عنوان داستان: دلوان
نویسنده: ژرفین
فصل دوم - قسمت دوم
کفش زیبا اما نامناسب
اواسط تابستان شده بود. امسال دمای هوا بسیاربالا رفته بود طوری که خورشید با هر تابش نورش بر تن زمین شلاق میزد.سازمان هواشناسی بارها اعلام کردکه این گرما طی چند سال اخیر بی سابقه بوده است .من بسیار گرمایی بود و حتی طاقت گرمای معمولی رو هم نداشتم چه برسد به این حجم از گرما هروقت بعدازظهر می شد به بهانه آب دادن به باغچه به حیاط می رفتم ودرآخرهم توی حوض وسط حیاط می نشستم و کلی آب بازی میکردم.اوایل که این کارانجام می دادم مادرم حرص می خورد وبا صدای بلند می گفت:دلوان بس کن آب حوض را هر روز به خاطر تو عوض میکنم. دست بردار بیا برو داخل وان حمام ولی من آب بازی وسط حیاط دوست داشتم. یک روز همینطور که مشغول آب بازی بودم صدای در حیاط آمد با همان سر وضع خیس رفتم جلو در, وقتی در باز کردم عمه حوری پشت در بود .گفتم سلام عمه نگاهی به من کرد و گفت: وای دختر مگه تو اردکی که همش تو آبی وبعد مامان را صدا کرد.سارا جون کجایی وعمه با آن تیپ تقریبا همیشگی خود که یک مانتو زرشکی وشال مشکی شلواردم پا گشادش و کفش پاشنه دار وکیف مخملی کوچکش و عینک آفتابی که بیشتر از موهایش در مقابل نور آفتاب محافظت میکرد تا چشمانش به سمت پله ها می رفت ومن با چشمانم همراهیش می کردم او سنگین وبا وقار بود وخیلی زیبا راه می رفت قدمهایش رامحکم برمی داشت.ولی نمی دا نم چطوری با کفش پاشنه بلند ده سانتی اینقدر خوب راه میرفت بدون اینکه زمین بخورد یا اینکه مچ پاهایش پیچ بخورد.خیلی دوست داشتم مثل عمه بتواتنم با این مدل کفش ها راه بروم ولی هیچ وقت نتوانستم .دررا بستم مطمئن بودم اینطوری که عمه مامان را صدا میکرد خبر مهمی داشت. مامان سرش را از پنجره بیرون آورد یه نگاهی به من انداخت و بعد نگاهش و چرخاند سمت عمه حوری گفت:خوش آمدی عزیزم ببین حوری جون همه بچه دارند ما هم بچه داریم انگار اردک شده عمه گفت:با تو هم عقیده ام و شروع به خندیدن کردند. مامان گفت :برو دلوان لباساها تو عوض کن مثل اینکه عمه خبرای خوبی داره من که از فضولی داشتم میمردم به عمه گفتم چه خبری داری عمه یه نگاهی به مامان کرد وگفت:چه زرنگی زن داداش از کجا فهمیدی خبری دارم مامان گفت: بیست سال در خانواده شما زندگی کردم دختر، از خودتون بهتر میشناسمتون عمه به من نگاه کرد ودو تایی باهم گفتم اوووو درسته
مامان گفت: مادر بزرگ الاناست که بیدار بشه. بیایید داخل ببینم حوری جون چه خبری برایمان آورده است.مامان رفت آشپز خانه چای و کمی کیک که از دیروز مانده بود آورد کیکی که من تازه دستور پختش و یاد گرفته بودم وبرای اولین باربود که درست کرده بودم ولی خوب شده بود مامان به عمه گفت :عزیزم این را دلوان پخته مزه اش عالی شده اخلاق مامان دستم بود هر وقت هر کاری انجام میدادم من را تشویق میکرد هرگزبه یاد ندارم تا الان مرا سرزنش کرده باشد همیشه اشتباهاتم را به موقع به من گوش زد می کند و همین کارها ش باعث شده بود من همیشه عاشقش باشم. مادر بزرگ از خواب بیدار شد وبه جمع ما پیوست مامان گفت: به به عزیز جون بفرمایید عمه رو به مادربزرگ کرد وگفت:قربونت برم مامان جان بیا پیش خودم بشین حالت خوبه مادر بزرگ حوصله نداشت گرمای مرداد ماه کلافش کرده بود وبه خاطر پا دردی که داشت نمی توانست روبروی کولو بنشیند.عزیزجون رفت کنار مادر نشست تا روبروی دریچه کولر نباشد و رو به عمه جان کرد وگفت: چه خبرا حتما مورد جالبی هست که ساعت چهار بعدازظهر آمدی از حرف عزیزجون خندم گرفته بود عمه از تابستان وگرما متنفر بود وهر وقت به خونه ما می خواست بیاید بعد از غروب آفتاب می آمد.
