عنوان داستان: دلوان
نویسنده: ژرفین
فصل دوم - قسمت اول
میوه چینی در باغ پدر بزرگ
تعطیلات تابستان شروع شده بود، ترم اول دانشگاه را با نمرات عالی پشت سر گذاشته بودم. پدرم بارها بهم گفت: عزیز دلم من بهت افتخار می کنم واین لذت بخش ترین جمله بود که دوست داشتم بارها بشنوم.
هوا نسبتا گرم شده بود. میوه های تابستانی باغ آقاجون رنگ ولعابشان چشم را نوازش میداد.پدر همیشه می گفت:من دعا گویی پدرم هستم اوباغ زیبا و بزرگی از خود به یادگار گذاشته است. باغی که هفت نوع درخت در آن بود باغی بسیاررنگارنگ که اطراف آن پر بود از زمین های که در آن یا یونج کاشته شده بود ویا سیب زمینی برای همین زیبای باغ بیشتر خودنمایی می کرد.هر کسی که ازدرباغ وارد می شود اول چشمش به چوب های خمیده ومحکمی می افتاد که به دیوار باغ تکیه داده شده بودندکه خود تکیه گاه انگورها بودند ساقه های انگورهای به دورآن پیچیده شده و روی چوب ها خیمه زده بودند وکاملا خیز برداشته وخود را به دیوارباغ رسانده بودند و زیر آن چوب ها دهلیزی ساخته شده بود که بسیار خنک بود و محل مناسبی برای استراحت کارگران بود پدر بزرگ خودش این طرح را داده بود. که انگورها به دیوار نچسبند و فاصله ای بین آن ها باشد به قول پدر انگور ها برای باغ حکم نگهبان رو داشتند. بعد ازدهلیز کنار دیوار اولین چیزی که می بینی درخت های آلبالو وگیلاس است که میوه هایشان تقریبا رسیده بود.آلبالوها رنگ قرمز شفافی داشتند وگیلاس ها به رنگ قرمز تیره شده بودند.البته چند تا درخت گیلاس عسلی که رنگ آنها قرمزمایل به صورتی ترکیبش با سفید کرمی هم جذاب ترش کرده بود وسط گیلاس های قرمز جلوه ویژه ای داشت این گیلاس های عسلی مخصوص مربا بودند.البته کمی آن طرف تر درست وسط باغ اسختری بود که روبروی در وردی ویلای بود ویلای نقلی که پدر بزرگ خودش ساخته بود . پدر همیشه به اکبر آقا می گفت:اسختر را پر ازآب کند مخصوصا زمانی که مهمان داشت. اکبر آقا دور استخررا گلدان های شمعدانی چیده بود وبوته های گل لاله عباسی زرد و صورتی وقرمز جلو تراس چسبیده به ویلا خودنمایی میکرد که با دیدنش حس رویای به ببینده میداد ودر آن طرف تر چند نوع درخت آلوچه بود که هر کدام از درخت های آلوچه مزه مخصوص خودشان را داشت .در انتهایی باغ درخت های گردو سیب وگلابی بود .که میوه های پاییزه بودند. و کنار آن خانه کوچکی بود که اکبر آقا با همسرش در آن زندگی میکردند وتمام مسئولیت نگهداری از باغ با اکبر آقا بود .ما وارد باغ که شدیم اکبر آقا تا من و پدر دید دوید وخودشو به ما رسوند نفس زنان رو به پدر کرد گفت:سلام خوبی آقا سعید خوش آمدی قدم سر چشم گذاشتین پدر هنوز جواب اکبر آقا رو ندادبود .که رو به من کرد گفت: به به خانم دکتر خوش آمدین او خیلی تند صحبت می کرد. پدر یه نگاهی به من کرد و بعد روکرد به اکبر آقا گفت: صبر کن آقا جان اول جواب سلام, خوبی نرگس خانم خوبه در ضمن دخترم من که پزشکی نمی خونه دلوان معماری قبول شده هنوز حرف پدر تمام نشده بود که اکبرآقا گفت: به به چه عالی خیلی بهتر از پزشکی تا اینجا هستید بیا یه نگاهی به خونه من بندازه قرار یه اتاق بهش اضافه کنم خانم مهندس نظر بده کدوم