برای تعطیلات میان ترم به دماوند رفتم. دلم برای شهر و خانهٔ زیبایمان تنگ شده بود. کل زمانی که توی راه بودم فقط موزیک گوش می دادم واز شیشه ماشین بیرون را نگاه میکردم هر چه به دماوند نزدیک تر می شدیم برف بیشترو بیشتر می شد.غرق دیدن زیبای های کنار جاده بودم. خانمی که کنار دست من نشسته بود زد به من نگاهی بهش کردم و هدفون از روی گوشم برداشتم و گفتم بله خانم گفت:راننده با توکار داره برگشتم رو به راننده و گفتم بله آقا راننده گفت:کجا پیاده میشی گفتم کمی پایین تراز خیابان اصلی کنار مخابرات بعد از چند دقیقه رسیدیم پیاده شدم رفتم قنادی و یه جعبه شیرینی خریدم و راهی خانه شدم وقتی رسیدم بوی قرمه سبزی مامان تا پشت در حیاط می آمد. دستم گذاشتم روی زنگ و چند بار فشار دادم مامان گوشی آیفون برداشت و گفت : سلام عزیزم خوش آمدی صدای عزیزجون می آمد که میگفت مادرجان کیه سر آورده مگه مامان گفت:عزیزجون دلوان آمده گوشی رو گذاشت و در حیاط باز کرد با پا دررا هل دادم تا کامل باز شود توی حیاط پر از برف بودحوض آبی کنار باغچه یخ زده بود.تمام شاخه های درختان کنار دیوارحیاط از سرما قندیل بسته بودند.گشتی در حیاط زدم و رفتم داخل خانه بابا تمام گلدان های حیاط را توی راهرو چیده بود تا از سرمازدگی در امان باشند. مامان مشغول آشپزی بود دستاشو شست و من را محکم بغل کرد وگفت:چقدر دلم برات تنگ شده عزیزمادر برو لباسا تو عوض کن الانست که پدرت بیاد .رفتم پیش مادر بزرگ کمی لاغرشده بود دستای گرم و لرزان شو گرفتم و بوسیدمش مادر بزرگ گفت:جات تو خونه خالیه دلوان مامان گفت:عزیزم عمه هم قرار امروز ناهار بیاد اینجا گفتم چقدر خوبه خیلی دلم برای جمع کوچکمان تنگ شده بود .وقتی پدر آمد با ذوق رفتم بغلش کردم.پدر گفت:خوش آمدی دلبندم به مامان بگو عمه نیم ساعت دیگه میرسه من هم تا آمدن آبجی برف های حیاط را پارومی کرنم. زمانی که من رفتم دانشگاه حیاط خانه رنگی بود پر از برگهای زیبایی پاییزی ولی الان لباس سفیدی به تن درختان حیاط بود از همه زیباتر درخت خرمالو که برگ هایش هنوز سبزبودند و ترکیب سفید و سبز زیبا ترش کرده بود .همین طورکه به پدر جان نگاه می کردم یاد حرفش افتادم که می گفت :برف را دوست دارم چون شبیه قلب تو سفیده وهیچ لکه سیاهی در آن نیست.به پدر گفتم من سردم شده میرم خونه اگه کار داشتید صدام کنید ودرخانه را که باز کردم دیدم مادر بزرگ پشت پنجره ایوان روی صندلی چوبی قدیمش نشسته و پدر را نگاه می کند من هم رفتم وکنارش ایستادم و دستم را روی شانه هایش گذاشتم . زنگ در حیاط به صدا درآمد پدرگفت:من در راباز می کنم. عمه خانم بود .کمی با پدرخوش وبش کرد و دوتایی به سمت در راهرو آمدند من با چشم دنبال شون کردم دلم برای حرف زدن با عمه و البته گیر دادن هایش تنگ شده بود وقتی بغلم کرد گفت:این چه عطری دختر خیلی تنده گفتم عمه جونم همونی که خودت برام خریدی عمه گفت:عه همونه چقدر خوش بوو آرامش بخشه و خندید . دلم برای همین اخلاقاش تنگ شده بود. مادر سفره ناهار پهن کرد .