امتحانات ترم اول شروع شده بود من سخت مشغول درس خواندن بودم .به گفته بیشتر اساتید من بهترین و منظم ترین شاگرد کلاس بودم .سعی داشتم بالاترین نمرات در امتحانات کسب کنم چون این بهترین بودن باید درعمل هم ثابت میشد. فقط درس می خواندم چنان غرق کتاب خواندن میشدم که زمان از دستم خارج می شد.من حتی سردی هوای دیماه را هم احساس نمی کردم در شب یلدا نیز فقط ده دقیقه در جمع خانواده بودم عمو جان می گفت: دخترم نمی خواد خودت رو اذیت کنی تو درس می خوانی که زندگی کنی نه اینکه زندگی کنی که درس بخوانی به عمو گفتم نگران نباش من درس خواندن را خیلی دوست دارم .روزها از پس هم می گذشت نوبت به آخرین امتحان رسید بعد از این امتحان دو هفته تعطیلی بین ترم داشتیم من هم از نظر جسمی و هم روحی خسته شده بودم .دلم می خواست این دو هفته را برم دماوند و کنار خانواده باشم و کلی تفریح کنم و به هیچ کتابی چه درسی و چه غیر درسی نگاهم نکنم. بعد از امتحان با سحروبچه ها توی حیاط جمع شدیم و درباره جواب سوالات با هم صحبت میکردیم البته من جواب ها را می گفتم بچه ها با جواب های خودشون مقایسه می کردند سحرگفت: خدا را شکر این درس راهم پاس شده به حساب میارم محسنی خندید و گفت:خوب من هم پاس نشده حسابش می کنم. نگاهی کردم و گفتم امیدوارم همه ترم بعد کنار هم باشیم. درباره موضوعات مختلف صحبت کردیم.ساعت حدودای دوازده بود از بچه ها خدا حافظی کردم و راهی خانه شدم .وقتی رسیدم خانه سانازپشت پنجره ایستاده بود تا من را دید در بالکن باز کرد و گفت :بیا اینجا کارت دارم رفتم ببینم سانازدوباره چه خوابی برایم دیده است.ساناز گفت :خسته نباشی دانشجویی نمونه نگاهی کردم و گفتم خسته ام دختر عموی نمونه بگو چه کاری باهام داشتی ساناز گفت: چه بد عنق امروز استراحت کن فردا قرار یه جای خوب بریم گفتم کجا من فقط جاهای تفریحی میام حرفی از کتاب و کتاب خواندن نباشه ساناز گفت:بچه جان مجبوری اینقدر درس بخوانی که از کتاب متنفر بشی نمردهٔ قبولی بگیری کافیه در ضمن خیالت راحت تو را جای تفریحی می برم .گفتم جای تفریحی را هستم. ساناز گفت: با دوستام فردا میریم توچال هم لذت ببری و هم خستگیت در بره گفتم خیلی هم عالی می دانی سه سال میشه که تله کابین سوارنشدم .ساناز گفت:برو استراحت کن مطمئنم فردا بهت خوش میگذره از ساناز تشکر کردم وبه اتاقم رفتم چند ساعتی خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت هفت شب بود . بلند شدم اتاقم جمع جور کردم ورفتم پیش عمو اینا زن عمو سفره شام پهن کرده بود بوی فسنجان همهٔ خانه را گرفته بود.چقدر گرسنم شده بود .با اشتها غذا می خوردم ساناز یه نگاهی به من کرد و گفت:انگار از قحطی بر گشتی عموبا قاشق زد روی بشقاب ساناز گفت: چکارش داری خیلی وقت با آرامش غذا نخورده و استرس امتحانات نزاشت از غذا خوردن لذت کافی را ببرد بعد یه نگاه به من کرد گفت :نوش جانت عمو جان بعداز شام سفره را جمع کردم و کمک ساناز ظرف ها رو در ماشین ظرف شویی چیدم از زن عمو تشکر کردم وبه ساناز گفتم بریم اتاق من وقتی در خانه باز کردیم باد سردی به صورت ما برخورد کرد و لرزی به جان مان افتاد ساناز زد روی شانهٔ من وگفت: نمی شد زمستان اتاق من باشی این تغییر دما باعث میشود مثل شیشه ترک بخوریم. خندیدم و بهش گفتم چطوری می خواهی بری توچال اونجا هوا وچند درجه از اینجا سرد تر است گفت :اونجا فقط برای یک روز اون هم تفریحی نه هر شب گفتم به جای غر زدن زودتر بریم اتاقم کلی وسیله باید برای فردا جمع کنیم ساناز گفت:نشنیدی چی گفتم فقط یک روز وسایل چی فقط لباس گرم بردار و یکمی تنقلات که مامانم آماده کرده نگاهی بهش کردم و گفتم باشه بابا تو خوب من وسایل مورد نیازم را برداشتم.