت: اصلا برات جذاب نیست که اینجور مادر بزرگ گفت :خدا از دلش خبر داره الان داره زیر ملحفه سفید برنامه ریزی می کنه که وقتی رفتیم چشمه اعلاء چه کارهای بکنه که به خودش وساناز خوش بگذره من فقط گوش میکردم جوابی ندادم مادر بزرگ کاملا درست می گفت: من دختر رویا پردازی بودم تا پنج شنبه شب برسد صد مدل فکر به ذهنم می رسد وچند نوع بازی مختلف به خودم پیشنهاد میدهم وهی فکر می کنم چه کاری کنم که اول به خودم بعد به دیگران خوش بگذرد. مامان گفت: من باید مادر بزرگ را به فیزیوتراپی ببرم لطفا بعد از اینکه صبحانه خوردی سفره را جمع کن وکمی به سر وضع خانه برس امروز ناهارم با تو این را که گفت: سرم از زیر ملحفه بیرون آوردم گفتم خوب من دیگه باید چکار کنم اصلا رو دروایستی نداشته باشی مادر بزرگ رو به مامان کرد وگفت: عروس قشنگم دلوان راحت بزار یه ماه دیگه باید بره دانشگاه بزار استراحت کنه وقتی که ازدکتر برگشتیم ناهار میگیریم یهویی دلم برای مادر بزرگ سوخت گفتم: عزیز جون شوخی می کنم خودم بهترین ناهاررا آماده می کنم شما با خیال راحت به دکتر بروید . همان موقع چشمم به چشم مامان افتاد که در نگاهش هشدار بود هر وقت من را اینطوری نگاه میکرد یعنی مراقب باشی چی میگی که نکنه یک وقت مادر بزرگ به خودش بگیرد وبعد هم به مادر بزرگ گفت: عزیز جون الان لباس های شما را میارم تا بپوشید.نگران نباشید دلوان شوخی می کنه دلش برای آشپزی کردن هم خیلی تنگ شده مگه نه دلوان من نگاهی به مادرم کردم و گفتم: اره دلم تنگ شده وبعدمادرم پا شد رفت اتاق مادر بزرگ تا لباس های او را بیاورد و من هم سرم را بردم زیر ملحفه مامان ومادر بزرگ که آماده رفتن شده بودند ازروی مبل بلند شدم تا جلوایوان رفتم وقتی آن ها رفتند مثل اینکه قلمروم پادشاهیم را پس گرفت باشم خوشحال بودم آخه من همیشه عادت داشتم قبل از شروع هر کاری اول از همه موزیک های مورد علاقه ام را پخش کنم ودر مرحله دوم با صدای بلند خواننده اثر را همراهی کنم وبعد از اینکه انرژی گرفتم به سراغ کارهای دیگه بروم. البته از وقتی که یادم می آید من این عادت را که موقع انجام دادن کارها باید موزیک گوش کنم را داشتم ولی به خاطر اینکه مادر بزرگ سر درد نگیردوقتی خانه نباشند موزیک را صدای بلند گوش می کنم. اول صبحانه خوردم وبعد ازاینکه سفره را جمع کردم یک گردگیری انجام دادم و بعد خانه راجارو زدم خسته شدم رفتم روی مبل لم دادم و همین طوربا خودم ترانهٔ که پخش میشد را تکرارمی کردم "من دیونه من یک دونه "که ناگهان چشمم به ساعت افتاد ساعت از ده گذشته بود باید فکری برای ناهار کنم بهترین تصمیم این بود که زرشک پلو با مرغ درست کنم هم زود میپزد و هم اینکه یکی از غذای مورد علاقه عزیز جون بود. قبل از پختن ناهار رفتم سراغ تلفن تا با ساناز حرف بزنم و موضوع پنج شنبه را به او بگویم می دانم ساناز هم از شنید این خبر خیلی خوشحال میشود. زنگ زدم به شرکتی که ساناز آنجا کار می کرد منشی گوشی را برداشت و بعد از چند دقیقه به اتاق ساناز وصل کرد. وقتی ساناز صدای من را شنید تعجب کرد و گفت: چه خبر شده دختر چرا به گوشیم زنگ نزدی اتفاقی افتاد گفتم: می دانستم سر کارکه باشی گوشی جواب تو نمیدی می دانی که اصلا صبور نیستم ساناز گفت :به جا ی این همه حاشیه رفتن برو سر اصلا موضوع دلشوره گرفتم .