سمت باشه بهتر روبروی در بسازم یا پشت دیوار انباری همین طور اکبرآقا صحبت میکرد. که پدر بهشون گفت: زبون به دهن بگیر بینم چه خبر اینجا دلوان حالا حالا مونده مهندس بشه هر وقت درسش تموم شد میگم اول هنرشو روی خونه تو پیاده کنه و بعد من و اکبر آقا از حرف پدر زدیم زیر خنده پدر رو کرد به اکبر آقا گفت :حالا بگو ببینم اوضاع باغ چطور سمپاشی فصل اردیبهشت خوب پیش رفت نیاز به تکرار سمپاشی نیست اوضاع درخت های سیب چطور هرس ها همه به موقع انجام شده البته خودت خوب می دونی اکبر آقا من چقدر سر گرم کار در کارگاه هستم داداش صالح هم که تهران است و آبجی هم حوصله باغداری نداره وهمهٔ مسئولیت باغ پدری با من است. پس قبل از هر چیزی درباره درختان باغ بگوواز اوضاع تک تک شون
اکبراقا یه نفس عمیق کشید وصداشو صاف کرد انگارمی خواست سخنرانی مهمی بکند.رو به خانهٔ خودش برگشت وبا صدایی بلند گفت: نرگس خانم برای آقا سعید ودلوان جان چای بیار وبعد شروع کرد به حرف زدن از درخت انگور جلو باغ گرفته تا آخرین درخت سیبی که انتهای باغ بود.من به ساعت نگاه کردم یه نیم ساعتی توضیح دادنش طول کشید وبعد رو به پدر کرد گفت: من نوبرانهٔ درخت های آلوچه وبادام را فروردین به بازار دادم اول آن را حساب کتاب کنیم وبعد اگه شما صلاح بدانید از هفته آینده برداشت درخت های البالو وگیلاس رو شروع کنیم و هفته بعدش درخت هلو را پدر گفت: من حساب شما رو قبول دارم در ضمن شما باغبان هستید . البته من و خانواده هم دوست داریم در چیدن میوه ها شریک باشیم هر وقت زمانش رسید به من خبر بده اکبر اقا خوشحال شد چون هر وقت ما درباغ پدر بزرگ جمع می شدیم روز لذت بخشی برایش بود اوعاشق شلوغی ودورهمی بود. اکبر آقا بنده خدا چند سالی بود از ملایر به دماوند آمده بود او عاشق نرگس خانم بود ولی همسرش بچه دار نمیشد برای همین دست زنش را گرفته وبه اینجا آورده بود تا از دست زخم زبان های فامیلش در امان باشد. به نظرم این عشق واقعی بود چون دوست نداشت همسرش ذره ای ناراحت شود.اکبرآقا مرد پر حرف ولی مهربان بود با پدر قرار گذاشت تا پنج شنبه هفته بعد برای برداشت آلبالوها وگیلاس به باغ برویم.دوست داشتم زودتر پنج شنبه بیاد .پدر نیم ساعتی دیگر با اکبرآقا اختلاط کرد وبعد مقداری پول به همراه خریدای که کرده بودو بهشون داد اکبراقا ونرگس خانم تا جلو در باغ ما رو همراهی کردند و چند بار از پدر تشکر کردند. ازآنها خدا حافظی کردیم وبه خانه برگشتیم شب پدر با مادر وعمه جون صحبت کرد وراجب پنج شنبه گفت وهمون موقع تلفن برداشت و به عمو جان زنگ زد وگفت: سلام صالح جان خوبی پنج شنبه چه کاره ای اگه کار خواستی نداری بیایید دماوند تا به باغ پدر جان بریم هم کمک اکبرآقا کنیم هم آلبالوها وگیلاس برای خودتان بچیند وببرید ویک روز کنار هم خوش بگذرانیم .زن عمو هر سال مربا و کمپوت گیلاس درست میکرد وهم ترشی البالو میزاشت البته مادر وعمه حوری هم همین طور بودند ولی از زن عمو یه چیز دیگه بود.عمو جان قبول کرد و پدر خدا حافظی کرد و گوشی رو گذاشت و گفت:خوب صلاح هم که میاد برم بخوابم که فردا خیلی کار دارم . آن شب من همش رویا پردازی میکردم تا اینکه به خواب رفتم.