بعد ناهار عمه گفت:دلوان غذا چطور بود به خوبی غذایی زن عموت بود یا نه پدر گفت:آبجی شیطنت نکن منم گفتم خیلی به من چسبید دلم برای دست پخت مامان تنگ شده بود .عمه گفت:بیا دختر به یاد قدیما با هم دورنا بازی کنیم گفتم چه عالی باشه عمه الان میارم چند ساعتی به بازی و شوخی و خنده گذشت وقتی با عمه هستم گذشت زمان را حس نمیکنم انگار با یه دختر هم سن وسال خودم حرف میزنم . تا اینکه شب شد شام که خوردیم تازه ساعت هشت بود .عمه گفت:ساناز بچه مون درست میگه شب های پاییز و زمستان دماوند خیلی طولانیه وساعت هشت شب به بعد خیلی کند میگذره بعضی شبا ساعت اصلا جلو نمیره مثل اینکه خواب رفته باشه ولی وقتی نگاهش می کنی می بینی ثانیه شمار داره حرکت می کنه فقط زمانه که قفل شده این بچه هر وقت میاد دماوند امکان نداره غر نزنه البته حق داره.عمه درست می گفت . واقعا شب ها طولانی بود .زمستان که میشود پدر حتما کرسی میذاره ومعتقد که این شب های طولانی فقط با دورهمی خوردن تنقلات و میوه و حرف زدن درباره روزمرگی وخاطرات مون که باعث میشه زمان سریع تربگذرد. البته پا درد مادر بزرگ برای گذاشتن کرسی بی تاثیر نیست
وقتی پاهاش زیر کرسی هست کمتر درد میگیره من این چند شب را کنار مادر بزرگ روی تشک کرسی می خوابیدم و مادر بزرگ قبل از خواب برایم ماجراهای کودکی پدر را تعریف می کرد وبعدش می گفت:این حرفا بین خودمون باشه به پدرت نگو می خندید. روزهای خوب خیلی زود میگذره از این دوهفته تعطیلات فقط سه روز مانده بود به قول عمه خانم روزهای خوب از بس کوتاه هستند روی عمر ما حساب نخواهد شد.دلم می خواست از این دو سه روز باقی مانده استفاده کامل ببرم.قرا رشد من وعمه خانم توی حیاط آدم برفی درست کنیم .ساعت نه صبح عمه بالای سرم بود با دستای سردش دستم گرفتم از خواب پریدم گفت:قولت که یادت نرفته قرار آدم برفی درست کنم به عمه گفتم میشه دو ساعت دیگه درست کنیم . هواخیلی سرد شده عمه گفت:شده که شده پاشو من چند تا تیله و هویج آوردم با یه شال قرمز دلم می خواد خوشگل ترین آدم برفی درست کنیم .بعد خوردن صبحانه به حیاط رفتیم و با هم یه آدم برفی درست کردیم . شال قرمزرا دور گردن آدم برفی انداختم و عمه هم دو تا تیله جای چشماش گذاشت و هویج جای دماغش به عمه گفتم وچند عکس یادگاری با آدم برفی بگیریم .هر روز بیشتر به من خوش میگذشت .یک روز توی وسایل ها دنبال دفترچه خاطراتم میگشتم که چشمم به تقویم پارسال افتاد که با ماژیک دور روز های مهم خط کشیده بودم همین طور که ورق میزدم دیدم اول بهمن سالگرد ازدواج پدر ومادرم بود .ولی از رفتار شون مشخص بود که هیچ کدام یادشون نیست.مادر که درگیر بیماری مادر بزرگ بود وباید او را یک روز درمیان به فیزیوتراپی میبرد وپدر هم درگیر کارهای کارگاه بود. چون سفارش زیادی برای عید نوروز گرفته بود من دوست داشتم قبل از رفتن کاری کنم .حالا که هیچ کسی حواسش نبوده من برایشان جشن بگیرم .باید غذایی می پختم که جفت شون دوست داشتن به مامان گفتم فرداشب آخرین شبی که اینجا هستم تا عید دماوند نمی تونم بیام برای همین میشه من غذا درست کنم مادر گفت :تو خسته میشی بگو چی دوست داری همون برات بزارم گفتم باقلا پلو با گوشت مادر گفت:تو هم مثل بابات باقلا پلو دوست داری دختر خودم درست می کنم