گفتم: الکی فاز مامان ها رو به خودت نگیر دلشوره گرفتم اولا خبر خوبی دارم دوما نمی تونستم صبر کنم تا عصری که میای خونه بهت زنگ بزنم ساناز گفت:بگو دختر چیزی شده گفتم نه عزیزم وماجرای رفتن به چشمه اعلاء را براش تعریف کردم او هم مثل من خیلی خوشحال شد ولی بعدش گفت: بمیری دختر که نمی تونی زبان به دهن نگه داری صبر می کردی تا عمو خودش به بابا زنگ بزنه من خندیدم و گفتم:تو به روی خودت نیارساناز گفت:بچه پروعه چطوری اخه, حرفی میزنی, وقتی که بابام بهم بگه وعکس العمل من را ببین متوجه میشه که یک فضول خانمی این خبر به من داده گفتم :بی خیال دختر و بعد ازکلی حرف زدن با ساناز خدا حافظی کردم ورفتم مشغول غذا پختن شدم وقتی مامان ومادر بزرگ برگشتند همه چی آماده بود و مامان ازمن تشکر کرد ومادر بزرگ گفت: دخترمنه دیگه خوبه که از پس زندگی بر میاد ناهار که خوردیم من رفتم اتاقم تا کتاب رمانی که تازه شروع کرده ام را بخوانم البته یک نیم نگاهی هم به پنجره داشتم که هر وقت غروب شد به باغچه آب بدهم و به این بهانه کلی آب بازی کنم البته مثل روزهای اول تابستان شوق نداشتم شاید برای این است که روزها هوا مثل قبل گرم نبود.
شب که پدر از سر کار برگشت گفت :من با داداشم صحبت کردم بعداز ظهر پنج شنبه مستقیما از تهران به چشم اعلاء می آیند ما باید زود تر بریم چون اگه خیلی شلوغ بشه جای مناسبی برای نشستن پیدا نخواهیم کرد خیلی خوشحال بودم رفتن ما قطعی شده بود .آن شب را با خواب چشمه اعلاء صبح کردم . بلاخره پنج شنبه شد من در حیاط روی نیمکت چوبی خواب بودم که صدای عمه را شنیدم به زور چشمانم را باز کردیم دیدم که عمه حوری با یک قابلمه حلیم ونان سنگک به سمت من می آید وتا رسید کنار نیمکت چوبی گفت: پاشو عزیزم ببین چه حلیمی برات آوردم دلوان جان پاشو امروز که رفتم حلیم بگیرم اصغرآقا می گفت : این حلیم فرق داره این کار شاگرداش نیست خود حاج خانم پخته پاشو دختر گفتم سلام عمه جون دست شما وخانم اصغر آقا درد نکنه ولی من میل ندارم عمه گفت:بی خود پاشو اول از همه پشه بندرا جمع کن تو خوب میدونی که تا بیدار نشی من نمیرم داخل گفتم تسلیم عمه برو منم الان پشت سرت میام عمه پاشد که بره بر گشت گفت: زودی بیای حلیم سرد میشه و از دهن می افته و رفت به سمت پله ها ومن بعدازکلی کش و قوس دادن به خودم از جا پا شدم اول از همه پشه بند را جمع کردم وملحفه و متکایم را برداشتم ورفتم داخل عمه داشت سفره صبحانه را پهن میکرد و مامان همه داشت باقی وسایل را آماده می کرد مامان دوتا چادر مسافرتی برداشته بود برای اینکه شب را داخلش بخوابیم و چند تا پتو متکا وتشک را در چادر شب بسته بود و سیخ های کباب وباد بزن را به همراه زغال گذاشته بود در گوشه ایوان تا فراموش نکنیم و کلی میوه شسته بود ودر سبدی در دار ریخته بود مامان خیلی با سلیقه بود.امکان نداشت جای بریم و ما وسیله ای مورد نیازمان باشد و مادرم آن را برنداشته باشد. همه چی آماده بود بعد از خوردن حلیم قرار شد برای ناهار غذایی سبکی درست کنیم که عمه پیشنهاد کله جوش داد کله جوش غذایی مقوی و خوشمزه بود که با کشک وگردو وسیر داغ درست میشه و به صورت تلید خورد میشه بعد ناهار وکمی استراحت تقریبا حول و حوش ساعت پنج آماده رفتن شدیم از خانه ما تا چشمه اعلاء سی دقیقه راه بود وقتی رسیدیم. ماشین های زیادی در پارکینگ بود عمه گفت: امیدوارم جای مناسبی پیدا کنیم داداش صالح دوست داره کنار خود چشمه بشینه و پدررو به عمه کرد و گفت:خیالت راحت خواهر قبلا فکرشو کردم و بعد رو به مادرکرد و گفت: وسایل ها خیلی زیاد است تو فقط مادرجان را ببر والبته یک زیر انداز هم با خودت بردار کنار چشمه زیر درخت توت همانجای که دفعه قبل که آمدیم و نشسته بودیم البته می دانستم شلوغ است از قبل به دوستم گفتم که اون گل جا رو برای ما نگه داره من و دلوان و آبجی حوری بقیه وسایل را میاریم فقط چادر ها بماند آخرشب برای خوابیدن بیاریم . خلاصه با هر زحمتی بود وسایل ها را به آنجا بردیم هر چه به غروب نزدیک تر می شدیم به تعداد جمعیت افزوده می شد .