شهر جدید وحدسیادت نادرست
وقتی با پدر به تهران رسیدیم پدر از من یک قولی گرفت که اگر قرار باشد آینده ای خوب داشته باشم اول از همه باید هدف مشخصی داشته باشم و دوم اینکه برای رسیدن به هدف تلاش و پشتکار لازم است وسوما هیچ وقت اجازه ندهم حرف دیگران چه خوب و چه بد مرا از هدفم دور کند و یادم باشد که پدر و مادرم تا ابد در هر شرایطی مثل کوه پشتم هستند
به خانه عمو رسیدیم و پدر بعداز کمی استراحت و خوردن ناهار راهی دماوند شد. من ماندم و آغاز زندگی جدیدم
بعد رفتن پدر من به اتاق انتهای حیاط رفتم که الان دیگر اتاق خودم شده بود تمام وسایلی که در کارتن بود را مرتب داخل کمد گذاشتم البته لباس ها را هنوز از چمدان در نیاوردم که خسته شدم و روی تختم دراز کشیدم و به حرف های پدر فکر میکردم که ساناز یهویی در را باز کرد و باصدای بلند گفت: چکار می کنی؟ چگونه ای؟
من ترسیدم و گفتم: دیوانه ای
با خنده گفت: از امروز اوضاع همینه هر روز برات یه برنامه دارم
بهش گفتم : می دونی که کم نمیارم
ساناز گفت : خوب پس که اینجور. پس منتظراتفاقات غیر منتظره باش
زدیم زیر خنده ساناز نگاهی به اتاق کرد و گفت: قربون عمو جونم برم که اینقدر با سلیقه است
من زد روی شانه اش و گفتم: اونکه صد البته بابام خوش سلیقس بگو ببینم تو کاری با من داشتی؟
یکدفعه ساناز مثل کسی که برق گرفته باشدش از جا پرید و گفت: معلوم کار دارم خوردن و خوابیدن و استراحت کافیه
گفتم : کدوم استراحت من یک ساعتم نیست پام به اتاقم رسیده
ساناز مثل عمو چشمانش را گرد کرد و گفت:پاشوپاشو با هم بریم بیرون من کلی خوراکی خوشمزه گرفتم یکم فرهنگسرا کار دارم وبعدش گشتی توی شهر بزنیم سینما و شهر بازی بریم سوار کشتی پرنده بشیم وای دختر چقدر امروز کیف کنیم
من با اینکه خسته بودم ولی قبول کردم چون ساناز را خوب میشناختم چون استاد خوش گذرانی بود
سانازرفت تا آماده بشود من لباس ها را از چمدان در آوردم و آویزان کردم و مانتویی که عمه جون برای روز تولدم بهم هدیه داده بود را پوشیدم و کیفم را برداشتم و به سمت حیاط رفتم و منتظر ساناز شدم چند دقیقه بعد ساناز آمد و کیسه خوراکی ها را دست من داد و گفت: با ماشین خودم میریم
سوار ماشین که شدیم از محله عمو اینا که خارج شدیم احساس کردم تهران تغییراتی کرده به ساناز گفتم : چقدر همه چی زیبا تر شده می دونستی من عاشق تهرانم
ساناز دست شو گذاشت روی بوق و با صدای بلند به راننده جلویی گفت:عروس که نمیبری برو دیگه
بعد در جواب به من گفت: تهران از دور دریایی آرام و زیباست که توش مثل مردابه، اگه خوب از پس خودتو و زندگیت بر نیای توی این دریا به راحتی غرق می شی و وسط مردابچیزی نیست که دستت بهش بند بشه تا خودتو نجات بدی هر چی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر فرومیری
راستش من به حرفاش خندیدم و گفتم : اوهو یهویی جدی شدی
بعد صدای موزیک را زیاد کردم و از شیشهٔ ماشین بیرون را نگاه میکردم می خواستم یک جوری نشان بدم که همه چیز برام عادیه ولی نبود. من جذب زیبایی های تهران شده بودم ساناز صدای موزیک را کم کرد و گفت :من فرهنگسرای جنوب تهران کار دارم محلهٔ آرومی نیست به هیچ وجهه از ماشین پیاده نمیشی من یه کاری اونجا دارم کارم که تموم شد بعد به تفریح خودمون میرسیم وچند تا پاساژجدید درجه یک تهران میبرمت تا خرید کنی
گفتم : خیلی هم عالی
صدایی موزیک را دوباره زیاد کردم و با خواننده شروع به آواز خواندن کردم و چشم از خیابان ها بر نمی داشتم جالب بود برای من در طی مسیر هر چه به جنوب تهران نزدیک تر می شدیم مثل این بود که وارد شهر جدیدی می شدیم کلا محله جنوب با محله عموم اینا که درشمال غربی تهران بود متفاوت بود
رسیدیم به فرهنگسرا ساناز ماشین را روبروی درب وردی پارک کرد و من در ماشین ماندم تا ساناز کارش تمام بشود و بیاید تا باهم به سینمای سه بعدی برویم من هر بار که به تهران می آمدم حتما به سینمای سه بعدی میرفتم. درهمین فکر و خیال بودم که ناگهان صدایی رشته افکارم را پاره کرد نگاه کردم و دیدم زنی با دو کودک که یکی در بغلش و دیگری را با چادر به پشت کمرش بسته بود با یک آقایی بحث میکرد که یهویی مرد شروع به زدنه خانمه کرد و بچه ها زدند زیرگریه، زن بیچاره همش التماس میکرد و بعضی ها بی تفاوت رد می شدند و بعضی ها هم که تذکر می دادن با تشرو فریاد مرد جا میزدند. من ترسیده بودم این همه خشم و رفتار غیر انسانی فقط برای این بود که زن بیچاره یک ساعت دیرتر برای کار آمده بود شغل اون بنده خدا تکدی گری بود و من این را ازحرفایشان متوجه شدم. خواستم پیاده شوم که یاد حرف ساناز افتادم که گفته بود تو این محله را نمیشناسی از ماشین پیاده نشو تا من برگردم