چند روزی گذشت عمو جان به همراه خانواده غروب چهار شنبه آمدند .تا فردا صبح همگی باهم به باغ برویم من وسانازتا نصف شب با هم حرف زدیم. بعداز تعطیلی دانشگاه دیگه ساناز ندیده بودم البته چند بار عمو اینا آمدن ولی ساناز همراهشون نبود وخیلی دلتنگش شده بودم . نمی دونم من سانازکی خوابیدیم ولی صبح با صدایی پدر بیدار شدیم که به عمه خان می گفت :به به باز شما خواهر سر وقت آمدی بچه ها که هنوز خوابیدن داداشم رفت نون سنگک بگیر اخه هر وقت عمو به خانه ما می آمد به بهانه خرید نان به دیدن علی آقا دوست قدیمی و هم دوره ی دبیرستا نش می رفت. عموجان خاطره زیادی از دورهٔ دبیرستانش با علی آقا داشت تا اینکه عمو دانشگاه تهران قبول شد ورفت وعلی اقا شغل پدرش را ادامه داد.عمو که آمد بعد از خوردن صبحانه به باغ رفتیم پدر کلید ویلا را به من داد وگفت: با ساناز وسایل به داخل ویلا ببرید اکبر آقا تا صدای ما رو شنید آمد وگفت: سلام آقاسعید به به آقا صالح و حوری خانم عزیز چطوری روح اسدالله خان شاد خوش آمدید . من وسانازم با هم گفتیم سلام اکبر آقا خسته نباشیداکبر آقا روبه ما کرد و گفت: سلام دخترای گل و با خنده گفت: ما که هنوزکاررو شروع نکردیم خسته نیستیم عمو خندید و گفت:خوشم میاد از حاضر جوابی اکبر آقا ما همین طور که در حال صحبت بودیم مامان به همراه زن عموی ومادر بزرگ آمدن مادر یه مقداری خرید داشت برای همین با ماشین خودش آمد اکبرآقا تا چشمش به مادر بزرگ افتاد حرفشو ناتمام گذاشت رفت به سمت ماشین مامان و گفت:به به مادرجان قدم سرچشم خوش آمدین روح اسدالله خان شاد چه روزمبارکی چشم ما به جمال شما روشن شد
زن عمو با تعجب نگاه میکرد مامان گفت: اکبر اقا ست دیگه اکبراقا رو به مامان وزن عمو کرد گفت: سلام سارا خانم به به خانم اقا صالح خوش آمدید در حال خوش بش بودیم که چند تا کارگر آمدن اکبر آقا آنها رو برد پیش پدر و گفت:آقا سعید اینا رو گفتم بیان شما که میدونید آلبالو چیدن قلق داره داشت شروع میکرد که پدر گفت: درسته اکبرآقا هر چی شما بگی من وساناز از جمع شان دور شدیم فقط صدایی اکبراقا رو واضح میشنیدیم از بس که بلند بلند حرف میزد من روی لبه استخر راه میرفتم ساناز گفت:وسایل تو دست هست دختر می افتی توی استخر بیا اینطرف که همون موقع بابا با صدای بلند گفت:دلوان بزار برسی بعد دردسر برامون درست کن با شنیدن حرف پدر از لبه استخر پریدم پایین گفتم بابا گیر دادناش شروع شد ساناز گفت:خطرناک خوب وبا هم رفتیم داخل ویلا وسایل های مربوط به آشپز خانه گذاشتیم روی کابینت و اولین کاری که کردم کتری رو پر از آب کردم وگذاشتم روی اجاق و روشنش کردم می دونستم عمو و بابا یه ساعت دیگه چای می خواهند. بعد از جا به جایی وسایل آبگرمکن روشن کردم که ساناز گفت :خاموشش کن عمو دیشب گفت:خرابه نشنیدی حواست کجاست دختر بیا بریم کمک بقیه مادر بزرگ روی صندلی نشسته بود وبا چشمان زیبایش به ما نگاه میکرد در نگاهش رضایتمندی عجبی بود و زیر لب چیزهای زمزمه می کرد که من مطمئن هستم داشت از خداوند به خاطر داشتن فرزندانش تشکر می کرد .اکبرآقا درست گفته بود خیلی چیدن آلبالو سخت بود کارگرها حرفه ای از پایین درخت شروع به چیدن میکردند تا نوک درخت ولی درختی که دست من و ساناز وعمه حوری بود از هر جایی که توانسته بودیم چیده بودیم وکلی آلبالو لابه لای برگ ها باقی مانده بود. البته شاخه های شکست رو پنهان می کردیم که ناگهان پدر چشمش به ساناز افتاد که داشت شاخه شکست رو زیر درخت پنهان میکرد و یهویی پدر گفت:ساناز عمو به خودت زحمت نده اکبر آقا ببینه خودش بهم نشون میده بعد شروع به خندیدن کرد. اکبرآقا که بی خبر از همه جا بود یه نگاهی به بابا کرد وگفت: دست شما درد نکنه سعید اقا چی شده لورجان دوباره اسم من آوردی بچه ها رو از من نترسان دخترکا من هستند