تقریبا ساعت هفت غروب که خانواده عمو رسیدن وبعد از خوش وبش وکمی استراحت عموو پدر وسایل کباب آماده کردند من به سانازگفتم پاشو بریم یه دوری اینجا ها بزنیم. چشمه اعلاء جای وسیعی شده بود البته چند سالی هست که از حالت بکر خارج شده است قبلا همه جا سنگ لاخ و خاکی بود و خبری از سنگ فرش نبود .اول از همه قبل از ورود به مجموعه تفریحی در قسمت بالا ورودی چشمه یک پارکینگ بزرگ برای ماشین های مسافران ساخته اند. قبلا چشمه اعلاء به صورت سرا شیبی بود که چشمه در انتهای آن سرا شیبی قرار داشت بعد ازساخت پارکینگ تمام قسمت های که شیب تند داشت را صاف کردند و پارک ساخته بودند. البته این پارک حالت پلکانی داشت که اندازه پهنای هر پلکان آن تقریبا ده متر است و در هر قسمت آلاچیق و منقل کباب چوبی با تنه های قطور درخت ساخته شده است و کل فضای سبز پارک پر ازدرختان بید ,آلوچه,گردو و توت است ودر فاصله دو متری ازهر درختی تیر های چراغ برق بود ولامپ های مهتابی به آن آویزان بود واین لامپ ها تا خود صبح روشن بودند این پارک های کوچک پلکانی که حدود ده دوازده تایی هست توسط راه پله های کوچکی به هم متصل است .جای بسیار دیدنی و جذابی است .خانواده پدرم از زمانی که این مکان بسیار ساده وخاکی بودو هیچ امکانات رفاهی نداشت برای تفریح به اینجا می آمدند البته ناگفته نماند که هوای چشمه اعلاء در دل تابستان آنقدرخنک است که فکر می کنی وارد شهر دیگری شده ای . من و ساناز کل چشمه اعلاء را زیر پاگذاشتیم و مثل بچه ها از درخت توت که آخرین نقطه چشم اعلاء بود بالا رفتم ساناز گفت:تو چه علاقه ای به بالا رفتن از درخت داری مگه تو کولا هستی من گفتم: از اینجا همه چیز رادارم می بینم ساناز دارم پدرم و عموراهم می بینم آن ها مشغول کباب درست کردن هستند.ساناز گفت :بیا بریم شیطنت کافیه به فکرم رسید سر به سر سانازبزارم یهویی گفتم:دختر پاهایم گیر کرده نمی تونم بیام پایین سانازبا دو دستش زد به صورتش و گفت:ای بمیری بچه همش دردسر درست می کنی الان میرم کمک میارم من که دیدم ساناز ترسیده زدم زیر خنده گفتم شوخی کردم و سریع از درخت آمدم پایین ساناز نگاهی به من کرد و گفته واقعا دیوانه ای اون از پله پایین آمدنت که کج کجی می آمدی هر کسی هم که رد می شد با تعجب به ما نگاه میکرد اینم از درخت بالا رفتنت گقتم آمدیم بیرون خوش بگذرانیم ساناز تو هم یه لطفی کن مثل پیر زن ها غر نزن مگه چی شده یکم تفریح کردیم وبعد دستانم را پشت کمرم گره کردم و با گام های بلند راه رفتم و رو کردم به ساناز و گفتم بیا بریم که بوی کباب داره دیوانه ام می کند ساناز گفت: درست راه برو دختر مگه از این دیوانه تر هم میشی قبل از اینکه برسیم به بابا و عمو به هر خانواده ای که می رسیدیم سانازمی گفت:بوی کباب ایناست تا اینکه رسیدیم به منقل کبابی که پدر داشت آن را باد میزد.