عنوان داستان: دلوان
نویسنده: ژرفین
فصل اول - قسمت نهم
امروز قرار شد وقتی از دانشگاه به خانه برگشتم همراه ساناز و دختر داییش، نیلی خانم به نمایشگاه بین الملی برویم. سانازقبل تر به من گفته بود دختردایی باهوشی دارد که در رشته پزشکی تحصیل میکند و چند ماهی است که با یک آقایی هم نامزد کرده و این آقا پسرهم همدانشگاهی نیلی است. برنامه بازدید از نمایشگاه که امروز قراراست ما برویم به درخواست نیلی و نامزدش بود. موضوع نمایشگاه مربوط به دستاوردها و اختراعات پزشکی است و کشورهای مختلف در این نمایشگاه حضور دارند من هم چون خیلی دوست داشتم با رشته های دیگر علمی هم آشنا بشوم با خوشحالی از پیشنهاد ساناز برای بازدید از نمایشگاه موافقت کردم
از دانشگاه که به خانه برگشتم قبل از خوردن غذا رفتم که یک دوش آب گرم بگیرم همین که میخواستم وارد حمام بشم یاد دیروز افتادم که پشت در یک مغازه آرایشی بهداشتی یک تبلیغی دیده بودم که نوشته بود روغن مار صد در صد گیاهی
خندم گرفته بود و تمام وقتی که دوش میگرفتم به این موضوع فکر میکردم مگه میشه؟ مگه داریم؟
بعد از حمام لباس هایی که قرار بود بپوشم را آماده کردم و رفتم پیش ساناز. در اتاقش را که باز کردم دیدم مشغول خواندن کتاب هست ازش پرسیدم: بنظرت علم بهتره یا ته دیگ ماکارونی؟
ساناز برگشت گفت: سوالت غلطه باید بگی علم بهتر است یا سیب زمینی سرخ کرده؟
من گفتم: سوال ناعادلانه ایه و جوابش هم زیاد علمی نیست
و زدیم زیر خنده. ساناز که درازکشیده بود و کتاب دستش بود کتاب را پرت کرد و گفت: نقطه ضعف منو پیدا کردیا شکمو هستم ولی درسم هم خوبه دختر عمو
یک لبخند شیطنت آمیز زدم و گفتم : آره ساناز جون تو نمونه ای واقعا نمونه ای باور کن نمونه ای! لطفا فردا قبل از ساعت 8 خودتو تحویل آزمایشگاه بده
ساناز هم افتاد به جونم و تا میتونست قلقلکم داد. یک ساعت بعد از ناهار بود که موبایل ساناز زنگ خورد و جواب داد بعد از اینکه گوشی را قطع کرد گفت: نیلی بود، گفتش که آماده باشید ما ده دقیقه دیگه می رسیم
من و ساناز زود آماده شدیم و منتظربودیم ولی بیست دقیقه ای گذشته و هنوز نرسیده بودند. به ساناز گفتم: فکر کنم هنوز راه نیوفتاده بودن به ما گفتن آماده باشید
ساناز گفت:نه بابا بیرون بودن به من زنگ زد حتما قبل اومدن به اینجا جای دیگه ای رفتن یا توی ترافیک موندن
همینطور که مشغول حرف زدن بودیم زنگ در به صدا در آمد. زن عمو گوشی دربازکن را برداشت و گفت : کیه؟؟؟ سلام عزیز عمه بفرمایید به آقا محسن هم بگو بیاد داخل چای و میوه در خدمتش باشیم
نیلی گفت: سلام عمه جان همین الان هم خیلی دیر شده , باشه یه وقت دیگه حتما بهتون سر میزنیم
آقا محسن هم پیاده شد و آمد جلو آیفون تصویری تا با زن عمو احوال پرسی کرده باشه و ما هم داشتیم کفشهامون را میپوشیدیم که نیلی گفت: میشه به ساناز بگید زودتر بیاد پایین بریم
زن عمو دستش را گذاشت روی گوشی و نگاهی به ما دو تا کرد و گفت: بجنبین دیگه زودتر برید نیلی منتظر تونه
بعد از چند دقیقه من وساناز از زن عمو خدا حافظی کردیم و رفتیم ساناز و نیلی تا همدیگر را دیدند اول جیغ کشیدن و بعد کلی باهم شوخی کردند و خندیدند آقا محسن هم پس از سلام و احوال پرسی سوار ماشین شد
نامزد نیلی مردی قد بلند با چشمان درشت مشکی و پوستی تیره بود در اولین برخورد به نظر انسان خنده رو و خوش برخورد می آمد. ساناز گفت: از نامزدت راضی هستی؟
نیلی آرام زد زیر دماغ ساناز و گفت:خیلی مرد خوبیه مهم تر از همه اینکه اهل غر زدن نیست