عزیزم بعد رو به عموکرد گفت: آقا صالح شما حرفی نداری عمو گفت: اکبر آقا شما که سعید میشناسی مهربون با شما شوخی داره اکبراقا زد زیر خنده گفت :می دانم گفتم سر به سرش بزارم همین چنان با اکبر اقا اختلاط می کردند من تند و سریع رفتم بالای درخت یهویی عمو نگاهی کرد و گفت:دختر مگه تو کولا هستی رفتی اون بالا چکاربا شنیدن صدای عمو مامان دوید اومد پای درخت و گفت: یا خدا بچه اون بالا چکار می کنی رو به بابام کرد و گفت:بفرما اینم نتیجه تشویق های شما برای سنگ نوردی بچه از درخت رفته بالا بابا نگاهی به من کرد و گفت:همانطور که رفتی بالا بیا پایین با ترس گفتم می خوام بیام پایین ولی سرم گیج میره مامان با شنیدن این حرف زمین نشست وبه بابا گفته بدو سعید کمکش کن بابا با عجله از درخت پایین اومد دوید سمت درختی که من ازش بالا رفتم عمو گفت :کجا سعید این درخت تنه قوی نداره نمی تونه وزن جفت تون تحمل کنه باید دلوان خودش بیاد پایین همون موقع زن عمو همه روصدا زد وگفت: چای با شیرینی آوردم بفرمایید خستگی در کنید عمو گفت :فعلا که مشغول نجات دلوانیم زن عمو سینی چای رو گذاشت و به کارگرا گفت:شما بخورید و بعد به مامان اینا پیوست که زیر درخت جمع شده بودند. بابا گفت:دلوان حواس تو جمع کن و آرام آرام بیا پایین یه نفس عمیق کشیدم پای چپمو از لای شاخه ها در آوردم گذاشتم روی شاخه ای که برگ کمتری داشت بابا مدام من تشویق میکرد و هی می گفت :آفرین مامان هم با چشمان پر از ترسش بهم زل زده بود که یهویی پام در میره و چند تا شاخه میام پایین تر مامان از ترس میدو به سمت ته باغ وشروع کرد به جیغ زدن زن عمو رفت دنبالش بابا با حرص می گفت:دلوان جان پدرسوخته حواس تو جمع کن فهمیدم همه رو عصبانی کردم آرام آرام پایین اومدم مامان دوید و بغلم کرد بقیه حرفی نزدند و رفتن شروع به چیدن گیلاس ها کردند. ساناز گفت :دختر اوضاع خرابه بیا بریم داخل ویلا و بعد چیدن آلبالو ها رو نصف رها کردیم ورفتیم موقع ناهار شد. مادر جان آبگوشت گذاشته بود اکبرآقا نون سنگک خرید بود با سبزی تازه همه برای خوردن ناهار جمع شدیم به قول مادر بزرگ هیچ غذایی به اندازه آبگوشت دورهم نمی چسبد ناهار که خوردیم من و ساناز بعد ناهار هم رفتیم داخل ویلا استراحت کنیم ساناز گفت: دقت کردی عمو می خواست کله تو بکنه ولی خودشو نگه داشت گفتم وای ساناز چقدر بابا عصبانی بود بگیریم بخوابیم تا اتفاق امروز فراموش کنیم ساناز گفت:بخواب دختر که شیطنت تو آخری کار دستت میده خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم کارها تمام شده بود بابا و اکبر آقا داشتن جعبه های آلبالوو گیلاس پشت ماشین میگذاشتند . کارگرها دور عمو جان جمع شده بودن وعمو داشت دست مزدشان را میداد زن عمو صدامون کردم گفت: پاشین دخترا همه کارا تموم شده جمع و جور کردیم وقتشه بریم خونه من وساناز اومدیم بیرون اکبر آقا رو به ما کرد گفت:خوب خوابیدن دخترکا درخت نورد عمو رو به اکبراقا کرد گفت:خسته بودن دیشب تا دیروقت بیدار بودن اکبرا اقا گفت :شوخی می کنم با دخترکام می دانم زحمت کشیدند.همه وسایل داخل ماشین گذاشتند از اکبر آقا ونرگس خانم خدا حافظی کردیم به خانه بر گشتیم چه روز خوبی بود اگه من اون کار نمیکردم مسلما به همه بیشترخوش می گذشت .عمه جان همه ما رو شام مهمان کرد بود و کباب درجه یک گرفته بود.مامان خیلی از این حرکت عمه خوشش آمد فکر کنم از خستگی نای شام پختن نداشت.بعد از خوردن شام به خانه خودمان امدیم هیچ کسی راجع به اتفاقی که در باغ افتاده بود حرف نزد وهمه از خستگی بدون هیچ حروف و نظری برای خوابیدن آماده شدیم پدرو عمو جان تشک خودشان را در ایوان پهن کردن ومن سانازم به اتاق من رفتیم که بخوابیم با اینکه بعداز ظهر خوابیدیم ولی خیلی خسته بودیم تا سرمان به متکا رسید از هوش رفتیم