امروزآخرین جمعه شهریورماه است هوا کاملا پاییزی شده و امسال از آن سال هایی بود که پاییز به تابستان فرصت نداد خودش را جمع جور کند سریع بساطش را پهن کرد واین تغییرات باعث شد هفته آخرتابستان هوای نسبتا سردی داشته باشیم حتی گل ها رز و لاله عباسی باغچه هم از اوایل شهویور گل دادن را کلا تعطیل کرده بودند و خودشان را برای پاییز آماده می کردند . به قول مادر بزرگ پاییز فصل عجولیه و همیشه زورش به تابستان چربیده است وگرنه الان وقت ریزش برگ ها نبود
امشب عموجان یک مهمانی کوچک ترتیب داده بود واز پدر و مادرم وعمه خانم و مادر جون دعوت کرده بود تا همه کنار هم باشیم و خوش بگذرانیم برای فراموش کردن تصادف آن روزبیشتر از هر چیزی نیاز داشتم کنار مادرم باشم واین فرصت را عمو جان برای من ایجاد کرد البته نمی دانستم عمو برای چه مهمانی را گرفته است ولی من خوشحال بودم که قبل از شروع دانشگاه پدر و مادرم را میبینم که دیدنشان به من انرژی می داد. من روی تختم نشسته بودم و کتاب می خواندم حوصله ام سر رفته بود. کتاب را پای تختی گذاشتم و متکا را برداشتم و به صورت برعکس روی تخت دارز کشیدم دستم را دراز کردم تا به رگال لباس ها که پایین تختم بود برسد و یکی یکی لباس ها را کنار میزدم تا یکی را برای امشب انتخاب کنم همیشه انتخاب لباس برایم سخت ترین کار بود همان لحظه سانازمانند کسی که داره تنبک میزنه به در زد و می گفت: پاشو پاشو کار داریم
گفتم : بیا تو این همه سر و صدا نکن
گفت: پاشو تنبل خانم کلی کار داریم
گفتم: توی انتخاب لباسم موندم میشه کمکم کنی
ساناز گفت: اوه چقدر سخت میگیری همه خودی هستیم غریبه که نیست یکی شو انتخاب کن
گفتم: تو بگو
یک نگاهی به لباس ها کرد و گفت: همین لباس قرمزبا دامن کوتاه مشکی خیلی شکیه جلو دست و پاتم نیست
گفتم: باشه همین خوبه چه سریع انتخاب کردی خوشم آمد از روی رگال برش دار و ببر توی اتاقت تا وقتی کارهام تموم شد میام می پوشم راستی ساناز نمی دونی چرا عموجان مهمونی گرفته
ساناز گفت: بابا دست به سوپرایزش حرف نداره حالا باید منتظر باشیم و ببینیم آیا امشب کسی را می خواد سوپرایز کنه و یا اینکه یه مهمونی ساده است
.گفتم: وای به بابام نگه من تصادف کردم دلم می خواد خودم بهش بگم
ساناز زد روی شانهٔ منو گفت: آخه تو چجور دانشجویی هستی که فرق بین سوپرایز و چغولی را نمی دونی؟
یک نگاهی بهش کردم و گفتم: فکر و خیال دست از سرم بر نمی داره می خوام بهش فکر نکنم ولی نمیشه
ساناز گفت: فکر و خیال بسه دیگه تا صدای مامانم در نیامده بریم کمکش چند ساعت دیگه می فهمیم تو سر بابا چی میگذره
گفتم: درست میگی ساناز مامانت بنده خدا خسته شد از صبح تا الان سر پا بوده پاشو بریم کمکش کنیم
در اتاق را بستم و رفتیم
ساناز نگاهی به پله ها کرد و گفت: ای بابا باز هم که برگ ریخته مامان تازه اینجارو جارو کشیده بود
گفتم: قشنگه که
ساناز خندید و گفت : آره برای توی که یکبارم جمعشون نمی کنی بایدم قشنگ باشه
گفتم : عجبا! بریم زن عمو منتظره
داخل آشپزخانه شدیم. من میوه های شسته شده را پاک کردم و توی یک ظرف بلوری خوشگل چیدم و بعد شکلات ها را داخل شکلات خوری مسی ریختم و ساناز هم شیرینی ها را داخل ظرف بلوری پایه دار چید و بعد از اینکه آماده شد زن عمو روی میز وسط یک پارچه زیبا با طرح ترمه پهن کرد و به ما گفت: شیرینی و میوه ها رو بیارید بزارید روی میز
