با صدای عمو از خواب بیدار شدم داشت درباره مشکل درختان باغچه بلند حرف میزد نمی دانم چه کسی مخاطب حرف های عمو جان بود دستم را گذاشتم لبهٔ پنجرهٔ کنار تختم و کمی خودم را بالا کشیدم تا بیرون را ببینم. دیدم عمو جان با یک آقایی که فکر کنم باغبان بود دربارهٔ نوعی کرم که ساقه های درخت های حیاط را از داخل می خورد و باعث خشک شدن آنها می شد صحبت میکردند. عموخیلی نگران بود همین طور که به آنها نگاه میکردم ناگهان یادم افتاد امروز باید با عمو جان به دانشگاه برویم. به ساعت دیواری نگاه کردم هفت ونیم را نشان می داد فرصت داشتم لباس پوشیدم از اتاق آمدم بیرون به عمو و آقای باغبان سلام کردم. عمو گفت: سلام دخترم برو صبحانه بخور من کارم که تمام شد با هم میریم دانشگاه
عمو جان رو کرد به باغبان و گفت: آقا من چند ساعت دیگه بر میگردم شما از درختان ته حیاط شروع کنید به سمپاشی
باغبان دستگاه سمپاش را برداشت به سمت درختانی که کنار اتاق من بود رفت.هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که عمو گفت:دلوان جان من ماشین را از پارکینگ بیرون می برم بیست دقیقه دیگه جلو در باش
گفتم : چشم
داخل خانه رفتم وصدای عمو همچنان می آمد که به باغبان می گفت: آقا جان از درخت خرمالوی کنار اتاقک شروع کن
زن عموصبحانه مفصلی را آماده کرده بود ولی من دو لقمه نان و پنیرو گردو خوردم و یک لیوان چای، میل زیادی به صبحانه نداشتم از زن عمو تشکر کردم و به اتاقم بازگشتم تا آماده بشوم جلو آیینه ایستادم و موهایم را شانه زدم و از خودم کلی تعریف کردم. از بچگی همینطور بودم هر وقت برای کاری استرس داشتم از خودم تعریف میکردم واین تعریف و تمجید ها آرامم میکرد البته اولین بار شش ساله بودم که قرار شد در جشن تولد یکی از بچه های مهد کودک شعر بخوانم خیلی هول شده بودم یادم می آید که مامانم زانو زد و جلو پای من نشست و گفت: چه دختر زیبای دارم چقدر قشنگ حرف میزنه چه موهای بلند و زیبایی
و دست من را گرفت و گفت: همیشه حواست به زیبای های خودت باشه عزیزم باعث میشه راحت شعر تو بخوانی
در آن موقع من زیاد متوجه حرف های مادرم نبودم ولی بعد ها که بهش فکر میکردم میدیدم برای مقابله با استرس ترفند خوبی است. برای بالا بردن اعتماد به نفسم بعد از آماده شدن نفس عمیقی کشیدم و کیفم را برداشتم و به سمت ماشین عمو رفتم. عمو جان در ماشین منتظر من بود پشت فرمان نشسته و با صدای بلند موزیک گوش میکرد با دو تا انگشتش روی فرمان ماشین میزد و سرش را تکان میداد. من در ماشین را باز کردم و روی صندلی جلو نشستم. گفتم عمو جان به زحمت افتادید عمو گفت: نه دخترم تو با ساناز هیچ فرقی برای من ندارید
و ما بسمت دانشگاه به راه افتادیم در طی مسیر عمو صدای موزیک را کم کرد و از حساسیت های رئیس دانشگاه صحبت کرد و گفت: او مردی مهربان و البته مقرراتی است و روی مسائل مهم و حساس با هیچ کسی شوخی ندارد چند سالی میشود که با هم دوست هستیم پنج سالی از من بزرگتره و همین موضوع باعث شده یکم رو در بایستی باهاش داشته باشم اینم می دونی که پدرش دوست آقاجون خدا بیامرز بود
نگاهم به جلو بود و فقط آرام گفتم: بله ساناز بهم گفته
عمو راهنما زد و وارد خیابان اصلی شد و نیم نگاهی به من انداخت و گفت: عزیز عمو می دانم که تو دخترباهوشی هستی نیاز به تذکر نیست ولی محض احتیاط میگم خیلی مراقب رفتارت باش تا من به تو نگاه نکردم صحبت نمی کنی