ساناز نگاهی به من کرد و گفت : بیا جلوتر
و رو به نیلی کرد و گفت:دلوان که یادت هست دو سال پیش تولد من دیده بودیش یادته که؟ امسال دانشگاه هنر تهران رشتهٔ معماری داخلی قبول شده
نیلی گفت:آره که یادمه، به به چه عالی آفرین صورتش زیاد تغییر نکرده فقط قد بلند تروالبته جذاب ترشده
و نگاهی به من کرد و گفت:خوبی دلوان خانم چه خبرا؟
گفتم: ممنون سلامتی منم شمارو یادمه نیلی جون
مشغول حرف زدن بودیم که نامزد نیلی سرشو از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت: خانم ها لطفا بقیه صحبت ها را بزارید توی ماشین تا نمایشگاه یک ساعت راهه می تونید کلی با هم حرف بزنید
نیلی رو کرد به سانازگفت:یک دقیقه نیست که ازش تعریف کردم و بعد باهم خندیدند. سوار ماشین شدیم و را افتادیم در طی میسر از همه جا حرف زدیم ساناز گفت:نمایشگاه طرفهای غرب هستش با این ترافیک یکی دو ساعتی رو مهمون خیابون های تهرون هستیم
نیلی گفت:چه مهمونی باشکوه و پراز بوق و دود و سروصدایی هم هست
آقا محسن با خنده گفت: این ترافیک باعث شده که بعضی ها یاد بگیرن وقتی توی ماشين هستن به بقیه فحش ندن و در برن
من گفتم : چطور مگه
جواب داد: يه بار ما فحش داديم و بعدش خورديم به ترافيک
نیلی خندید و گفت: پس کتک خوردی یاد گرفتی مودبانه رفتار کنی دکتر؟
و همه زدیم زیر خنده
آقا محسن گفت : من بچه بودم آرزو داشتم مادر بزرگم بزاره دستگیره چرخ خیاطیش رو یه دور بچرخونم! یه همچین آدمهای قانعی بودم
ساناز یک نگاه به من کرد و پوزخند زد
آقا محسن ادامه داد: حالا بچه های الان میشینن پشت ماشین بابا و مامانشون و
یکدفعه حرفش را قطع کرد سرش را از پنجره داد بیرون گفت: هوووی گاریچی
نیلی دستش را گرفت به سرشانه کت محسن و کشیدش به سمت خودش و با لبخند گفت: دکتره ها ولی پشت فرمون اینجوری بی اعصابه تجربه کتک خوردن هم ادبش نکرده
خودشان دوتا خندیدن ولی من و ساناز خودمان را نگهداشتیم که نخندیم مبادا آقا محسن ناراحت بشه
ترافیک نسبتا سنگینی بود مسیر سی دقیقه ای را یک ساعت و بیست دقیقه در راه بودیم وقتی رسیدیم جلوی در نمایشگاه، ما پیاده شدیم و آقا محسن گفت: اینجا ها که جای پارک نیست باید ماشین را ببرم پارکینگ نمایشگاه لطفا شما همینجا باشین تا من ماشین رو پارک کنم وبا هم برویم داخل اینجا خیلی شلوغه کنار هم باشیم بهتر در ضمن اول از همه باید شما را ببرم غرفهٔ بچه های خودمون
نیلی گفت: باشه عزیزم برو ماشین رو پارک کن ما همینجا منتظرت هستیم. بعد از حدودا ده دقیقه آقا محسن آمد و با هم وارد نمایشگاه شدیم جو عجیبی بود از خیلی از کشورها شرکت کرده بودند . جدید ترین فناوری های به دست آمده در علم پزشکی را به نمایش گذاشته بودند
آقا محسن گفت: شرطمون این بود اول به بچه های خودمون سر بزنیم
و رفتیم سمت غرفهٔ بچه های دانشگاه شهید بهشتی بخش فناوری های دانش بنیان نیلی گفت: امسال بچه ها سنگ تموم گذاشتن ببینید متوجه حرف من میشین
ساناز گفت: باشه بریم ببینیم دوستهای آقا محسن چیکار کردن
وقتی رسیدیم آقا محسن با اساتید و دوستانش خوش و بشی کرد و گفت: بچه ها با خانواده اومدم
و بعد از اینکه ما را معرفی کرد رو به استادش کرد و گفت: استاد محبی شما امسال نمایشگاه را چطوردیدید؟ به نظرتون خوبه؟ راضی هستید؟ بار علمیشون بالاست یا اینکه در سطح متوسط هستن؟
استاد محبی گفت:نسبت به سال های قبل امسال خیلی بهتره در ضمن دانشجوهای فوق العاده باهوش و مستعد دانشگاه خودمون امسال کارهای منحصر به فردی انجام دادن از ساخت ربات چند میلیمتری جستجوگر گرفته تا دستگاه های جدید دیالیز واقعا با دست خالی شاهکار کردند
