چند روزی تا شروع دانشگاه فرصت داشتم کارها خوب پیشرفته بود و به حرف پدر رسیدم که می گفت: نگران نباش دختر عجوله من کارهای دانشگاه تمام میشود که هیچ آنقدر وقت اضافه میاری که به تفرح بگذرونی
امروز بیست و ششم شهریور ماه است تا شروع دانشگاه پنج روز وقت آزاد داشتم . با صدای خش خش جارو که روی زمین کشیده می شد بیدار شدم از پنجره بیرون را نگاه کردم زن عمو حیاط را جارو میزد و برگ های خشک را داخل کیسه پلاستیکی می ریخت یکی نبود به زن عمو بگه اخه سرصبح وقت این کاراست خودم را خیزدادم روی تخت و پتو را پیچیدم دور خودم یکم این پهلو و آن پهلو کردم ولی خوابم نمی برد یک چشمی از زیر پتو ساعت دیواری را نگاه کردم ساعت یازده را نشان می داد صبح زود هم نبود الکی با خودم غر میزدم زن عمو به موقع داشت کار میکرد تقریبا لنگ ظهر بود این من بودم که دیر بیدار شدم .از وقتی ثبت نام را انجام داده بودم و خیالم از دانشگاه راحت شده بود خیلی بیشتراز قبل می خوابیدم دو زانو روی تخت نشستم و پنجره را باز کردم و گفتم سلام صبحتون بخیر زن عمو بنده خدا ترسید و دستش را گذاشت روی سینه اش و گفت:خدا نکشه تو رو دخترجان سلام ظهرت بخیر بیا صبحونه بخور سانازهم امروز سر کار نرفته شما دو تا جایی قرار برید؟
گفتم : نه والا
پنجره را بستم و سریع لباس پوشیدم و رفتم تا ببینم چرا ساناز سر کار نرفته است. از کنار زن عمو که رد شدم گفتم: ببخشید زن عمو شما رو ترساندم
زن عمو گفت :اشکال نداره من زیادی توی فکر و خیال بودم برای همین متوجه اومدن تو نشدم برو دخترم صبحونه آماده است ساناز را هم بیدار کن هر چند یه بار پاشد و با پدرش صبحانه خورد ولی دوباره گرفت خوابید
رفتم به سمت پله ها همه جا پر از برگ های رنگی شده بود وارد خانه شدم بلند بلند شروع به حرف زدن و آواز خواندن کردم بعد از چند دقیقه ساناز در اتاقش را باز کرد و با موهای پریشان و یک لباس خواب گل گلی بامزه که تنش بود چپ چپ به من نگاه کرد درست مثل دختر بچه های ده ساله شده بود با دیدنش زیر خنده زدم گفتم: خانم کوچولو امروز مدرسه نداشتی
ساناز گفت: صبر کن لباسامو عوض کنم الان میام برات دارم
من رفتم آشپزخانه و دو تا چای ریختم ظرف املت روی اجاق گاز بود چند تا قاشق ریختم توی بشقاب و روی میز گذاشتم. اولین لقمه را که خوردم ساناز آمد و گفت: همشو نخوریا منم گرسنمه
گفتم : بفرما شکمو این همه املت
ساناز گفت: من صبح ساعت هفت بیدار شدم با بابا صبحونه خوردم ولی بعدش یادم افتاد مرخصی گرفتم اونم نه یک روز، سه روزمرخصی دارم تا با تو دیونه خوش بگذرونیم
گفتم : چه عالی به من نگفته بودی
ساناز گفت:دیگه دیگه ، امروز برنامه ات چیه ؟ کجا می خواستی بری؟
گفتم : کار خاصی نداشتم فقط یه سری به کتابخونه محله بزنیم و کارت عضویت بگیرم تا هر وقت دلم خواست راحت برم و اونجا کتاب بخوانم کار من که توی کتابخونه تمام شد بعد هر جا تو بگی میریم
ساناز گفت: قبوله فرفری جون
ما که آماده شدیم بیرون برویم زن عمو گفت: ناهارمیزارم بیاید خونه غذای بیرون نخورید
ساناز گفت: مامان جان زنگ میزنم ولی به احتمال زیاد ناهار خونه ایم
و بعد ساناز رو به من کرد و گفت: با ماشین بریم ؟
گفتم: تنبل خانم حیف این هوا نیست بیا پیاده بریم
و بعد راه افتادیم سانازهمینجوری مداوم حرف میزد و من هم گوش میدادم و به اطراف نگاه میکردم که سگی توجه من را به خودش جلب کرد به ساناز گفتم : آن سگه را نگاه کن
کمی رفتیم جلو تا بهتر ببینیم ساناز گفت: اینم سوژهٔ امروز
گفتم : مسخره بازی در نیار حیوان بیچاره لنگ میزنه مثل اینکه یکی از پاهاش آسیب دیده ببین یه تکه استخونه مرغه چیه با دندان هایش گرفته کجا می خواهد ببرتش
آرام آرام پشت سرش رفتیم ته کوچه یک خانه باغ قدیمی که پر از درخت بود درختانی که چند متری از دیوار حیاط بلندتر بودند جلوی در آن خانه یک کیوسک کوچک نگهبانی بود ساناز گفت: اینجا منزل یه آقای بسیار خوشتیپی بود با برو بیایی که داشت فکر کنم وزیری چیزی بود ولی الان دو سالی هست که خالیه احتمالا اختلاس کرده رفته از ایران
وبعد خندید و گفت:اینم عاقبت بخیر شد
گفتم : میشه چرت و پرت نگی و کاملا مشخصه خیلی وقته کسی اینجا نبوده
