عنوان داستان: دلوان
نویسنده: ژرفین
فصل دوم - قسمت چهارم
قضاوت اشتباه از ظاهر
بیشتر شب های تابستان را من روی همان نیمکتی که کنار دیوارحیاط بود می خوابیدم وآسمان را از زیر توری پشه بند نگاه میکردم و تمام آسمان را در روزنه های کوچک و البته مشبک تماشا میکردم .بعضی از شبها ستاره ها رو میشماردم تا خوابم ببرد ولی بعضی وقت ها ازفرط خستگی وشیطنت زیادی که در روز داشتم سرم به متکا نرسیده خوابم می برد.شب ها هوا خیلی خنک بود ولی وای از صبح ها که اشعهٔ خورشید تمام لذت خواب شب را با تابش تندش به صورتم به یکباره از بین می برد. برای همین بود که پدر قبل از رفتن به کارگاه من را صدا می کرد ومی گفت: پاشو برو داخل بخواب یک ساعت دیگه گرما کلافه ات می کنه ولی امروز بر خلاف همیشه از نور آفتابی که به صورتم خورده بود بیدار شدم تمام بدنم داغ شده بود. نمی دانم ساعت چند بود ولی آفتاب وسط آسمان بود. با خودم گفتم :چرا پدر من را بیدار نکرد و گوش هایم را که تیز کردم متوجه شدم از داخل خانه هم هیچ صدایی نمی آید.به هر زحمتی بود خودم را جمع جور کردم پشه بند را جم کردم متکاو ملحفه برداشتم رفتم داخل خانه مامان را بلند صدا کردم وبعد عزیز جون را هیچ کدامشان جواب ندادند مطمئن شدم کسی خانه نیست ساعت دیواری نگاه کردم ساعت حدودای یازده بود.برای همین بود که آفتاب داشت کبابم می کرد. اول دست وصورتم با آب خنک شستم دمای بدنم کمی پایین آمد حالم که بهتر شد رفتم آشپزخانه چیزی بخورم که چشمم به یادداشت مامان افتاد با آهن ربا عروسکی روی در یخچال چسبانده بود. نوشته بود دخترم من مادر بزرگ میبرم فیزیوتراپی واز همان طرف ناهار به خانه عمه حوری میرویم. هر وقت بیدار شدی تو هم بیا خانه عمه جان دوستت دارم. یاد داشت مادر گذاشتم روی میز برای خودم یک لیوان شیر ریختم وبا کمی عسل مخلوط کردم و یه دفعه سر کشیدم تا زودتر سرحال شدم.
یکم به سر وضع خانه رسیدم وبعد لباس هایم را پوشیدم و آماده رفتن به خانه عمه شدم .در طی مسیر به این فکر می کردم چرا پدر امروز من را بیدار نکرده بود. کجا رفته که اینقدر عجله داشته در همین افکار بودم که خودم را جلو در خانه عمه خانم دیدم زنگ زدم کسی در باز نکرد. کمی منتظر ماندم ولی جوابی نیامد زنگ زدم به گوشی عمه ، الو سلام کجای شما عمه گفت :دخترم برای خرید آمدم میدان میوه وتره بار نیم ساعت دیگه خونه ام تو برو از آقایی عظیمی کلید بگیر همان خانه قدیمی که ته کوچه است گفتم:می دانم عمه ولی من از این آدم میترسم عمه خندید و گفت: برو ازش کلید را بگیر مطمئن باش آدم خوار نیست اگه باشه اینقدر بد سلیقه نیست که تو اخمو را بخوره و بعد خندید گفتم :عمه شوخی نمی کنم عمه گفت: برو خودتو لوس نکن در ضمن تا من بیام عزیزجون و مامانت هم میرسند عزیز ترسوی عمه بی زحمت رفتی خانه زیر کتری را هم روشن کن توصیه های عمه خانم تمام شد گفتم چشم عمه و گوشی را قط کردم .خانهٔ آقای عظیمی چند تا خانه با خانه عمه فاصله داشت یک خانه کاملا قدیمی بود به پشت درکه رسیدم کمی مکث کردم و بعد زنگ دررا زدم بعد از چند دقیقه در باز شد بدون اینکه از من پرسیده شود کی هستم دررا آهسته باز کردم جالب بود برایم اول وارد راهرو و یا همان دهلیز ورودی منزل شدم به انتهای آن که رسیدم پرده ای آویزان بود،وقتی آن را کنار زدم وارد حیاط شدم چه حیاط زیبایی بود دور تا دور حیاط درخت بود هم درخت های میوه وهم درخت کاج کنار هم بودند وسط حیاط یه حوض نسبتا بزرگی بود که در روی لبه های حوض پر بود از گلدان های که در آن گل شمعدانی بود .