امسال سردی هوا خیلی بیشتر از سالهای قبل بود به قول مادر بزرگ سنگ تو این هوا ترک می خوره هر سال اسفند هوا رو به گرمی میرفت ولی امسال هیچ خبری از گرما نبود. پدر سفارشات زیادی گرفته و باید سر وقت به مشتری ها تحویل میداد طراحانی که با پدر کار می کردند ومنبت کار های حرفه ای بودند. پدر همیشه از استاد منبت کارش تعریف می کرد و می گفت: استاد باقر از ده سالگی در شهرخودش و در کارگاه پدربزرگش درملایر کار منبت انجام می داد و بهترین مبله ها با طرح گل و مرغ که یک طرح خیلی قدیمی است و طرح فرشته و چند طرح دیگر از بهترین کارهای استاد است و با دستان هنرمندش به چوب روح زندگی می بخشد واستاد همیشه به این موضوع افتخار می کند و می گوید ملایر پایتخت منبت کاری ایران است.همه مشتری های از کارش راضی هستند . به قول پدر این خودش بهترین تبلیغ است. من همیشه آخر اسفند ماه به کارگاه پدر سری میزدم ولی امسال فرق میکرد من دماوند نبودم. بعداز بیست و پنجم برمیگردم دماوند عمو اینا قصد داشتند عید امسال کانادا پیش ساسان باشند برای همین عمو از چند ماه قبل تمام کارهای مربوط به سفر را آماده کرده بودو بلیط پرواز شان برای بیست و شش اسفند رزرو شده بود .بعد از رفتن عمووخانواده من هم وسایلم را جمع کردم و به دماوند برگشتم .تا عید را کنار خانواده باشم.با اینکه هنوز برف ها آب نشده بود ولی بوی بهار می آمد هوای نزدیک عید خیلی متفاوت میشود حتی بوی پرتقال ها نیز تغییر کرده در خانه تکانی کمک مادر کردم. همهٔ ما برای عید آماده بودیم .پدر به رسم هر ساله چهار تا ماهی قرمز گرفته بود به نیت من و مامان و مادر بزرگ وخودش من هفت سین امسال را روی سفرهٔ قدیمی مادر بزرگ چیدم سفره ای که پدر بزرگ سالها قبل از بازار ترمهٔ یزد خریده بود رنگش فیروزه ای طرح بته جقه داشت. هفت سینی که شامل سبزه ،سنجد،سماق،سیب،سکه وسرکه وسمنو بود را در ظرف های سفالی به رنگ آبی مات ریختم وگذاشتم سر سفره به قول پدرم هر چیزی اصیلش خوبه بعد از چیدن سفره پدر نگاهی به سفره کرد و گفت: می دانی رنگ فیروزه ای مختص ما ایرانی ها است من سرم را به علامت تایید تکان دادم. پدرظرف شیرینی ومیوه وآجیل سر سفره گذاشت . بعد از اتمام کار همه آماده شدیم و منتظر تحویل سال بودیم. دماوند رسم است که یکی از اعضای خانواده قبل از تحویل سال به بیرون ازخانه میرود با قرآن و سبزه و یک کاسه ای آب در دستش منتظر می ماند وقتی که سال تحویل شد وارد خانه می شود وبا خودش برکت وشادی می آورد. که در گویش دماوندی به آن فرد نوروزک می گویند. من امسال نورزک بودم وقتی وارد اتاق شدم با همه روبوسی کردم و قرآن و آینه را روی سفره گذاشتم . امسال پدر دعای قشنگی موقع تحویل سال خواند وگفت :خدایا به برکت جمع خانوادگی ما هیچ کسی موقع تحویل سال دور از خانواده نباشه وهمه در سلامت کامل کنار هم سال نو رو شروع کنند از ته دلم آمین گفتم . بعد لای کتاب حافظ باز کرد وبه همه ما عیدی داد. و چند بیتی از حافظ خواند.پدر هیچ وقت نشد چیزی را فقط برای خودش بخواهد همیشه موقع دعا خواندن جمع می بست وهمه را شریک دعاهای خوب خودش میکرد. بعداز تحویل سال همه برای یکدیگر وآرزوی سلامتی کردیم . پدرگفت :آبجی دیر کرد همیشه اولین نفری که عید می آید خونهٔ ما مادر گفت: امسال همسر عمه خانم زودتراز سفر برگشته .پدر گفت:چه عجب همیشه کارش اولویت داره .