سانازرفت از انباری که کنار اتاق من بود چوب اسکی شو برداره صدای تق و توق می آمد به ساناز گفتم انباری را بهم نریز فردا زن عمو شاکی میشه دختر سانازگفت:باید پیداش کنم یا نه آخه قرارفردا بهت اسکی روی برف یاد بدم اها پیداش کردم از دست این مامان مگه جای چوب اسکی پشت بخاری گفتم اگه کمک می خوای بیام ساناز گفت:نه بابا درش آوردم ولی کلی اینجا رو بهم ریختم مامان اینجا راببین باهاش داستان دارم.گفتم دیوانه ای دیگه همان اول از مامانت می پرسیدی کجا گذاشته ساناز گفت:ولش کن بعد میام مرتب شون می کنم .ساناز از توی انباری کتابی را پیدا کرد که خیلی وقت پیش من بهش هدیه داده بودم خودم این کتاب خونده بودم داستان کتاب مربوط به کشاورزی استرالیایی که این مرد بسیار بردبار و صبور بود و با تلاش به مزرعه دار بزرگی تبدیل شده بود.به ساناز گفتم از همه هدیه هات اینطوری نگهداری می کنی سانازگفت:نه اینجوریا هم نیست هر وقت این کتاب می خواندم بابا می گفت :دلوان صبور و بردباراین کتاب به تو داده شاید یکم شبیه اون بشی منم می آمدم توی انباری می خواندم که بار آخری جا گذاشتمش. گفتم باشه حرف تو قبول می کنم بزار توی کتابخانهٔ اتاق من یکبار دیگه بخونمش ساناز گفت :باشه همین طور که کتاب توی کتابخانه میزاشت برگشت و گفت:دلوان بابا خیلی تو را دوست داره بیشتر پدر تو تا من خیلی از توتعریف می کنه تا از من و سامان به ساناز گفتم اولا عمو همیشه به من لطف داشته و داره دوما از شما همیشه تعریف کرده به قول عمه ساناز حسود نباش ساناز خندید گفت:دلم برای عمه یهویی تنگ شد گفتم برای سامان چی تنگ نشده ساناز آهی کشید و گفت :خیلی دلم تنگ شده ولی سامان اون ور دنیاست مشغول درس خواندن چاره ای نیست .هر کسی برای رسیدن به آرزوهاش و موفقیعت باید سختی بکشه به قول پدر فراق شیرین است اگر پایان خوشی داشته باشد
بعداز اینکه وسایل مورد نیاز آماده کردیم به ساناز گفتم زودتر بخوابیم تا صبح سرحال باشیم ساناز شب بخیر گفت:رفت اتاقش و من هم زود خوابیدم
صبح با صدای بارش باران که به شیشه می خورد بیدار شدم هوا تقریبا سرد بود. از پنجره بیرون نگاه کردم ساناز داشت وسایل ها را توی صندوق عقب ماشین می گذاشت. حدود ای ساعت هشت راه افتادیم و دو ساعت بعد رسیدیم به توچال سوار تله کابین شدیم و به بالای کوه رسیدیم . در آنجا یه کافه رستوران زیبایی بود ساناز وبه دوستاش گفت: اول بریم چیزی بخوریم تا سرحال بشویم بعد میریم اسکی بچه اونایی که بی تجربه هستند فقط تیوپ سواری کنند. ویه نگاهی به من کرد. من هم که مغرور همانجا گفتم من تا امروز اسکی روی برف یاد نگیرم از اینجا نمیرم. وارد رستوران شدیم به ساناز گفتم ببین اون میز کنار پنجره خالیه بعد از اینکه نشستیم ساناز کیک و چای سفارش داد نیم ساعتی را توی رستوران بودیم و بعد به قسمت پیست اسکی رفتیم . خیلی ها در حال بازی بودند آن طرف تر نیز یه عده با تیوپ از بالا به پایین کوه سر می خوردند. یه آقایی در قسمت پیست اسکی بود که به مبتدی ها آموزش می داد من وسایل اسکی نداشتم مهلا دوست ساناز گفت: من امروز حوصله اسکی ندارم توازوسایل من استفاده کن امروز فقط می خواهم تیوپ سواری کنم وجیغ بزنم .