عمه حوری رو به مادر بزرگ کردو گفت:قربونت برم مادر درسته و گفت: امروز صبح حمید آقا همسایه قدیمی آمده بود در خانه وچند تا کارت دعوت عروسی با خودش آورده بود اگه حدس بزنید کارت عروسی چه کسی را آورده مامان با خنده گفت:حتما سیمین دخترش عمه خندید و گفت: دقیقا و من رو به مامان کردم با تعجب گفتم مگه چیه همه یه روز ازدواج می کنند عمه گفت :سیمین فرق داشت غیبت نباشد دختر چاق وشلخته ای بود. به قول مادر بزرگش عقل درست وحسابی هم نداشت. مامان دوباره پرسید واقعا با چه کسی ازدواج کرده عمه خانم گفت: از وقتی آقاجون فوت کرده است. تقریبا چند سالی هست که ما هم را ندیده ایم نمی دانم الان دخترش چکار می کند وبا کی نامزد کرده ولی به هر حال همهٔ ما راعروسی دعوت کرده وبهترین سالن دماوند را گرفت. حتما داماد وضع مالی خوبی دارد مادربزرگ صبر کرد تا حرفای عمه حوری تمام شود و بعد گفت: به جای این حرفا براشون آرزو خوشبختی کنید مامان گفت: ان شالله همه بچه ها خوشبخت بشوند بچک من هم خوشبخت بشه عمه گفت: به آینده امیدوار باش وقتی سیمین شوهر کرده دلوان بی برو برگرد ازدواج می کنه مادر بزرگ از این حرف عمه ناراحت شد و گفت: تودیگه چرااین حرف میزنی ازدواج کردن به تنهایی که مهم نیست مهم خوشبختی یک آدم عمه گفت: درسته مامان سر به سر دلوان میزارم مامان گفت:حالامراسم شون چه روزی هست عمه گفت:همین جمعه شب من یهویی گفتم وای من چی بپوشم مامان با تعجب گفت:خوبه یه کمد لباس داری یکی را بپوش عمه حوری رو به من کرد وگفت: جمعه بیا خونه ما چند دست لباس تو بیار همونجا بپوش هر کدام زیبا تر بود
همان را شب سالن بپوش در ضمن مریم خانم میاد خونه موهای من درست کنه بیا به سر روی توهم دستی بکشه از این سادگی درت بیار هر چی باشه تو دانشجویی باید تیپ ولباست برازنده ات باشد مامان گفت: حالا که تا جمعه چهارروز مونده یه کاریش می کنیم عمه گفت: سارا جون شما چی موهاتو درست نمی کنی مامان گفت:نه خودم موهایم را مرتب می کنم وبعد من به عمه گفتم همین الان بریم اتاق من تا چند دست لباس که از بقیه بهتر است را انتخاب کنیم چند تایی را برداشتم عمه گفت:اینا خوبه همه شونو بیار ببینم کدومش بهت بیشتر میاد و روی تنت بهتر میشینه چند ساعتی گذشت و هوا تاریک شد و پدر به خانه آمد کارت دعوت عروسی را بهش نشان دادم و گفتم عروسی دعوت هستیم پدر گفت: خوب به سلامتی عروسی کی هست گفتم دختر حمید آقا همسایه قدیم آقاجون پدر گفت: خیلی وقت ندیدم شون امیدوارم سلامت باشند بعد از کمی استراحت پدر رفت تو حیاط و روی نیمک چوبی نشست و مامان را صدا کرد وگفت:خانم, لطفا یه سینی و چاقو بیار تا هندوانهٔ که داخل حوض انداخته ایم را قاچش کنم کاملا خنک شده من وعمه و مادر بزرگم