استاد به یکی از دانشجوهاش اشاره کرد تا تعدادی از برشورها و کتابچه های کوچکی که دربارهٔ اختراعاتشان توضیحاتی داده بود را در اختیار ما قرار بدهند اگرچه من و ساناز از پزشکی سر رشته ای نداشتیم ولی با خواندن برشورها مختصری از جزئیات غیرتخصصی را متوجه شدیم که خیلی برای من و ساناز جذاب بود آقامحسن گفت: به غرفه های دیگر هم سری بزنیم تا ببینیم از چه کشورهایی شرکت کردند و چه فناوری جدیدی برای ارائه دارند
نیلی گفت :اول به غرفه آلمان سر بزنیم آنها هر سال جزو اولین های علم پزشکی درجهان هستند همیشه حرفی برای گفتن دارن
رسیدم به غرفهٔ آلمان استاد محبی همراه ما آمد تا غرفه ها را به ما معرفی کند به زبان آلمانی کاملا مسلط بود از مسئول غرفه سوال کرد که مهم ترین اختراعی که امسال ارائه کردید در چه زمینه ای هست؟ و بعد از حرف زدن با متخصص آلمانی رو به ما کرد و گفت :دانشجوهای آلمانی امسال پای مصنوعی هوشمند ساختند که مانند پای انسان عمل می کنه و دارای هوش مصنوعی هستش
ساناز گفت: چه عالی خیلی به کار ما ایرانی ها می آید چون با این اوضاع رانندگی و ماشین های غیر استاندار سالانه چندین نفر قطع عضو داریم
نیلی گفت: آلمانی ها هم خوب می دانستند چه محصولی را بیارند که در اینجا ازش استقبال بشه
من گفتم : چقدر شگفت انگیز و عجیبه این رشتهٔ پزشکی من که اختراع آلمانی ها را دوست داشتم خیلی از آدم ها که به هر دلیلی معلولیت پیدا کردند و حسرت راه رفتن را دارند منتظر چنین اتفاقات خوبی در پزشکی هستند
ساناز گفت: اره واقعا برای من هم جالب بود حالا بریم کدوم غرفه را ببینیم؟
نیلی گفت:غرفهٔ ژاپنی ها را ببینیم ژاپن کشور قدرتمندی در علم و فناوری هستش و جالبه بدونید ژاپنی ها در ساخت ربات حرف اول رو میزنن و هر رباتی که اختراع می کنند نسبت به کارایی مورد نظری که داره، کاملا تخصصی مربوط به همون رشته طراحی شده، مثل ربات های نگهبان یا ربات های بازی و یا ربات های هوشمند خدمتکار
استاد محبی گفت: بله کاملا درسته دخترم این دوره هم چند نوع ربات ارائه دادند که از همه جالب تر ربات دستیار هستش که امسال به نمایشگاه معرفی کردند ساخت این ربات هوشمند، خیلی سر و صدای زیادی به پا کرده چون این ربات هوشمند بعنوان دستیار پزشک در اتاق عمل کاربرد داره این ربات برای عمل های خیلی طولانی بالای سه ساعت طراحی شده و البته در تمام آزمایش های اولیه موفق بوده
به نیلی گفتم: چقدر فوق العاده و با ارزشه واقعا دنیایی علم بی نهایت ارزشمنده و انگار ته نداره مثل اقیانوس می موند هر چی بیشتر به اعماقش نزدیک میشی شگفتیهای بیشتری ازش می بینی
نیلی گفت:چه تعبیر زیبایی کاملا درسته عزیزم
من خیلی از رشته پزشکی خوشم آمده بود. استاد یک برشور به ما داد که لیست کشورهای برتر در رشتهٔ پزشکی بود آمریکا، هلند، آلمان، ژاپن، کانادا و استرالیا جزو کشورهای برتر بودند. استاد محبی رو به ما کرد وگفت: کشور ما هم پیشرفت خوبی در زمینه پزشکی داشته در سال ۲۰۰۸ رتبه بیست وسوم جهان رو به خودمون اختصاص دادیم وجالبه بدونید که تجهیزات پزشکی مخصوصا در رشته دندانپزشکی هشتاد و پنج درصد در داخل کشور ساخت می شه
من به قدرت علم ومعجزات نهفته در آن فکر می کردم که چقدربه کمک بشر آمده و چه زندگی هایی را که نجات داده است. همه ما از دیدن نمایشگاه و آن همه اختراعات مختلف لذت بردیم اختراعاتی که هر کدامشان برای بهتر و راحت زندگی کردن انسان ها لازم هستند.