سگ بیچاره داخل کیوسک رفت به ساناز گفتم : برم توی کیوسک رو ببینم چطوریه
بیرون کیوسک از برگ ها و شاخه های درخت و البته مقداری کیسه و بطری و چیزهای دیگر پرشده بود و دیواره های کیوسک زنگ زده بود همینطور که جلو تر رفتم ازنمای روبروی کیوسک که در باز بود به داخلش نگاه کردمو گفتم: وای خدای من ساناز بیا ببین چهار تا تولهٔ کوچولو اینجا هستند که مادرشان برای آنها غذا آورده
توله ها از صدای من ترسیده بودند خودشونو پشت مادرشان پنهان کردند دلم سوخت با انگشت اشاره کردم و علامت هیس که به ساناز نشان دادم گفتم : آروم بیا حیونکی ها ترسیدند
ساناز گفت: دختر چقدر بامزه هستند ببین توله های سفید و مشکی کوچولو که همشونم دور مادرشون جمع شدن و سر خودشونو به بدن مادرشون میمالند
به ساناز گفتم : ببین یه حیوان هم بچشو تنها نمیزار با اینکه خودش پاهاش آسیب دیده ولی باز هوای توله ها شو داره
ساناز گفت: مثل اینکه مادرشونه ها
گفتم : درست میگی حیوان و انسان هم نداره حس مادرانه همیشه به تمام خواسته ها میچربه ولی حیوانات غریزهٔ قوی دارند یه جورایی انگار از حس مسئولیت پذیری انسان ها بیشتر ما آدما با نگاه کردن به حیوانات هم میتوانیم چیزای زیادی یاد بگیریم وبه نظرمن کسی که خانواده خودش را اذیت می کند بویی از انسانیت نبرده که هیچ حتی با دیدن چنین صحنه هایی حس خوب حیوانات را هم درک نخواهد کرد
به ساناز گفتم: حالا که امروز این سگ و توله هاش را پیدا کردیم بیا هر وقت اومدیم بیرون براشون غذا بیاریم تا پاییز و زمستون رو راحت تر بگذرونند
بعد از تماشای سگ و توله هایش راه افتادیم به سمت کتابخانه بعداز ثبت نام و گرفتن کارت عضویت بیرون آمدیم چند مغازه آن طرف تر یک کتاب فروشی بزرگ بود من به ساناز گفتم: یه سری بهش بزنیم
داخل کتاب فروشی رفتیم انواع کتاب ها را داشت با آرنجم به بازوی ساناز زدم و گفتم: وای دختر من چقدر کتاب دوست دارم دلم می خواهد همهٔ کتاب های دنیا رو بخوانم
ساناز گفت:جو گیر نشو کتاب های دانشگاه را هم وقت کنی بخونی خودش خیلیه
گفتم: چقدر تو تنبلی دختر، بیا چند تا کتاب بخریم
همینطور مشغول انتخاب کتاب بودیم که صدای پرنده ای را شنیدم نگاه کردم دیدم طوطی زیبایی روی میز جلوی آقای فروشنده نشسته بود به ساناز گفتم: خوشگله نه؟
ساناز گفت:اوخی باحاله خیلی وقت پیش دیده بودمش خیلی با دقت به ورق زدن کتاب نگاه میکنه یه طوری که فکر می کنی همهٔ مطالب کتابو خوانده الانم داره مرورشون می کنه
گفتم: خیلی جذاب و باحاله
کتاب ها را که انتخاب کردیم روی میز گذاشتیم طوطی هم ازما تشکر کرد ساناز گفت: چاکریم
فروشنده رو به ما کرد و گفت: این طوطی قبل از اینکه حرف زدن یاد بگیره در کتابخانه بوده برای همین دایره لغاتش معطوف میشه به کلمات کتابی تا کوچه وبازاری
ساناز گفت: ببخشید حواسم نبود قبلا خانمتون بهم گفته بودن که طوطی با ادبیه
از کتابفروشی بیرون آمدیم به ساناز گفتم: تربیت روی حیوانات هم خوب جواب میده ولی بعضی از آدمها به قدری بی تربیت هستن که با خودشون هم نمیشه تنها شون گذاشت در ضمن مگه میشه حیوان یا پرنده باشی ولی معرفتت از بعضی از انسان ها بیشتر باشه
ساناز خندید وگفت:چرا نشه امروزخوبه دو موردشو دیدیم، بهتره بریم خونه بعد از ظهر با ماشین بریم بیرون واقعا پیاده روی رودیگه نیستم
گفتم: ببین چه هوای خوبیه، گرمای تابستون و خنکی پاییز با هم ترکیب شده و یه معجون مناسب ساخته تا ما لذت شو ببریم
ساناز گفت: باشه بابا تو خوبی ولی من ماشین سواری رو ترجیح میدم
راهی خانه شدیم زن عمو دلمه درست کرده بود ساناز گفت: به این میگن مادر خوبه درجه یک
زن عمو گفت :به جای تعریف کردن کمک بده سفره ناهار رو پهن کنم
بعد از خوردن ناهار به ساناز گفتم: دختر امروز همه چی عالی بود من میرم اتاقم بخوابم هر وقت خواستی بری بیرون بیا منوبیدار کن
ساناز گفت:یه جوری من و تو خسته هستیم که یکی ندونه فکر میکنه کوه کندیم اگه بیدار شدم باشه حتما، الان که هر دوی ما داغونیم اگه نشد فردا میریم بیرون
گفتم : باشه عزیزم من میرم اتاقم استراحت کنم
در راهرو را بستم و رفتم به اتاقم رسیدم مثل جنازه افتادم روی تخت ولی خوابم نمی برد همش به اتفاقات امروز فکر می کردم