هم رفتیم توی حیاط تا شب طولانی تابستان کنار هم وبا خوردن هندوانه و چای و تخمه بگذرا نیم واز خاطرات پدر ومادر بزرگ لذت ببریم خانواده من زیاد اهل دیدن تلویزیون نبودند وبیشتربا دورهمی وقت میگذراندند. جای عمو صالح خالی بود او بسیار زیبا شاهنانه می خواند و جوری با ذوق توضیح می دهد که به قول مادربزرگ پنداری صالح خودش یکی از شخصیت های شاهنامه است.عمو را خیلی دوست دارم هر وقت یادش میافتم بهش افتخار می کنم .بابا هندوانه رو صورت شتری برش زد واولین قاچ را به عمه حوری داد و گفت: بخور خواهر ببین دادشت چه تبحری در انتخاب هندوانه دارد عمه گفت: شما در هر کاری درجه یک هستید و بعد هندوانهٔ عزیزجون را توی بشقاب گذاشت تا بتواند راحت ترمیل کند. من همیشه درکنار هم بودن را دوست داشتم مخصوصا خانواده هر چند تعدادمان زیاد نبود ولی به اندازه تمام دنیا دوستشان دارم .صدای جیرجیرک ها از داخل باغچه به گوش میرسید وگه گاهی هم ملخ ها از داخل باغچه به روی سنگ فرش حیاط می پریدند و جالب بود که آن ها هم شب را برای بیرون آمدن انتخاب کرده بودند هرچند شب ها هم هوا گرم بود ولی قابل تحمل تر از روز بود و هر چه به آخر شب نزدیک می شدیم هوا خنک تر می شدو باد ملایم که شب ها لابه لای برگ درختان می پیچید کمی از گرما هوا کم می کرد.شب خوبی بود عمه آن شب منزل ما خوابید.
چند روز بعد در عصر پنج شنبه من به همراه پدر به سر خاک پدر بزرگ رفتم. ما بعداز خواندن دعا و شستن سنگ قبر به خانه برگشتیم.در حیاط باز کردم دیدم عمه جون لبه حوض نشسته بود و منتظر من بود.پدر نگاهی به من کرد و گفت:قرار جایی بروید من شانه هایم را به نشان بی خبری بالا انداختم و رو به عمه گفتم سلام خوبی عمه جون قرارما جای برویم عمه یه نگاهی به پدر کرد وگفت:اگه داداش ماشین شویه چند ساعتی به ما قرض بدهد قرارمن و تو جاهای خوبی بریم. عمه خانم یه هفته ای بود که ماشین شو فروخته بود و هنوز ماشین مناسب شو پیدا نکرده بود . بابا گفت: آبجی از اون حرفا میزنی ماشین من و شما نداره و عمه رو به من کرد و گفت: می خواهیم بریم خرید به عمه گفتم من که چیزی لازم ندارم عمه گفت: برای خودم می خواهم خرید کنم البته دوست داشتم تو همراه من باشی خدا رو چه دیدی شاید چشمات چیزی رو گرفت و خواستی بخری گفتم باشه عمه جون من آمده ام بریم از پدر خدا حافظی کردیم ورفتیم بازارتقریبا شلوغ بود برای خرید کلی بازار زیر ورو کردیم عمه یه شال سفید با گلهای قرمز خرید و البته مقداری هم وسایل آرایشی و بعد از دو ساعت چرخ زدن به یک کفش فروشی رسیدیم به عمه گفتم من تا الان کفش پاشنه ده سانتی نپوشیده ام دوست دارم برای عروسی بخرم عمه خوشحال شد وگفت: من دوست دارم تو مثل خانوم ها کفش لباس