وسایل ها شو ازش گرفتم و تشکر کردم و رفتم تا با اون آقای مربی صحبت کنم. گفتم برای آموزش آمدم گفت: قبل از شروع کارباید بری پیش واون آقای که توی اتاقک نشسته وبعد ازپرداخت پول فیش آموزش بگیری وقتی گرفتی فیش به من تحویل بده و منتظر باش به ده نفر که رسیدید من آموزش شروع می کنم. گفتم چشم رفتم فیش از اون آقا گرفتم و منتظر بودم بخش آموزش کنار پیست اصلی بود. دیدم ساناز با دو تا از دوستاش رفتن اسکی بازی خیلی دوست داشتم مثل اونا یاد بگیرم ده نفر که شدیم آقای مربی شروع به توضیح دادن کرد و بعد بچه ها رو به صف کرد بعد از نیم ساعت چند نفری که با من بودند از آموزش و زمین خوردن خسته شدند و هر چه بیشتر جلو میرفتیم از تعداد مان کم می شد وبعد از دو ساعت فقط من باقی مانده بودم آقای مربی رو به من کرد وگفت :دخترصبورو البته باهوش هستی تقریبا بعد از سه ساعت آموزش یه چیزای یاد گرفته بودم .مثل حفظ تعادل وحرکات آرام روی برف و البته کنترل حرکاتم زمانی که سرعت میگرفتم. آقای مربی خوشش آمده بود گفت :تو عالی هستی اسکی رو رها نکن و سعی کن ادامش بدی مطمئنم موفق خواهی شد. ساناز و دوستاش آمدن پیش من مربی اسکی به آنها گفت :دختر فوق العاده است. او با این اسکی زیبایی که انجام داد .جواب زحمت من و بردباری خودش را گرفت خوشحال بودم که توانستم به ساناز ثابت کنم هر کاری که اراده کنم انجام میدهم و همیشه برای رسیدن به هدفم تلاش می کنم ساناز به دوستاش گفت:دختر عمو خودم دیگه و چشمکی به من زد.بعد کلی اسکی بازی خسته شدیم برای خوردن ناهار و و کمی استراحت به رستوران رفتیم.بعد ازظهر رفتیم سراغ تیوپ سواری نزدیکای ساعت هفت پیست تعطیل شد و ما وسایل مان را جمع کردیم و با تله کابین به پایین کوه برگشتیم .دوستای ساناز با ماشین مهلا رفتند و من و ساناز هم با هم بودیم در طی مسیر ساناز اصلا صحبت نکرد. وقتی رسیدیم جلو در یه نگاه به من کرد و گفت :بگو جان ساناز بار اولت بود که اسکی بازی می کردی خندیدم و گفتم اره باورت نشده برای این همش توی فکر بودی سانازگفت: اخه خیلی باید تمرین کرد تو یه جوری اسکی می کردی که مهلا گفت: دختر عموت چند جلسه تمرین داشته و گرنه امکان نداره اینقدر زود یا بگیره دختر تو خیلی باهوشی و از همه مهم تر آرامی نمی دانم چقدردر آینده پیشرفت کنی ولی این مطمئن هستم انسان موفقی خواهی شد .ته دلم از تعریف ساناز خوشش آمد ولی بهش گفتم نه اینجوری که میگی نیست تو ودوستانت به من لطف دارید. عزیزم بابت امروزممنونم ازت کلی خوش گذشت من میرم اتاقم الان فقط خواب می چسبه ساناز گفت:خواهش می کنم باشه برو استراحت کن شب بخیر گفتم آمدم اتاقم روی تخت دراز کشیدم خوابم برد
بعد از آن روز چند باری با ساناز بیرون رفتیم ولی فکرم پیش کارنامهٔ پایان ترم بود بعداز چند روزی جواب امتحانات ترم اول را اعلام کردند .من سریع خودم را به دانشگاه رساندم تا نتیجه کارم را ببینم رسیدم به سالن اصلی سحر جلو درمنتظرمن بود تا من دید گفت: دلوان بدو بیا اسم تو رو روی بُرد زدن به عنوان دانشجویی نمونه نفر دوم تو دانشگاه شدی در پوست خودم نمی کنجیدم سحر بغل کردم و کلی بالا و پایین پریدم دوست داشتم این خبر اول از همه به پدر بدهم بعد ازاینکه برگه نمرات را از دفتر دانشگاه گرفتم. از سحر خدا حافظی کردم و آمدم بیرون به پدر زنگ زدم جواب نداد رفتم خانه همه از نمراتی که من گرفته بودن خوشحال بودند عمو کلی ازمن تعریف کرد. دوساعت بعد پدر زنگ زد وگفت: چیزی شده دلبندم تماس گرفته بودی نتوانستم جواب بدهم گفتم سلام پدر جان نمرات این ترم گرفتم نفر دوم تو دانشگاه شدم پدر خیلی خوشحال بود وگفت : پدرم خدا بیامرزم همیشه میگفت: صبرو تلاش در هر کاری بی پاداش نمی ماند وبه قول استاد سخن سعدی علیه الرحمه "صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست"چقدر دلنشین بود دلم برای پدر بزرگ تنگ شده بود از پدر خدا حافظی کردم وبهش گفتم برای تعطیلات نیم ترم میایم دماوند به حرفای پدر وشعر سعدی فکر می کردم وبه خودم قول دارم سرلوحه ای کارهایم قرارش بدهم