در حال چیدن میز بودیم که صدای در حیاط آمد گفتم: فکر کنم عمو باشه
ساناز گفت:نابغه به غیر بابا کی می تونه باشه اگه کس دیگه ای باشه مگه کلید داره
عمو در را باز کرد و گفت : به به چه بوی خوبی میاد
توی یک دست عموکیف و در دست دیگرش چند تا شاخه گل نرگس بود. گل ها را داد دست من و رو به ساناز کرد و گفت: به جای فلسفه چینی یه گلدان بیار بده به دلوان
ساناز گفت: مگه شما حرف های ما راشنیدی
عمو گفت: من که هیچ، آنقدربلند حرف میزنید که چهار تا همسایه اون طرف ترهم فهمیدند برو گلدان بیار تا این گلها راهم روی میز بزاریم
و بعد بلند گفت: خانم اشکال که نداره بزاریم روی میز؟
زن عمو گفت: شما همیشه خوش سلیقه ای خیلی زیباست
ساناز و زن عموغذا و سالاد و ژله ها را آماده کرده بودند زن عمو دو نوع غذای خوشمزه پخته بود باقلا پلو با گوشت گردن و زشک پلو با مرغ. عمه خانم عاشق زرشک پلو بود پدرم باقلا پلودوست داشت زن عمو هم سنگ تمام گذاشته بود. ساعت حدود ای شش بعداز ظهر بود که صدای زنگ در آمد من با ذوق وشوق دویدم و در را باز کردم . فقط چند روز بود که پدر و مادرم را ندیده بودم که انقدر دلم برایشان تنگ شده بود. اول مامان را بغل کردم و بوسیدم پدر گفت: دخترم تازه یک هفته است که ما رو ندیدی
من نگاهی به پدر کردم گفتم شما رو نمی دونم ولی برای من مثل چند ماه گذشت
بعداز کمی خوش و بش و روبوسی با عمه و مادر جون به داخل خانه رفتیم. عمه جون تا میز وسط را دید گفت: این کار عزیزدل من دلوان هستش آره؟
و من به ساناز گفتم: خوشم میاد متفاوت بودن کارهام همیشه به چشم میاد
سانازبلند گفت:عمه جان نه به آن شدت که شما گفتید ولی خوب دلوان هم یه کارهایی کرد
عمه به ساناز نگاهی کرد و گفت:ساناز حسودی نکن
من بازوی ساناز را نیشگون گرفتم و گفتم: آخیش دلم خنک شد خوب حال تو گرفت
بابا گفت: هر دوی شما درجه یک هستید
عمو گفت: بفرمایید بشینید خیلی خوش آمدید
بعد از خوردن میوه و شیرینی و کلی از این در و اون در حرف زدن نوبت به شام رسید من و ساناز خیلی گرسنه بودیم. تا زن عمو گفت : سفره را پهن کنید
سریع بلند شدیم عمو گفت: بسوزه پدر گشنگی
بابا وعمه هم زدن زیر خنده میزشام را که آماده کردیم زن عمو همه را به خوردن شام دعوت کرد واقعا آشپزی زن عمو بی نظیر بود. عمه خانم هیچ ایرادی نمیتوانست بگیرد و این موضوع باعث می شود به یکنفر دیگر گیر بده و اینطوری که معلوم بود نوبت ساناز بود چون از وقتی که عمه آمده همش بهش متلک میپرونه البته مامان همیشه میگه عمه خانم هیچی تو دلش نیست ولی خوب یک وقت هایی دست خودشم نیست. من از زن عمو و عمو به خاطر مهمونی که گرفته بودند تشکر کردم عمه گفت: خوب منم می خواستم یه مهمانی بگیرم ولی داداش پیش دستی کرد
به عمه گفتم: از همتون ممنون به خاطر محبت هایی که به من می کنید
ساناز زد بهم گفت: از منبر بیا پایین چیه هی میگی تشکر می کنم، تشکر می کنم
عمه یک نگاهی بهش کرد و گفت: ساناز به جای پریدن توی حرف بزرگتر ها برو یه پارچ آب بیار نوشابه که جای آب رو نمیگیره
عمو یک نگاهی شیطنت آمیز به عمه کرد و گفت: فکر کنم آبجی دلش برای همسر عزیزش تنگ شده که یکم بد خلقی می کنه
عمه گفت: نه داداش امشب قصد دارم فقط سر به سر ساناز بزارم