بپوشی از بس تیپ اسپرت تو رادیدم همش فکر می کنم پسری بیشتر تا دختر فکر شو نمیکردم عمه اینقدر دلش پر باشه گفتم باشه عمه جان هر چی شما انتخاب کنید من فردا شب می پوشم رفتیم داخل کفش فروشی عمه چندین مدل کفش انتخاب کرد وبه من گفت: بپوش وراه برو و هر کدام را که می پوشیدم یه نگاهی می کرد ومی گفت : بدک نیست بعد از چندتایی که امتحان کردم عمه گفت: به نظرم رنگ مشکی انتخاب کن چون مشکی به همه رنگ ها می آید. از بین کفش ها یه کفش مشکی نوک تیز با پاشنه ده سانت انتخاب کردم ویه زنجیر طلایی از بالای کفش به سمت پاشنه آویزان بود که زیبایی آن دو چندان کرده هر دو در انتخابش هم نظربودیم. بعداز خرید کفش دیگر نای راه رفتن و کشتن در بازار را نداشتیم خودمان را به ماشین رساندیم تا هر چه زودتر به خانه برگردیم. گرمای هوا کلافه کننده بود.رسیدم خانه من آنقدر خسته بودم رفتم اتاقم تا استراحت کنم ولی خوابم برد . فردا صبح که بیدار شدم مادر از این همه خوابیدن من تعجب کرده بود گفت: دخترم خوبه فقط خرید رفته بودی خندیدم گفتم عمه من را بیست بار برد ته بازار دوباره برمیگرداند.
بعد از صبحانه خوردن لباس هایم را برداشتم به مادر گفتم من میرم خونه عمه شما وقتی غروب خواستید به سالن عروسی بروید بیاید عقب من وعمه می خواهیم با شما به سالن بریم. مادر گفت:برو دختر باشه میایم دنبال تون . وسایل برداشتم وراه افتادم نیم ساعت بعد رسیدم خانه عمه همه وسایل گذاشتم روی تخت عمه ورفتم آشپز خانه عمه برای ناهار دلمه درست کرده بود گفت:زودتر غذا بخوریم بعد ناهار مریم خانم میاد تقریبا ساعت یک بعدازظهر بود مریم خانم آمد واول عمه خانم آرایش کرد وموها شو درست کرد وبعد موهای من را اتو کشید ساعت حدود ای شش بعدازظهر بود مریم خانم رفت وما کاملا آماده بودیم که پدر زنگ زد وگفت: ده دقیقه دیگه جلو در باشید ما سوار ماشین شدیم من برای اولین بار بود کفش پاشنه بلند می پوشیدم ولی خیلی خوشتیپ وزیبا شده بودم لباسم بلند بود وآستین های توری داشت و دامنی دنبال داربه رنگ مشکی با کمربند قرمزی که کمرم را باریک تر نشان میدادو البته مریم خانم با شکوفه های ریز قرمز رنگ که در لابه لای موهایم مشکیم گذاشته بود یه هماهنگی خواستی در لباس و آرایشم ایجاد شده بود که از نظر خودم بی نظیر بود.وقتی وارد سالن شدیم من خوب نمی توانستم راه برم همش احساس می کردم الان که زمین می خورم. خانم حمید آقا جلو در بود و به مهمان ها خوش آمد می گفت از دیدن ما خیلی خوشحال شد ما را سر یکی از بهترین میزهای سالن برد که هم به محل رقص مشرف بودیم وهم کاملا عروس و داماد را می دیدیم عمه و مامان از دیدن سیمین تعجب کرده بودند لاغر شده بود و بینی خود را عمل کرده بود صورتش را