روبه ساناز کردم و گفتم: بوی کبابی که پدرم و عمو جان زحمتش را کشیدن با همه فرق داره ساناز گفت :من که مشامم پر شده از بوی کباب بد و خوبشو تشخیص نمیدم عمو یه نگاهی به ما کرد و گفت :به جای کل کل بیایید سفره را پهن کنید که کباب ها آماده است و بعد از خوردن کباب ها وجمع کردن وسایل شام نشستیم دور هم تا عمو از خاطراتش تعریف کند از وقتی که ما آمده بودیم از دفتر مدیرت ومحافظت پارک چشمه همین طور موزیک های مختلف از خواننده های متفاوت پخش میشد و این دفتری در کنار نماز خانه وکمی پایین تر از محل نشستن ما بود و کارهای مربوط به چشمه را انجام میداد وبه صورت شبانه روز به کل پارک نظارت کامل داشتند در کنار دفترچند تا سوپر مارکت بود که همه چیز در آن پیدا می شد و هر وقت برای مغازه ها وپارکینک و یا هر قسمت دیگه ای مشکلی پیش می آمد. آن ها سریعا اقدام می کردند. عمو گفت: یادش بخیر قدیما که ما می آمدیم یه آقایی بود اینجا زنده برایمان آواز می خواند وبعد عمو شروع کرد با خودش زمزمه کردن جالب بود بعد ازاین همه سال خوب یادش بود. یاد حرف پدر افتادم که می گفت: بعضی ازموزیک ها مثل تونل زمان هستند از اولین ثانیه نواختنش آدم را پرت میکند درسرزمین خاطراتش و جالبتر اینکه هر بار که گوش کنی برایت تازگی دارد. در حال گوش دادن به حرفای عمو بودیم که ناگهان بلند گو اعلام کرد. امشب به درخواست آقای سعید دلاوری فرزند اسدالله خان بزرگ از استاد ابراهیم می خواهیم که آهنگ استاد بنان بخواند و آن را از طرف ایشان به برادر بزرگ ترشان آقا صالح هدیه می دهیم.همه با تعجب به پدر نگاه کردیم مادر بزرگ گفت: وای پسرم کارت همیشه درسته وما بهم نگاه کردیم وهیچکدام از ما حرفی نزدیم. استاد ابراهیم نوازنده معروفی هست و عمو ارادت خاصی به ایشان داشت و ایشان به دعوت پدرآمده بود پدررو به عمو کرد وگفت: دوست داشتم خاطرات کودکی مان دوباره زنده شود وشما را خوشحال کنم. عمو, پدرم را بغل کرد وکلی از پدرم تشکر کرد. وقتی به چهره مادر بزرگ نگاه کردم به جرات می توانم بگویم که او خوشحال ترین فرد در جمع ما بود . استاد ابراهیم شروع به خواندن کرد بسیار حرفه ای و زیبا خواند چه شب زیبا ورومانتیکی بود مسافران و گردش گرانی که انجا بودن همه ساکت شدند و با دقت به صدای استاد گوش می دادند موسیقی دلنشین و صدای بی نظیراستاد باعث شده بود ملودی زیبای در نگاه عموجان وتک تک ما به وجود بیاید و همچنین این طنین زیبا درجریان آب زلال چشمه وصد البته در لابه لای برگ درختان با هر وزش باد با شدت بیشترخود نمایی میکرد و این خاطرهٔ زیبا در اتاق ذهن ما گوشه ای را به خودش تا ابد اختصاص می داد.
آخرشب چادرها را اماده کردیم تا شب راحت بخوابیم ولی هوا خیلی سرد بود من دائم پتو را از رو ساناز می کشیدم وقتی هوا روشن شد نگاهی به بیرون چادر کردم پدرم صبحانه را آماده کرده بود ما بعد از خوردن صبحانه راهی خانه شدیم تا جمعه را هم درکنار عمو و خانواده اش خوش بگذرانیم .
توضیحاتی درباره چشمه اعلاء: این چشمه زیبا تقریبا در فاصلهٔ هفتاد کیلومتری از شمال شرقی تهران است آب و هوای سرد کوهستانی دارد و مردم این منطقه از قومیت طبری دماوندی که گویش زبان مازندرانی دارند صحبت می کنند ،اولین بار در سال۱۳۵۲ شرکت فرانسوی "پرته"پس از برسی چشمه های آب معدنی در ایران ،چشمه اعلاء را با توجه به خصوصیات زیست محیطی و منابع آبی سالم و آب مطبوع و گوارای که داشت انتخاب کرد تا برای اولین بار در ایران اقدام به ساخت کارخانهٔ بسته بندی آب معدنی نمود،تفرجگاه چشمه اعلاء در ۴۵ کیلومتری تهران و۴ کیلومتری دماوند است که بعد از تغییراتی که در طی این سالها انجام شده در حال حاضر محل تفریح مردم بومی منطقه ومسافران شهرهای دیگر است