بابا گفت: خوب از این حرف ها گذشته برای همهٔ ما امشب شب خیلی خوبی هست چون کنار هم هستیم
و رو کرد به عمو و گفت: من مطمئنم سانازم می دونه که آبجی داره باهاش شوخی می کنه
ساناز خندید و گفت: اخلاق عمه رو میشناسم اصلا ناراحت نمی شم
و عمو کف دستاشو محکم بهم زد و گفت: خوب دلوان عزیزم این مهمانی تنها هدیه من به تو نیست
همه به عمو نگاه کردیم. عموخوب می دانست من عاشق هدیه گرفتن هستم گفت: بعد از اینکه همه شامشونو خوردند میریم اتاق دلوان
گفتم: اتاق من خبری نیست من بعداز ظهر اتاقم بودم
عمو یک نگاهی کرد ولبخند زد و گفت: شام بخوریم بعدش بهتون میگم خبری هست یا نه
دل توی دلم نبود بعد شام همگی رفتیم اتاق من عمو گفت: دلوان جان خودت در اتاق رو باز کن
ضربان قلبم بالا رفته بود در را باز کردم دیدم عمو برای من یک میز و صندلی با کلی وسایل طراحی خریده بود و زن عموهم دو تا گلدان گل شمعدانی و یک گلدان شیشه ای زیبا با گل بانبو به اتاقم اضافه کرده بود بسیار هدیه با ارزشی بود پدرم از عمو خیلی تشکر کرد وگفت: با این کارت من راغافلگیر کردی
ساناز گفت :منم غافلگیر شدم
عمه زد بهش و گفت:نگفتم حسود نباش ساناز گفت :عمه امشب به گیرداده ول کنم نیست
من می خواستم فضا عوض بشه بلند گفتم چه شب خوبیه
عمه گفت: اره شب خوبیه حالا نوبت هدیه منه
عمه خانم یک جعبه کادو پیچ شده را به من داد و گفت: قابل تو را نداره
وقتی باز کردم یک شال و کلاه قرمز بود ساناز گفت : چقدر خوشگله
عمه زد به ساناز و هنوز حرف نزده ساناز گفت: بله حسود نباشم
عمه خندید و گفت :امشب خیلی تورا اذیت کردم
بعد یک شال و کلاه سفید را از کیفش در آورد به ساناز داد و بغلش کرد و گفت:همش باهات شوخی میکردم تو و دلوان برای من فرقی ندارید هر دوی شما را به یک اندازه دوست دارم و این شال و کلاه را با عشق براتون بافتم
ساناز عمه را بغل کرد و گفت: چقدر زیبا و ظریف بافته شده دوستت دارم عمه جونم
و بعد مامان گفت: من هم این کتاب رمان به نام کاپیتان را برای دلوان خریدم امیدوارم دوست داشت باشه
من گفتم: کتاب بسیار خوبیه من یه بار خوندمش ولی کتابم را توی تاکسی جا گذاشتم
مامان می دانست چقدر این کتاب را دوست دارم که دوباره برایم خریده بود. مامانم را بغل کردم و از همه به خاطر هدایای جالب و زیبایشان تشکر کردم و بعد وقتی همه از اتاقم بیرون رفتند از پدر خواستم بماند و ماجرای تصادف را برایش تعریف کردم. پدر وقتی حرف های من را شنید گفت: این دفعه به خیر گذشت ولی از این به بعد شش دانگ حواست به کارهایی که انجام می دهی باشه و هر وقت مشکلی برات پیش اومد به من بگو. من و مادرت باید امشب برگردیم دماوند فردا یه قرار کاری مهم با یکی از دوستام دارم
گفتم : باشه پدر ولی خیلی مراقب باشید رانندگی توی شب سخت تر از روز است
پدر گفت: نگران نباش حواسم هست عمه خانم هم با پدر و مادرم رفت اما مادر بزرگ چند روزی پیش ما خواهد ماند وقتی همه مهمان ها رفتند عمو گفت: برید بخوابید صبح خواب نمونید
ساناز به مادر بزرگ گفت: مامانی امشب توی اتاق من و روی تخت من بخواب
و برای خودش و من پایین تخت تشک پهن کرد مادر بزرگ خیلی زود خوابش برد ولی من و ساناز تا نصف شب با هم پچ پچ می کردیم ودربارۀ خیلی چیزها حرف زدیم و آن شب یکی از بهترین شب های زندگی من بود