راستش من ترسیده بودم ولی خیلی دوست داشتم که آن مردک را یک کتک مفصل بزنم. آن زن و مرد بعد از ده دقیقه ای زد وخورد سوار وانت شدند و از آنجا رفتند. برای من جا تعجب داشت این همه سنگدلی از کجا سر چشمه میگیرد. همین طور به اطراف که نگاه میکردم دیدم مردی تا کمر در سطل زباله فرو رفته و یک سیب گاز زده را در آورد و با لباسش پاک کرد و به یک دختر بچه حدود هفت یا هشت ساله که همراهش بود داد یکدفعه عصبانی شدم و داد زدم: آقا داری چکار می کنی؟
نگاهی کرد و به کارش ادامه داد. دخترک هم با لذت تمام سیب را می خورد ولی من مطمئن بودم از گرسنگی بود. با دیدن این صحنه دیگر کنترلم را از دست دادم و نتوانم جلوی خودم را بگیرم و از ماشین پیاده شدم و خوراکی هایی را که داخل ماشین بود برای دخترک بیچاره بردم.
گفتم: عزیزم این سیب را نخور
بعد مردک زباله گرد که تا کمر در سطل زباله بود سرش را بیرون آورد و بدون اینکه به من نگاه کند گفت: نخوردی هم نخوردی خودم میخورم و بعد به کارش ادامه داد با دیدن این صحنه ها نظرم نسبت به خیلی چیزها تغییر کرد. تازه به حرف ساناز رسیدم که می گفت تهران دریای آرام است البته از دور.
به ماشین برگشتم و بعد از چند دقیقه ساناز برگشت و گفت: حالا وقتشه که بریم سینما
گفتم: دل و دماغ ندارم برگردیم خونه
با ساناز درباره چیزهایی که دیده بودم صحبت کردم و او به من گفت: فکر شو نکن دختر اینقدر از این چیزا ببینی که برات عادی بشه
نمی دانم چرا این حرف ساناز مثل آب سردی بود که روی سرم ریخت چقدر از این اتفاقات دیده که اینقدر راحت درباره آنها حرف میزند دلم می خواست بدانم زیر پوست این شهر چه خبر است
دیگر هر چقدر ساناز با من شوخی میکرد و سر به سرم میگذاشت من کوتاه جواب میدادم. ساناز یک آهنگ شاد گذاشت و با خنده به من گفت: درگیر مسائل دور ورت نشو، تهران شهر ناشناخته هاست همین طور که زشتی داره زیبایی هم داره
حالا که فکر میکنم ساناز درست می گفت، باید افکارم را آزاد کنم . ساناز گفت: به جای فکر کردن اون چیپس رو باز کن بخوریم
گفتم : همهٔ خوراکی ها رو دادم به اون دختره
ساناز گفت :همشو؟ حتی پاستیل و تخمه وهمهٔ لواشک ها رو بهش دادی؟
زدم روی شونه ساناز و گفتم: همشو حرفیه؟
سانازنگاهی کرد و گفت: نه, برای روز اول خیلی هم خوب بود من بودم ماشین رو بهشون میدادم
بعد نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده ، صدای موزیک را زیاد کردم و با هم شروع به خواندن آهنگی که پخش میشد کردیم انگار هر دوتایی دوست داشتیم که حرف را عوض کنیم. جلو در خانه رسیدیم و ساناز گفت:امروز که تفریح نکردیم باشه برای یه روز دیگه تو هم برو استراحت کن که فردا قرار با آقا جون برید دانشگاه و تو رو ببره پیش رئیس دانشگاه که از دوستای قدیمی خودشه و البته پدر این آقا آشنای پدر بزرگ خدا بیامرزه
چشمک زد و دست شو حالت موج دار جلوی چشم من تکان داد و گفت: مثلا ما اهل پارتی بازی نیستیم
بعد همینطور که میخندید روی دستش زدم و گفتم : پارک کن ماشینو مسخره من به اندازه کافی دلشوره دارم
پیاده که شدم چند قدمی که رفتم برگشتم و زدم به شیشه ماشین ساناز شیشه را پایین داد و گفت: دیگه چیه؟ همه خوراکی ها رو که دادی رفته
خندیدم و گفتم: بچه جون برات میخرم فقط یهویی نیای توی اتاق و منو بترسونی اخه می خوام تا موقع شام بخوابم
ساناز نگاهی کرد و گفت: باشه ببینم چی پیش میاد
با حالت تاسف بهش گفتم : دیوانه ای
رفتم سمت اتاقم تا استراحت کنم با همان لباس ها روی تخت دراز کشیدم فکر فردا و دیدن رئیس دانشگاه دست از سرم بر نمی داشت امیدوارم همه چیز فردا خوب پیش برود و عمو را جلوی دوست قدیمش خجالت زده نکنم آخه من هول که میشم حسابی گند میزنم و در همین فکرو خیالات بودم که خوابم برد