جلو تر که رفتم کنار دیوار یک اتاقک چوبی کوچک بود که سگی داخل آن خوابیده بود سگ یه نگاهی به من کرد ولی هیچی عکس العملی از خود نشان نداد انگار من را میشناخت و یا شاید هم گرمای هوا برای او هم نای نزاشته بود ،شروع کردم به صدا کردن آقایی عظیمی چندین بار صدا کردم ترس همه وجودم گرفته بود.من اصلا از آقایی عظیمی خوشم نمی آمد اومردی بود تقریبا شصت وپنج ساله با قد بلند موهای جو گندمی وصورتی سیه چُرده داشت با صدایی جدی وخشن سالها بود که همسایه عمه بود ولی از زمانی که من یادم می آمد او مردی تنها بود نمی دانم چرا عمه اینقدر به این آدم اعتماد داشت من که ازش میترسیدم در همین فکرها بودم که با صدایی کلفت وخشن به خودم آمدم ،دخترم بیا داخل کمی منومن کردم گفتم :نه همین جا خوبه من برادرزاده حوری خانم هستم آمدم کلید در خانه عمه رو از شما بگیرم عمه گفت: دست شماست ،بدون توجه به توضیحات من گفت: بیا داخل دخترم پاهایم میلرزید گفتم: ممنون همین جا خوبه است دوباره گفت: بیا بالا چای اماده است بیا یه چای بخور دیگه نتوانستم چیزی بگم با ترس ولرز رفتم داخل خانه سلام کردم همان جلو در نشستم جرات نداشتم به دور ورم نگاه کنم که دیدم یه سینی چای وکاسه خرما جلو پای من گذاشت من تشکر کردم ، ویه نگاهی به دست های سیاه آقایی عظیمی کردم همیشه از روبرو شدن با این آدم وحشت داشتم و بارها از عمه خانم پرسیدم چرا این آقا تنهاست و زن وبچه نداره نکنه اونا رو کشته تو باغچه خونش دفن کرد به قیافه اش که می خوره و هر بار عمه خانم در جوابم به من میگفت: دخترم از قیافه آدم ها قضاوت شان نکن این آقا تقریبا یازده سالی میشه که همسایه ماست و هیچ سرو صدا نداره و آدم کاملا بی آزاری است از وقتی هم که آمده تنها بود او اهوازی است و زیاد اهل حرف زدن نیست نمی دانم از کجا آمده همیشه در کارهای خیر در محله پیش قدم بوده است و همسایه ها ازش راضی هستندو در مراسم محرم جزو کسانی است که علم با اون وزن سنگین را بلند می کند نه انگار که شصت سال سن دارد. این همه قدرت از یه آدم معمولی بعید است هزاران فکرو خیال دیگراز ذهنم می گذشت که دوباره آقای عظیمی گفت: بخور دختر جان نمک نداره ،این بار کمی جرات کردم سر بالا آوردم یک نگاهی بهش کردم گفتم ممنون میشه کلید در خانهٔ حوری خانم را بدهید الان دیگه مادرم و مادر بزرگم میرسند باید زودتر بروم وگرنه پشت در می مانند از جا بلند شد رفت داخل اتاق تا بیاید با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم دوتا قاب روی طاقچه بود و در یکی از آن ها عکس دو تا دختر شبیه هم بود ویه خانم که با لباس محلی وزیبا در کنار یه آقای بود کمی که به عکس دقت کردم عکس خود آقا عظیمی بود ودر قاب عکس دیگر آقای عظیمی بایک خانم بود. کنجکاوی دیوانه ام کرده بود از جایم پاشدم و رفتم از نزدیک به عکس ها نگاه کنم قاب عکس چهار نفر را گرفتم توی دستم درست حدس زدم عکس آقای عظیمی بودو خیلی جوان تر از حالا بود ولی همان جذبه در نگاهش و همان استایل ایستادن در عکس هایش دیده می شد در حال نگاه کردن بودم که یه دفعه آقای عظیمی پشت سرم بود و گفت : دخترهای زیبایی هستند نه هول شده بودم عکس گذاشتم سر جای خودش و معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید بی اجازه دست زدم یه نگاهی به من کرد ویه نفس عمیق کشید وبعد گفت: اشکالی نداره دخترم سالهاست کسی به این خانه نیامده واین عکس ها رو کسی ندیده ومن تنها بیننده این عکس ها هستم نمی دونم چرا دلم برایش خیلی سوخت گفتم: ببخشد قصد فضولی ندارم این عکس همسر ودختر هایتان است ،چند لحظه سکوت کرد و گفت: بله دخترم این