گفتم: چشم
ولی این حرف عمو استرس من را دو چندان کرده بود. وقتی رسیدیم به دانشگاه دلشورهٔ عجیبی داشتم. عمو ماشین را روبروی درب دانشگاه پارک کرد پیاده شدیم من دست عمو را محکم گرفته بودم مثل بچه های اول ابتدای که از محیط جدید می ترسند، شده بودم عمو گفت: چه حیاط خوشگل و بزرگی داره
ما وارد محوطه اصلی و بعد وارد سالن بزرگی شدیم عمو از نگهبان که آقای قد بلند با لباس آبی و شلوار مشکی و البته کمی اخمو به نظر می رسید سراغ دفتر رئیس را گرفت نگهبان یه نگاهی به ما کرد و گفت: اگه برای ثبت نام اومدین برید طبقه بالا
عمو بهش گفت: نه پسرم کار خصوصی داریم
آقاهه بعد از تماسی کوتاه با تلفن با انگشت اشاره کرد و گفت: مستقیم اولین راهرو دست چپ البته تابلو هم داره
عمو آرام زد روی شانهٔ نگهبان و ازش تشکر کرد و بسمت اتاق رئیس رفتیم. هرچه ما به اتاق نزدیک تر می شدیم من صدای ضربان قلب خودم را بلندتر می شنیدم احساس می کردم قلبم در سینه ام جا نمیشود و الان که بزند بیرون عمو فهمید استرس دارم گفت: نگران نباش من کنارت هستم
رسیدیم به دفتر رئیس روی صندلی نشستیم عمو به منشی گفت: آقای امیرزاده هستند منشی گفت:بله چند لحظه
و خانم منشی آقای رئیس را از حضور ما مطلع کرد بعد از کمی انتظار وارد اتاق شدیم. حس عجیبی بود تا الان همچین احساسی تجربه نکرده بودم. عمو با رئیس خوش و بشی کرد و همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم کلی شوخی کردند. آن جا بود که متوجه شدم آقای امیرزاده در زمان جنگ فرمانده عمو بوده است. نمی دانم چرا عمو این موضوع را به من نگفته بود من خیلی ساکت بودم و مات و مبهوت حرف زدنشان شده بودم. شوخی هایی که درکش برای من مشکل بود .عمو به آقای امیرزاده گفت: این دخترِ برادر من است قبل هر کاری آوردمش خدمت جنابعالی
آقای رئیس لبخندی زد و نگاهی به من کرد و گفت: خیلی از دیدنتون خوشحالم دخترم خدا پدر بزرگ تونو بیامرزه
من که زمین را نگاه میکردم گفتم: خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
رئیس رو به عمو کرد و گفت: خیلی وقته که والده گرامی تونو ندیدم حتما بهشون سلام برسونید و بگید که دل ما و مخصوصا مادرم براشون تنگ شده
همینطور که آقای امیرزاده حرف میزد من به رفتار وتیپش نگاه میکردم او مردی با قدی کوتاه و شکمی برآمده بود و از همه بیشتر عینکی که از بالای آن به عمو نگاه میکرد توجه من را به خودش جلب کرد که ناگهان عمو من را صدا زد: دلوان حواست کجاست آقای امیرزاده با شماست هول شده بودم گفتم: بله با من؟ مگه من چکار کردم؟ ببخشید چیزی شد؟
آقای رئیس خندید گفت: چیزی نشد خواستم از خودت یکم برام بگی هر چند مطمئنم که دختر باهوشی هستی و گرنه دانشگاه ما قبول نمی شدی آن هم با این رتبهٔ بالا
آنقدر هول شده بودم که نمی توانستم جواب آقای رئیس را چه باید بدهم عمو گفت: دلوان جان بگو
آب گلویم را قورت دادم و گفتم: آره من خیلی باهوش هستم و کتاب زیاد خواندم و شب بیدار بودم تلاش کردم یکم شانس آوردم و قبول شدم
عمو فهمید دارم چرت و پرت میگم گفت: یکم هول شده
آقای امیرزاده به عمو گفت: اشکال نداره هول شدنش طبیعیه
و نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت : خوب الان بهت میگم که چه کارهایی باید انجام بدهی دخترم