شوهر عمه تاجر فرش و گلیم است بیشتر طول سال را در سفر به سر می برد مخصوصا اروپا وآسیا شرقی وهمیشه اعتقادش بر این است که اروپایی ها بیشتر از نسل جدید ما قدر هنر را می دانند. عمه خانم بیشتر وقت ها تنهاست عمه فقط یک پسر داره که چند سال قبل برای تحصیلات به آلمان رفت و همانجا با یک دختر خانم ازدواج کرد پسر عمه یک دختر دارد والان چند سالی است که ایران نیامده ولی عمه خانم تابستان که میشود حتما یک ماه را به خانهٔ پسرش میرود اوعاشق نوه خوشگلش هست. با این که مادرش آلمانی است . ولی فارسی رو خوب صحبت می کند.چون پسر عمه اعتقاد دارد باید اصالت خودم را حفظ کند همیشه به دخترش یاد آوری می کند که تو ایرانی هستی وباید فارسی رو بهتر از هر زبانی صحبت کنی.همین طور که داشتم به عمه و پسرش فکر میکردم . صدای زنگ در آمد مطمئن بود عمه جون است البته این بار با احمد آقا آمده بود .در باز کردم عمه من را بغل کرد و گفت:ببین احمد چقدر دخترم بزرگ شده و بعد رو چرخاندم سمت احمد آقا وسلام و احوال پرسی کردم و عید و تبریک گفتم احمد آقا گفت:دلوان جان خوبی به سفارش عمه خانم کلی برات هدیه گرفتم البته خودم هم به فکرت بودم. از شون تشکر کردم. پدر روی پله ها ایستاده بود و ما را نگاه میکرد و بلند گفت:دلوان جان تعارف شون کن نمی خوای که تا شب جلوی در نگه شون داری عمه گفت:سلام داداش بچه را چکارش داری ما به حرف گرفتیمش در حیاط بستم و باهم وارد خونه شدیم .احمد آقا کلی برای همه ما هدیه خریده بود.خیلی ازش تشکر کردیم.عمه خانم واحمد آقا تا شب پیش ما بودند
بیشتر روزهای عید پدر مهمان داشت به چشم بهم زدنی روزهای تعطیل می گذشت .دیگه هیچ برفی روی زمین نبود ولی بیشتر روزها باران می آمد.داشتم از پنجره بیرون را نگاه می کردم که پدربا یک فنجان چای در دست آمد کنار من نگاهی به پدر کردم و دوباره به حیاط نگاه کردم و گفتم بابا امسال نوروز خیلی زود تمام شد. امروز روز سیزدهم نوروزه وبه خاطر باران سیزده بدر را باید خانه بمانیم پدر گفت: یه فکری دارم روکرد به مامان گفت : عزیزم بساط سیزده رو ببریم زیر آلاچیق حیاط مامان از خدا خواسته گفت:چرا که نه من سریع وسایل آش را آماده کنم وکباب هم با تو به آبجی خانم زنگ بزن بگو ناهاربیاد دور هم باشیم پدر زد رو شانهٔ من و گفت: به این میگن زن زندگی نه و نو نق و نوق نداره تو هم برو زیر اندازه و از انباری بیار و استکان چای داد دست من گفت:منم برم کباب ها را آماده کنم . باورم نمی شد ظرف یک ساعت همه چی توی حیاط آماده بود عمه خانم با احمد آقا هم به جمع ما اضافه شدند .شدت باران بیشتر و بیشترشد مامان گفت:سالی که نکوست از بهارش پیداست عمه گفت:اره والا امسال باران خوبی آمده . من پاشدم یک فنجان چای برای خودم ریختم و رفتم لبهٔ آلاچیق ایستادم به باران نگاه میکردم .که پدر با صدای بلند گفت: دلوانم از هوای بارانی لذت ببر خوشبختانه باران ارث پدر کسی نیست. از جمله پدر خوشم آمد وبلند گفتم چشم پدر و بعد احمد آقا گفت:دمت گرم خوب گفتی . من به بارانی که روی شاخه های نیم جان درختان می خورد نگاه میکردم و با خودم گفتم چه سیزده بدر خوبی شد فکرشم نمی کردم. صبح که دیدم باران آمده خیلی شاکی بودم ولی الان خوشحالم خیلی بهم خوش گذشت .فردای سیزده بدربرگشتم تهران چون دانشگاه از پانزدهم شروع می شد.