عکس دخترانم ترمه و ترنج است آن ها دوقلوهای بودند واین خانم زیبا مادرشان است البته من چند سالی می شود که دیگر ندارمشا ن امروز که تو را در حیاط دیدم با خودم گفتم الان اگر دخترهای من هم بودند. به همین زیبایی وقد وقواره بودند هرچند ،فکر کنم اگر بودند ازتوچند سالی بزرگ تر هستند،گفتم الان کجا هستند یه نگاهی به من کرد از آن چهرهٔ خشن وجدی خبری نبود اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: خانهٔ ما بر اثر زلزله خراب شد وهرسه تایی آن ها زیر آوار ماندند دلم گرفت و گفتم: شرمنده شما را ناراحت کردم لطفا بنشینید تا من برایتان یک لیوان آب بیارم آقای عظیمی نشسته وتکیه داد به دیوارلیوانی که در آن چای خوردم را برداشتم و دویدم سمت حیاط از شیر آب کنار حوض لیوان را پر آب کردم و سریع بر گشتم داخل خانه و لیوان آب را دادم دستش کمی از آب را خورد وقتی آرام شد گفت: همسرم کرمانی بود ومن خودم اهوازی به خاطر همسرم در شهر کرمان زندگیمونو شروع کردیم تا اینکه از پدر ومادرش دور نباشه دخترهای من هفت ساله بودند که زلزله وحشتناک کرمان اتفاق افتاد وبا بی رحمی همسرم ودخترهای نازم را در خودش بلعید و من تنها ماندم هر وقت تو را همراه عمه خانم می بینم یاد دخترهای خودم می افتم ولی می دانم که تو از من خوشت نمی آیید ولی دخترم من سعی کردم همیشه انسان خوبی باشم و هیچ وقت نتوانستم به شهر خودم باز گردم ودر شهر همسرم هم فقط چند ماهی زندگی کردم جوان تر بودم به دماوند آمده بودم و این جا را خیلی دوست داشتم بعد از اتفاقاتی که برای خانواده ام افتاد تصمیم گرفتم به این شهر بیایم و در اینجا ماندگار شدم تا از همه دور با شم فقط از آن زندگی همین چند عکس را از زیر اوار نجات دادم . از دست خودم عصبانی بودم چرا از چهرهٔ یک نفر او را قضاوت کردم دربارش این همه سال فکرهای بد میکردم بعد از کمی حرف زدن با آقایی عظیمی کلید وگرفتم وخدا حافظی کردم رفتم وقتی آمدم بیرون دیدم ماشین مامان داره از ته کوچه میاد سریع خودم رسا ندم به در حیاط و آن را باز کردم مامان ماشین راجلو در پارک کرد پیاده شدند رفتیم داخل خانه من اول کتری چای گذاشتم چند دقیقه بعد عمه خانم رسید رفتم میوه ها رو از عمه گرفتم گفتم عمه جان شما استراحت کنید میوه ها شستم در ظرفی گذاشتم و چند تایی آوردم تا بخوریم عمه گفت: رفتی کلید بگیری از آقایی عظیمی که نترسیدی من که منتظر چنین حرفی بودم ریزو درشت ماجرا رو تعریف کردم عمه گفت: فکر کنم تو اولین کسی هستی که به خونش رفتی عمه ومامان از شنیدن زندگی تلخ آقایی عظیمی ناراحت شدند عمه گفت: می دانستم مرد خوبی است ولی فکر نمی کردم اینقدر سختی دیده باشد مادر بزرگم که به حرف های من گوش میداد گفت: دخترم این برای تو درس خوبی شد تا یاد بگیری از روی ظاهر کسی را قضاوت نکنی اینقدر در فکر حرفای آقای عظیمی بودم که فراموش کردم صبح توی افتاب داشتم کباب می شدم رو کردم به مامان گفتم: مامان خانم چرا پدر من امروز زودتر بیدار نکرد یه کمی دیگه بیدار نمیشدم بخار می شد مادر گفت: من ومادر بزرگ که وقت دکتر داشتیم البته قبلش صدایت کردم تو هیچی نگفتی مادر بزرگ گفت :بزار بخوابه خودش بیدار میشه پدر امروز ساعت پنج صبح رفت کارگاه چون بار چوب برای گارکاه امده بود آن ساعتم برای بیدار شدنت خیلی زود بود البته من می دانستم که پدر دلیل مهمی دارد که من بیدار نکرده بود،عمه جان ناهارابگوشت گذاشت بود بعداز خوردن ناهار با عمه کلی از این درو اون در صحبت کردیم وخوشحال بودم که متوجه اشتباهم شده بودم یاد گرفتم دیگر از روی چهره کسی قضاوت نکنم