ساعت هفت و نیم شده بود ما تقریبا ازهمهٔ غرفه ها باز دید کرده بودیم. ساناز خسته شده بود و به نیلی گفت: از بس راه رفتیم پاهام درد گرفته و گلوم خشک شده بهتر بریم کافهٔ بیرون نمایشگاه یه چیزی بخوریم
انگار همه ما منتظر همچین پیشنهادی بودیم. آقا محسن گفت: آفرین ساناز این بهترین پیشنهاد و بسیار به موقع بود
از استاد و دوستان آقا محسن خداحافظی کردیم و با هم به سمت کافه رفتیم آقا محسن برای همه قهوه و کیک سفارش داد. نیلی گفت: دیدن بچه های خودمون برام خیلی ارزشمند بود بچه ها با کمترین امکانات خودشان رو به این نمایشگاه رسوندن
ساناز گفت: توی دانشگاه شما که نیستند ؟
نیلی گفت: نه نیستند آنها از دانشگاه فناوری و دانش بنیان و زیر نظردانشگاه شهید بهشتی هستن
آقا محسن گفت: درسته عزیزم
و بعد شروع کرد با ذوق از نمایشگاه تعریف کردن. نیلی یک نگاهی بهش کرد و گفت :عزیزم همهٔ ما با تو در نمایشگاه بودیم و با صدای بلند خندید ولی من و سانازجلوی خنده هامون را گرفتیم. آقا محسن گفت :خجالت نکشید راحت بخندید وخودشم خندید
ذوقی که آنها داشتند برای ما قابل درک نبود. آقا محسن واقعا عاشق پزشکی بود و با رتبه هشتم در کنکور پزشکی قبول شده بود. لذتی که آقا محسن از علم پزشکی می برد با همهٔ ما فرق داشت. بعد از صرف قهوه و کیک برای برگشتن به خانه آماده شدیم امروز برای من هم جذاب و هم لذتبخش و پرباربود. وقتی رسیدم خانه همگی خسته بودیم نیلی و نامزدش بعد ازاین که ما را به خانه رساندند رفتند وهر چی ساناز گفت: شام در خدمت باشیم آقا محسن قبول نکرد و گفت: مادرم شام منتظره
نیلی و آقا محسن رفتند و وقتی من و ساناز وارد خانه شدیم من به سمت اتاقم رفتم و به ساناز گفتم: از زن عمو بابت شام تشکر کن و بگو دلوان خیلی خسته بود ومیلی به شام نداشت و رفت اتاقش بخوابه
ساناز یه نگاهی کرد و گفت :ای تنبل، باشه برو منم امشب زود می خوابم
شب بخیر گفتم به سمت اتاق رفتم تا وارد اتاقم شدم اول لباس راحتی پوشیدم و بعد روی تختم ولو شدم و به سقف خیره شدم و غرق در افکارم شدم و به نمایشگاه و چهره های آدم هایی که امروز در آنجا دیده بودم فکر کردم که از جلوی چشمهام رژه میرفتند. از آلمانی ها گرفته تا ژاپنی ها وهندی ها و هر کسی که آنجا بود حتی نگهبان جلو در. چشمم را بستم و همینطور که به آنها فکر می کردم خوابم برد