که همان لحظه آبدارچی در زد و وارد اتاق شد با یک سینی چای در دست و یک بشقاب شیرینی چقدر از دیدنش خوشحال شدم. حواس ها پرت آبدارچی شده بود آقای رئیس گفت: احمد آقا سینی چای رو بزار روی میز جلو مهمان ها
احمد آقا که از اتاق بیرون رفت عمو خواست موضوع را عوض کند که شروع کرد به تعریف از چای و چقدر دلش چای وشیرینی می خواست. آقای رئیس گفت: بفرمایید نوش جان و یک نگاه مهربانانه به من کرد و گفت: بفرما دخترم
گفتم: ممنون استکان چای را برداشتم یکدفعه انگشتم بی حس شد و استکان از دستم افتاد و شکست و همهٔ میز و مجله ها خیس شدند
عمو بنده خدا هول شده بود ولی آقای رئیس گفت: اشکالی نداره
و منشی را صدا کرد و گفت: به احمد آقا بگو بیاد اتاق من
بعد از چند دقیقه احمد آقا آمد اول تکه های شکستۀ استکان را برداشت و بعد مجله های خیس شده را جمع کرد و روی میزرا دستمال کشید و زیر چشمی به من نگاه کرد. نمی دانم با خودش چه فکرهایی میکرد که سرش را به علامت تاسف تکان میداد و زیر لب یک چیزی گفت که من متوجه نشدم ولی آقای رئیس انگار متوجه رفتارش شده بود گفت: کافیه بعد بیا خوب تمیزش کن الانم برو یک چای دیگه بیار
من گفتم خیلی ممنون من چای نمی خورم و آقای رئیس با دست اشاره کرد و احمد آقا از اتاق بیرون رفت. من از روی صندلی بلند شدم و از آقای رئیس معذرت خواهی کردم و زمانی که خواستم بشینم صندلی سر خورد صدای وحشتناکی داد. ای وای من چرا امروز هیچ کاری را درست انجام نمیدهم. دوست داشتم هر چه زودتر کارمان در اتاق رئیس تمام شود
دائم ذهنم مشغول بود و آرام و قرار نداشتم مدام این پا و آن پا میکردم عمو که دید خیلی استرس دارم از دوست قدیمش تشکر کرد و گفت: این دختر ما رو اینطور نبینید جزو شاگرد های ممتاز دانشگاه خواهد شد و باعث سر بلندی من و پدرش
که آقای رئیس گفت: و صد البته افتخار دانشگاه ما
و یک نامه را مهر و امضاء کرد و دست عمو داد و گفت : لطفا اول برید قسمت کارگزینی دانشگاه نامه را بدهید به آقای صادقی خودش راهنمایی خواهد کرد. از آقای رئیس خداحافظی کردیم و به بخش کار گزینی دانشگاه رفتیم و بعد از اینکه نامه را به آقای صادقی دادیم. او کمک کرد تا کارهای ثبت نام را انجام دادیم بعد از یکی، دو ساعت کار ما تمام شد و من رسما دانشجوی دانشگاه هنر شده بودم
خیلی خوشحال بودم ولی از اتفاقاتی که در اتاق رئیس افتاده بود از عمو خجالت میکشیدم. عمو اصلا بروی من نیاورد طوری که شتر دیدی ندیدی. سوار ماشین شدیم عمو فقط از خاطراتش با آقای امیرزاده صحبت کرد تا اینکه رسیدیم خانه به نظرم عمو از پدر هم مهربان تر بود دوست داشتم بغلش کنم ازش تشکر کنم ولی خویشتن داری کردم. وقتی رسیدیم تقریباً باغبان همهٔ درختان را سمپاشی کرده بود از عمو تشکر کردم و گفتم: من ناهار نمی خورم میرم استراحت کنم
عمو گفت: باشه دخترم برای شام منتظرتیم
نگاهی به عمو کردم و گفتم: عمو جون خیلی شما رو دوست دارم
عمو گفت: منم دوستت دارم حالا برو استراحت کن دخترم
من رفتم اتاقم تا کمی بخوابم هوا از بوی سمی که باغبان به درختان زده بود، پر شده بود لباسهایم را عوض کردم و در آیینه قدی نگاهی به خودم انداختم و گفتم دلوان خانم تعریف و تمجید موقتاً ممنون تا زمانی که ادب بشی
و بعد روی تخت دراز کشیدم و با خودم گفتم دختردیوانه ای این چه کارهایی بود که امروز ازت سر زد در حال سرزنش کردن خودم بودم که خوابم برد