به مامان گفتم میرم بیرون کار دارم .اول یه سری به قنادی زدم و کیک سفارش دادم و بعدش به کبابی رفتم همه رابرای فردا شب هماهنگ کردم ویه هدیه برای پدر و مادر گرفتم. شب که خوابیدم همش تو فکر این بودم که بهترین جشن برای بابا و مامان بگیرم.جشنی کوچک وبه یاد ماندنی صبح که بیدار شدم بعد از صبحانه خانه را مرتب کردم.مامان می گفت :دخترم من خودم تمیز می کنم یکی دو روز دیگه دانشگاه شروع میشه خودتو خسته نکن گفتم خسته نیستم این دوهفته فقط خوردم و خوابیدم لااقل کمی کمک تون کرده باشم. مامان گفت;دخترم هر کاری خودت دوست داری انجام بده . دکوراسیون خانه راتغییر دادم عمه خانم آمد با تعجب گفت :آفتاب از کدوم طرف در آمدعمه جان نکنه خواب نما شدی تو این همه کار کردن محاله هر چند این تغییرات لازم بود رو کرد به مامان گفت:درست زن داداش دیگه دکور خونتون خیلی تکراری شده بود مامان آرام گفت :درسته تکراری شده بود .شب کمک مامان سفره شام چیدم صدای زنگ در آمد . بابا گفت:کیه این وقت شب گفتم با من کار دارند ورفتم جلو در سفارشات گرفتم کیک و شمع را روی میزی که توی ایوان بود گذاشتم تا کسی نبینه وقتی با کباب وارد شدم همه به من نگاه می کردند پدر گفت :چه خبر دلوان گفتم صبر کنید الان میگم کباب ها رو داخل ظرف چیدم و گفتم برای مامان گرفتم خیلی دوست داره پدرم گفت :خوب کاری کردی ولی مامان باقلا پلو درست کرد من گفتم شما باقلاپلو دوست دارید پدر گفت: ممنونم که به فکر مادرت بودی بعد از صرف شام گفتم براتون یه سوپرایز دارم. همه به من نگاه کردند رفتم داخل ایوان وکیک وسایل ها رو آوردم کادوهای را که خریدم گذاشتم روی میزوسط هال همه منتظر بودن ببینند به چه مناسبتی کیک گرفتم .من به پدر ومادرم نگاه کردم وگفتم از خدا ممنونم که سرنوشت شما دو نفر در کنار هم قرار داد وعشق بین شما باعث شد من به دنیا بیایم سالگرد ازدواج تان مبارک پدرو مادر تعجب کردند واقعا هیچ کسی یادش نبود عمه خانم گفت ; خوب یادت بود بدجنس لااقل به من می گفتی مامان گفت: بهترین هدیه برای من پدرت تو هستی سلامتی وموفقیعت تو با ارزش ترین هدیه خداوند به ما است چه شب خاطر انگیزی برای همهٔ ما شد . من باید وسایلم را جمع میکردم و فردا بر می گشتم خانه عمو دو روز دیگه ترم جدید و شروع می شد .این دو هفته برای من فراموش نشدنی بود آخر شب پدر از من خیلی تشکر کرد وگفت: باعث شدی من و مادرت برای ادامه زندگی جان دوباره بگیریم. روزمرگی ها باعث شده بود کلا خودمان را فراموش کنیم به پدر گفتم خوشحالم که باعث شادی شما شدم .پدردست من گرفت و گفت:خیلی دوستت دارم دخترم.داشتن تو برای من و مادرت به معنی واقعی زندگی است .این زیباترین جمله ای بود که از پدر شنیدم. اولین تعطیلات دانشگاهی برایم به یاد ماندنی شد