تغییراتی داده بود زیبا شده بود عمه آرام در گوش من گفت :امثال سیمین مدیون جراحان پلاستیک هستند و خندید خواهر سیمین آمد سر میز ما واز من خواست که به جمع شون اضافه شوم و با آن ها برقصم من تا الان با کفش پا شنه دار نرقصیده بودم عمه گفت: برو دخترم عادی میشه برات رفتم وسط وکلی با دخترها رقصیدیم ولیچند باری زیر پاهایم خالی شد یک بار نزدیک بود بیافتم روی عمه عروس خودم جمع جور کردم آخرشب پاهایم درد گرفته بود طوری که یک قدم نمی توانستم بردارم انگشتانم ورم کرده بود.وقتی عروسی تمام شد نتوانستم درد شو تحمل کنم زمانی که از پله ها پایین میرفتم درد داشتم و از بس پاهایم ورم کرده بود کفش هایم برای پاهام تنگ شده بود آن ها را به زور از پاهایم در آوردم .انگشتانم مثل زندانی هایی بودند که ازانفرادی تنگ و ترشی آزاد شده باشند مدام قلنج میشکستند احساس کردم پاهایم پهن تر شده به عمه گفتم نگاه کن به نظرت همه چی عادی پاهایم اندازه پای پدر شده عمه ومامان یه نگاهی به هم کردن و گفتند ای وای دختر زشته الان رفتیم توی ماشین کفش ها تو درش بیار بهشون گفتم من بکشید یک قدمم با این کفش برنمی دارم عمه گفت: پس سریع یریم تا کسی متوجه این وضعیت تو نشده کفش ها رو زیر بغلم زدم از پله ها که پایین می آمدیم جلو در چند تا از همسایه های قدیمی را دیدیم عمه و مامان ایستادند تا با آن ها حال و احوال کنند و من هم ایستادم با تعجب به کفشی که در دستم بود و پاهایم نگاه میکردند عمه گفت :دلوان بهتر تو بری توی ماشین من خودم را به ماشین رساندم پدر یه نگاهی کرد و گفت:مگه مجبوری بچه جان که همان موقع دایی عروس آمد و به پدر گفت:مشکلی پیش آمده پدرگفت:نه چیزی نیست من هم پاهایم را روی صندلی دارز کرده بودم و ناله میگردم پدر سرشو از پنجره ماشین آورد داخل و گفت :ساکت بچه یکی ندونه فکر میکنه من کتک زدم گفتم اخه پاهام درد می کنه پدر گفت:من این موضوع را می دونم بقیه که نمی دونند گفتم شما نگران نباشید اینطوری که من کفشم زیر بغلم زدم و آمدم بیشترشون من دیدن پدر گفت:خوبه دیگه پس خیالم راحت باشه می تونی گریه کنی نگاهی به پدر کردم و گفتم جدی میگی پدر گفت:از دست تو بچه
وقتی به خونه رسیدیم پدر گفت: دخترم من به سلیقه تو احترام میزارم ولی هر چیز زیبای ممکن است مناسب نباشد درسته مجالس عروسی این مدل پوشش عادی است. ولی اینکه تو با چی راحت تری خیلی مهم تر از اینکه دیگران چه چیزی را پسند میکنند .همیشه هم همرنگ جماعت بودن جذاب نیست. پدر درست می گفت: این انتخاب من تاوان داشت وباعث شد سه چهار روز پا درد داشته باشم این کفش زیبا را جلو چشم گذاشتم و به حرف های پدر فکر میکردم مخصوصا به آن جمله اش که گفت هر چیز زیبایی ممکن است مناسب نباشد