عمو اینا هم دو روزقبل از من رسیده بودند . زن عمو خیلی خوشحال بود از دیدن پسرش وهمش تا چند روز از ساسان زندگیش تعریف می کرد .روزها پی هم می گذشت و من با دانشگاه سر گرم بودم وساناز هم مشغول شرکت و دانشگاه بود. کمتر هم می دیدیم. باید خودم برای امتحانات پایان ترم آماده می کردم هوای اردیبهشت ماه بسیار دلچسب شده بود همش دوست داشتم توی حیاط وروی نیمکت زیر درخت گیلاس بشینم ودرس بخوانم بوی شکوفه های گیلاس سر حالم میکرد توی حیاط نشسته بودم که عمو جان آمد. سلام کردم و کنار من نشست و گفت:خوبی دخترم گفتم خوبم و مشغول درس و دانشگاه هستم .زن عمو چند استکان چای وشیرینی آورد با هم بخوریم عمو رو به من و خانومش کرد وگفت: فردا جمعه است. خودتونو اماده کنید بریم کاشان الان فصل گلاب گیری است به عمو گفتم من درس دارم عمو قبول نکرد وگفت: هیچ بهانه ای پذیرفته نیست به سانازم گفتم. هر سال عمو فصل گلاب گیری به کاشان میرفت .من رو حرف عمو جان حرف نزدم صبح زود راه افتادیم چند ساعت بعدش رسیدیم کاشان رفتیم پیش دوست عمو که کارگاه کوچک گلاب گیری داشت. بوی گل سرخ بسیار آرامش بخش بود. چند ساعتی آنجا بودیم چندتا بطری گلاب بهمون داد وبرای ناهار ما رو به منزلش دعوت کرد. عمو رفیق های زیادی داشت که هر کدام از دیگری بهتر بودند .خیلی بهمون خوش گذشت. وقتی را افتادیم من و سانازتا تهران خوابیدیم.جلو در خانه عمو گفت: دخترا رسیدیم پاشید برید اتاق تون راحت بخوابید پیاده شدیم و هر کدام ورفتیم اتاق خودمون من که با همان لباس ها تا صبح خوابیدم. فکر کنم طولانی ترین خواب عمرم بود.فردا بعدازظهر کلاس داشتم وبا خیال راحت صبح که بیدار شدم به همه کارهام رسیدم امتحانات میان ترم شروع شده بود و من تمام تمرکز خودم روی درس هام گذاشتم بعد از تمام شدن امتحانات بهترین نمرات گرفتم .الان دیگه همه بچه ها من را می شناختند و من با خیلی ها شون دوست شده بودم .در درس ها به بچه ها کمک می کردم. استاد ریاضی خیلی از من راضی بود. هنوز خستگی امتحانات میان ترم در بدنم بود که باید خودم برای امتحانات پایان ترم آماده می کردم دوست داشتم زودتر امتحانات تمام بشه ومن تعطیلات کنار خانواده باشم .امتحانات با موفقیعت پشت سر گذاشتم باورم نمی شد دو ترم از دانشگاه می گذشت نمراتم که گرفتم بازهم نفر دوم دانشگاه شده بودم خیلی خوشحال از این موضوع بودم. ولی همیشه دوست داشتم اون نفر اول هم ببینم که چکار می کند که از من موفق تره همه وسایلم جمع کردم پدرزنگ زد و گفت: بعداز ظهر میایم تهران برای خرید یه سری وسایل برای کارگاه و بعد ازاتمام کارم باهم برگردیم دماوند.پدر رسید خونه عمو اینا بعد از خوردن چای وناهار رو به عمو کرد وگفت: ممنون داداش که اینقدر مراقب دلوان بودی عمو نگاهی به من وپدر کرد وگفت: دلوان و ساناز برای من یکی هستند داداش دیگه اینو نگو بعد از ظهر استراحت کردیم و حدود ای ساعت هفت غروب راه افتادیم به سمت دماوند در طی مسیر به این فکر می کردم این سه ماه رو چه کارهای کنم که بیشتر بهم خوش بگذره به پدر گفتم امسال می خواهم از تعطیلات بیشترین استفاده رو ببرم .پدر نگاهی به من کرد وگفت: تو بهترین دختر دنیا هستی ومی دانی چکار باید کنی که وقت توالکی نگذرونی همیشه تعریف های پدر بهم انگیزه میداد از پنجره ماشین بیرون نگاه کردم و طبیعت وآرامش که در آن نهفته بود بهم حس خوبی می داد
من خودم را برای تعطیلاتی متفاوت آماده کرده بود